شطرنج با مرگ / پاپ فرانسیس؛ مردی که از قلب مردم سخن می‌گوید/ «امید» در اندیشه پاپ: زندگی، نه فقط بقا، که نبردی برای شکوفایی

پاپ فرانسیس در زندگینامه خودنوشت خود از تاثیر فیلم مهر هفتم اثر اینگمار برگمان فیلمساز برجسته سوئدی بر خود چنین نوشته است: پنج ماه قبل از اینکه به مقام کشیشی منصوب شوم، در جولای ۱۹۶۹، نخستین انسان قدم بر ماه گذاشت. همه این تصویر را از تلویزیون تماشا کردیم. اما یقیناً آن چیزی که در آن سال‌ها بیشتر از آن تصویر برایم جالب توجه بود کارهای یک کارگردان سینما، یعنی اینگمار برگمان، بود. او افق‌های وسیع‌تری را به رویم گشود: مهر هفتم، با آن شطرنج‌بازی فراموش‌نشدنی بین شوالیه‌ و تجسم مرگ.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایبنا، طاهره مهری در باره کتاب «امید، زندگینامه خودنوشت خورخه ماریو برگولیو (پاپ فرانسیس) نوشت: کتاب «امید، زندگینامه خودنوشت خورخه ماریو برگولیو (پاپ فرانسیس)» با ترجمه محمود قلی‌پور از سوی نشر هرمس به بازار کتاب آمد. این کتاب از متن انگلیسی با عنوان «Hope The Autobiography,2025» به فارسی ترجمه شده است.

ترجمه این کتاب تجربه‌ای بود که مرا از دل تاریکی بیرون کشید و گام به گام و شانه به شانه با مردی سالخورده، عمیق، شوخ‌طبع و البته دلبسته امید همراه کرد. این جمله یادداشتی است از مترجم کتاب «امید»، او همچنین می‌نویسد: در نیمه‌های راه دریافتم او فیلسوفی است که به زبان همگان سخن می‌گوید و روحانی عالی‌مقام است که می‌تواند آینده‌نگری کند و چشم‌اندازهای بسیاری را روبه‌رویمان قرار دهد. او مرد سرسخت واتیکان نیست، پدری مهربان است که دوست دارد امید را در دل زنده کند، دست بر شانه صلح بگذارد و خانه مشترکمان را به مدد عقل و ایمان حفظ کند. او مسیحی خشکه مقدس نیست، او بارها تاکید می‌کند که تنها یک فرد است و فقط به اندازه یک نفر می‌تواند گام بردارد.

کتاب «امید، زندگینامه خودنوشت خورخه ماریو برگولیو (پاپ فرانسیس)» بعد از یادداشت مترجم به مطالبی همچون همه برای شکوفا شدن متولد می‌شوند، سرآغاز، باشد که زبانم به کامم بچسبد، چه طولانی شد سکونت جان من با آنان که آشتی را دشمن می‌دارند، ارمغان‌های بی‌قراری سالم، در شرف پایان زمین، هر چه بیشتر، بهتر، چون ریسمان کشیده، جست‌وخیزکنان بر زمین خدا، زندگی و هنر رویارویی، روز، چون تیری که از چله می‌گریخت، به سرعت سپری شد، از دور یکدیگر را بازشناختند، چون آن شاخه درخت بادام، قوم مرا می‌خورند، این است نانی که می‌خورند، هیچ‌کس نمی‌تواند به تنهایی خود را نجات دهد، پژواکی با ژرف‌ترین نوسان می‌پردازد.

همه برای شکوفا شدن متولد می‌شوند

کتاب زندگی‌ام داستان سفر امید است، سفری که نمی‌توانم بی خانواده‌ام، مردمم و خدای نوع بشر تصورش کنم. در هر صفحه و هر بخش این کتاب کسانی حضور دارند که هم‌سفرم بودند، کسانی که پیش از این بودند و کسانی که خواهند آمد.

زندگی‌نامه خودنوشت داستانی خصوصی نیست، بلکه باری است که بر دوش می‌کشیم و خاطره صرفاً آن نیست که به یاد می‌آوریم، بلکه باری است که بر دوش می‌کشیم و خاطره نه تنها از آن چیزی سخن می‌گوید که محقق شده، بلکه همچنین به آنچه می‌پردازد که رخ خواهد داد. به قول آن شاعر مکزیکی، خاطره اکنونی است که هیچ‌گاه از حرکت بازنمی‌ایستد. به نظر شبیه دیروز است و نیز فردا.

مردم اغلب می‌گویند «صبر کنید و امیدوار باشید»- چنان که واژه esperar در زبان اسپانیایی به هر دو معنای «امید داشتن» و «صبر کردن» است- اما امید فراتر از هر چیزی فضیلت حرکت و موجب تغییر است: همین کشش است که خاطره گذشته و مدینه فاضله آینده را گرد هم می‌آورد تا رویاهایی را که در انتظارمان هستند به واقعیت تبدیل کند و اگر رویایی ناپدید شود، باید به عقب برگردیم و دوباره برایش به شکل‌های جدید، به مدد یافتن امیدی از میان اخگرهای خاطره رویاپردازی کنیم. ما مسیحیان باید بدانیم که امید فریب نمی‌دهد و مایوس نمی‌سازد: همه چیز برای شکفتن در بهار ابدی زاده شده است.در پایان فقط خواهیم گفت: چیزی را به خاطر نمی‌آورم که تو در آن نباشی.

شطرنج با مرگ / پاپ فرانسیس؛ مردی که از قلب مردم سخن می‌گوید/ «امید» در اندیشه پاپ: زندگی، نه فقط بقا، که نبردی برای شکوفایی

سرآغاز

آنها تعریف کردند که صدای لرزشی وحشتناک، چون زمین‌لرزه، را شنیدند. تمام سفر با تکان‌های شدید و هولناک همراه بود و «کشتی چنان به پهلوها کج می‌شد که صبح‌ها نمی‌توانستیم شیرقهوه‌مان را روی میز بگذاریم، چون هر آن احتمال داشت بریزد.» اما آن لرزش چیز دیگری بود: بیشتر شبیه انفجار بود، همچون انفجار بمب. مسافران سالن‌ها و کابین‌های خود را ترک کردند و به عرشه رفتند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است. به نظر اما بمب نبود: بیشتر شبیه صدای رعد و برق خفه‌ای بود. کشتی به حرکت خود ادامه داد، اما حرکتش مانند اسبی سرکش نامنظم شده بود. سپس ناگهان منحرف شد و از سرعتش کاسته. مردی بعدها شهادت داد که پس از ساعت‌ها تلاش برای چسبیدن به تخته چوبی روی اقیانوس، به وضوح پروانه و محور انتقال نیروی چپ کشتی را دیده که کاملاً از جا کنده شده بود. آب به داخل می‌ریخت و موتورخانه را پر می‌کرد و به زودی انبار را هم فرا می‌گرفت، چرا که ظاهراً درهای سنگین آب‌شکن کشتی چنان که انتظار می‌رفت توان مقاومت در برابر آن همه آب را نداشتند….

این داستانی بود که خانواده‌ام نقل می‌کردند. داستانی بود که پیوسته در محله‌ام نقل می‌شد.

پدربزرگ و مادربزرگم همراه یگانه پسرشان، ماریو، جوانی که قرار بود به زودی پدر شود، پدر من، بلیت‌های آن سفر طولانی را خریدند؛ بلیت کشتی‌ای که در ۱۱ اکتبر ۱۹۲۷ از بندر جنوا به مقصد بوئنوس‌آیرس حرکت می‌کرد.

اما آنها سوار کشتی نشدند. هر چقدر تلاش کردند، نتوانستند اموالشان را به موقع بفروشند. در نهایت و با اکراه، خانواده برگولیو مجبور شدند بلیت خود را پس بدهند و سفرشان به آرژانتین را به تاخیر بیندازند. به همین دلیل است که حالا من وجود دارم. نمی‌توانید تصور کنید چند بار خود را در حال سپاس از عنایت الهی یافته‌ام.

باشد که زبانم به کام بچسبد

سرانجام رهسپار شدند. پدربزرگ و مادربزرگم موفق شدند اندک وسایل خود را در حومه شهر پیه‌مونته بفروشند و به بندر جنوا بروند تا با بلیت یک‌طرفه کشتی بخار ژولیو سزار سفر کنند. آنها منتظر ماندند که همگی مسافران بخش درجه یک سوار کشتی شوند تا نوبتشان برسد و سوار بخش درجه سه شوند. هنگامی که کشتی به دریای آزاد رسید و آخرین پرتوهای فانوس دریایی، لانترنای قدیمی، در افق محو شد، فهمیدند دیگر هیچ‌گاه ایتالیا را نخواهند دید و باید زندگی جدیدی را در سوی دیگر جهان آغاز کنند.

نخستین چالش برای کسانی که عزیمت می‌کردند رسیدن به بندری بود که کشتی از آن عزیمت می‌کرد. آنها همان وسایل اندکشان را می‌فروختند تا به دلالان طمع‌کار و بی‌وجدانی که سابقه طولانی فرار کردن با پول داشتند مبلغی بپردازند و این وضع دست‌کم تا زمانی که قوانین جدیدی برای کنترل مشکل تصویب شد، وجود داشت.

خانواده‌ام بخت‌یارتر بودند. برادران پدربزرگم آنها را به بوئنوس آیرس دعوت کرده بودند. خودشان از سال ۱۹۲۲ در آرژانتین ساکن شدند و به موفقیت دست یافتند؛ با کارگری در ساخت جاده‌های آسفالت از بنادر رودخانه‌ها به روستاها کارشان را شروع کردند و خیلی زود توانستند کسب‌وکاری در زمینه سنگفرش و آسفالت کردن جاده‌ها راه بیندازند.پدرم که حسابدار جوانی بود با شغل مدیریت کارش را شروع کرد. اما این کار چندان دوام نداشت. آنها مجبور بودند دوباره از صفر شروع کنند و همین کار را هم کردند. با همان عزم راسخ….

حتی امروز هم این پرسش بر ما تحمیل می‌شود که چه کسی مسئول این آدمکشی است؟ هیچ‌کس. این همان پاسخی است که تمامی‌مان می‌دهیم. نه، من نه، هیچ ربطی به من ندارد. باید کار کس دیگری باشد، قطعاً من مسئولش نیستم.در مواجهه با بی‌تفاوتی فراگیر جهانی که ما را جملگی، مانند آن شخصیت رمان نامزد اثر الساندرو مانزونی، «بی‌نام» کرده، مقصرانی گمنام و ناشناس، فراموش‌کار نسبت به تاریخ و سرنوشت خود کرده و با وجود هراسی که خطر دیوانه‌شدنمان را در پی دارد، آن پرسش پروردگار از قابیل دوباره طنین‌انداز می‌شود: «چه کرده‌ای؟ خون برادرت از زمین نزد من فریاد برمی‌آورد.»

چه طولانی شد سکونت جان من با کسانی که آشتی را دشمن می‌دارند

مهاجرت و جنگ دو روی یک سکه‌اند. به درستی گفته شده که بزرگترین عامل مهاجرت جنگ است- جنگ واقعی یا به هر شکلی دیگر، زیرا تغییرات اقلیمی و فقر به واقع پیامدهای ناگوار جنگی کور هستند که انسان خود علیه توزیع عادلانه منابع علیه طبیعت و علیه سیاره خودش اعلام کرده است. جهان هر روز بیشتر سوی نخبه‌گرایی می‌رود و هر روز نسبت به کسانی که رانده و رها شده‌اند بی‌رحم‌تر می‌شود. بازارهای ممتاز بهترین منابع طبیعی و انسانی کشورهای در حال توسعه را به نفع خود مصادره می‌کنند و این کشورها از دارایی خود محروم می‌شوند.

توسعه واقعی فراگیر، سودآور و برای فردا و نسل‌های آینده است، در حالی که توسعه انحصاری کاذب ثروتمندان را ثروتمندتر و فقرا را فقیرتر می‌کند و این گزاره‌ای صادق برای همه زمان‌ها و همه مکان‌ها است… آنچه پدربزرگم جووانی و بسیاری دیگر از پدربزرگان و پدران با یادآوری خاطرات غم‌انگیز خود به ما آموخته‌اند این است که جنگ هرگز دور نیست، بلکه بسیار نزدیک است- جنگ به واقع درون هر یک از ما است. زیرا جنگ از قلب آغاز می‌شود. مردم نمی‌توانند و نباید اجازه دهند ذهن و قلبشان به دفعات پذیرای دیدن مردان، زنان و کودکانی باشد که بدون هیچ رحمی در دریای مدیترانه غرق می‌شوند. نه فقط دیوارهای استعاری، بلکه دیوارهای آجری، گاهی حتی با سیم خاردار و تیغه‌هایی به تیزی چاقو.

فقط کسانی که پل می‌سازند می‌توانند رو به جلو حرکت کنند: سازندگان دیوارها در نهایت زندانی دیوارهایی می‌شوند که خودشان ساخته‌اند. بیشتر از همه قلب خودشان اسیر می‌شود.

برای کسی مثل من که جوان نیست و توانسته بسیاری از صفحات کتاب‌های تاریخ را بخواند و زندگی‌های بی‌شماری را ببیند، تمام این حرف‌ها یادآور بسیاری از وقایع و دوره‌های تاریخی است. تاریخ پر از مثال‌های مشابه از عدم تاب‌آوری، نفرت و تعصب است که منجر به جنگ‌ها، تبعیض‌ها و فجایع انسانی شده‌اند.

مراقب چه چیز باید بود تا بدترین فاجعه رخ ندهد؟

چه چیزی دیر یا زود رخ خواهد داد که همگی ناگزیر از آن فرار خواهیم کرد؟

در شرف پایان زمین

ضرب‌المثلی آرژانتینی می‌گوید: «در هوای بد، چهره خوب» یا هر ابری آستری نقره‌ای دارد. فقط سه سال از مهاجرت پدربزرگ و مادربزرگم به ریو دو لاپلاتا گذشته بود که باید با بدبختی دیگری روبه‌رو می‌شدند و از نو برمی‌خاستند.

سیلاب گل‌آلود رکود سال ۱۹۳۲ همه چیز را با خود برده بود، از جمله شرکت و خانه عموهای پدرم را و بیکاری در شهر سر به فلک کشیده بود. بابابزرگ جووانی، مامان بزرگ رزا و پدرم، ماریو به خود که آمدند، دیدند نه کاری دارند و نه پولی. اما تجربه‌ای که پدرم در کارخانه شهر پارانا کسب کرده بود، بی فایده نبود. تا چند ماه قبل، او به ناچار چندین بار از استان انتریوس به بوئنوس آیرس سفر کرده بود تا در مقام حسابدار به سفارش‌ها و امور مربوط به حساب‌های تهیه مواد اولیه مختلف کارخانه رسیدگی کند….

در دعای ربانی، نیایشی که عیسی به ما آموخت، که خلاصه‌ای از تمام مطالبه‌های اساسی برای زندگی ما است، این جملات را می‌بینیم: «گناهان ما را ببخش چنان‌که ما نیز آنان را که بر ما ستم کردند، می‌بخشیم.» به رسمیت شناختن اینکه شکست خورده‌ایم و بی‌قرار بازگرداندن آنچه از دست رفته هستیم- احترام، صداقت و عشق- ما را سزاوار بخشش می‌کند.

هر چه بیشتر، بهتر

من وقت‌شناسی را دوست دارم، چرا که فضیلتی است که یاد گرفته‌ام قدرش را بدانم و این را وظیفه خود می‌دانم که به نشانه اخلاق پسندیده و احترام به دیگران به موقع حاضر شوم. اما این نخستین باری بود که دیر کرده بودم. یک هفته تاخیر داشتم و هنوز تصمیمی نگرفته بودم. همچنان دوست داشتم با مامان باشم. سینیورا پالانکونی که لاپارترا بود، همان ماما، خوشبختانه زنی باتجربه و توانا بود که پنج هزار تولد را جشن گرفته بود. وقتی فهمید نباید بیشتر صبر کنند، دکتر را فراخواند و او به سرعت آمد. وقتی رسید، مامان در اتاق خواب بود و روی تخت دراز کشیده بود. دکتر اسکاناوینو معاینه‌اش را انجام و به او اطمینان خاطر داد… و پس از این ماجرا، تاخیر تبدیل به یکی از داستان‌های اصلی‌ای شد که در دورهمی‌های خانوادگی‌مان اغلب تعریف می‌کردند، او روی شکم مامان نشست و بنا کرد به فشار دادنش و «ورجه ورجه می‌کرد» تا زایمان را ممکن کند و این چنین بود که من به دنیا آمدم، در روز سن‌لازاروس اهل بیتانی، دوستی که عیسی او را از مرگ به زندگی برگرداند. وقتی که «بیرون جهیدم» تقریباً پنج کیلو وزن داشتم و مامان حدود چهل و چهار کیلو: خلاصه اینکه تقلای عظیمی بود...

چون ریسمان کشیده

پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌ام در آلماگرو در خانه‌ای بزرگ در پلاک ۵۵۶ خیابان کوینتینو بوکایوا زندگی می‌کردند. اگر سعی کنم خود را تصور کنم که قدم‌زنان به آنجا می‌روم، هنوز هم می‌توانم آن فضا را به یاد آورم: وارد سرسرا می‌شدی، سپس راهروی باریک، آنگاه از دری می‌گذشتی و بعد در دیگری که به حیاط باز می‌شد و از آنجا که به اتاق نشیمنی وارد می‌شدی. خانه‌شان سالن بزرگ غذاخوری، آشپزخانه، حمام و دو اتاق خواب داشت که بسیار بزرگ به نظر می‌رسید و پس از همه اینها ساختمان‌های اطراف و باغی پر از گل که یک سمتش لانه مرغ‌ها به پا شده بود و در طرف دیگر در کارگاهی که پدربزرگم، سینیور فرانسیسکو سیوری، علم کرده بود مانند برادرش نجاری و مبل‌سازی می‌کرد؛ مبلمان‌های ظریف، منبت‌کاری شده، روکش‌دار، ساخته و پرداخته به مدد مهارت و صبری وسواس‌گونه.

جست‌وخیزکنان بر زمین خدا

همیشه از فوتبال بازی کردن لذت می‌بردم و اهمیتی هم نداشت که چندان در این کار خوب نبودم، در بوئنوس آیرس به افرادی مثل من پاتا دورا می‌گفتند؛ یعنی کسی که دست و پا چلفتی است. با این حال بازی می‌کردم. اغلب درون دروازه می‌ایستادم. جایگاه بدی نیست: شما را برای رویارویی با واقعیت و کنار آمدن با مشکلات آماده می‌کند؛ شاید ندانید توپ از کجا خواهد آمد، اما باید سعی کنید آن را بگیرید؛ همان‌طور که در زندگی اتفاق می‌افتد.

بازی کردن یک حق است؛ قهرمان نبودن نیز حقی مقدس است. پشت هر توپی که می‌غلتد و پیش می‌رود، همیشه پسر جوانی است با رویاها و آرزوهایش، با جسم و جانش. بازی کردن همه چیز را دربرمی‌گیرد، نه فقط عضلات، بلکه تمام ابعاد شخصیتی، حتی آن جنبه‌های عمیق‌تر را. این‌گونه است که وقتی کسی واقعاً سخت تلاش می‌کند، مردم می‌گویند: «او روحش را برای این کار می گذارد.».

بازی کردن و ورزش فرصتی بی‌نظیر است برای اینکه یاد بگیریم چگونه بهترین عملکرد خود را، با فداکاری، ارائه دهیم و بالاتر از همه اینها ارزش تنها نبودن را به ما می‌فهماند. امروز در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که به راحتی می‌توانیم خودمان را از دیگران جدا کنیم، روابطی بسازیم که مجازی و دور از واقعیت هستند. از منظر نظری در تماس، اما عملاً تنها و دورافتاده. برخلاف این حالت، با توپی بازی کردن و انجام این کار با دیگران، توپ را پاس دادن، یادگیری تاکتیک‌ها، رشد فردی و کار تیمی عالی است… توپ دیگر بخشی از تجهیزات تلقی نمی‌شود، بلکه ابزار یا راهی است برای دعوت از افراد واقعی برای به اشتراک گذاشتن دوستی واقعی و ملاقات در فضای واقعی، چشم در چشم شدن، برای رویارویی با مهارت‌های یکدیگر. بسیاری فوتبال را «زیباترین بازی جهان» توصیف می‌کنند و برای من نیز چنین بود.

شطرنج با مرگ / پاپ فرانسیس؛ مردی که از قلب مردم سخن می‌گوید/ «امید» در اندیشه پاپ: زندگی، نه فقط بقا، که نبردی برای شکوفایی

زندگی و هنر رویارویی

ورزش‌ها معمولاً مردم را متحد می‌کنند و نمی‌خواهند باعث تفرقه شوند. آنها پل می‌سازند و نه دیوار. هدف هر فعالیت اجتماعی حقیقی مبارزه با خشونت، طردشدگی و تعصب است. چنین فعالیت‌هایی فرهنگ رویارویی دوستانه را ترویج می‌دهند، فرهنگی که با بخش عمیق‌تر و صمیمی‌تر وجود ما مطابقت دارد و به شکل طبیعی انسان را سوی رابطه، تعامل و کشف دیگران هدایت می‌کند. رومانو گواردینی، الهی‌دان بزرگی که در ایتالیا به دنیا آمد و در کودکی به آلمان مهاجرت کرد، نوشت: «شکل اولیه خلقت انسان شامل نوعی گشودگی و تمایل به هر آنچه می‌بیند است. اگر او دچار رکود شود و سخت‌گیری کند، اگر خودبسنده بماند و راه‌ها را بر خود ببندد و اگر هرگز نگرش از خودگذشتگی در زندگی را نپذیرد، به تدریج فقیرتر و حقیرتر خواهد شد. در چنین وضعیتی او روحش را صرفاً برای خودش نگه داشته و بنابراین بیشتر و بیشتر آن را از دست می‌دهد.»

وقتی به ترس‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم، این چیزها را به خاطر می‌آورم. وقتی صدای جروبحث بابا و مامان را می‌شنیدم-بله، درست است، چیزهای بی‌اهمیت بیشتر مرا می‌ترساند- اضطرابی بی‌نام و بی‌منطق اعماق وجودم را آزار می‌داد. البته چیزی نبود که مدام تکرار شود، اما یادم می‌آید یک روز نمی‌دانم سر چه موضوعی والدینم بحث کردند. موقع ناهار بود، بعد بابا قبل از اینکه سر کارش برگردد رفت تا کمی استراحت کند. همین هنگام بود که مامان کلاه و کیف دستی‌اش را برداشت و احتمالاً برای خرید از خانه بیرون رفت. اما من فکر کردم او برای همیشه رفته و اگر برنگردد؟ آنگاه بنا کردم به گریستن. به باغ رفتم و سیل اشک‌هایم روان شد، حالم به گونه‌ای بود که به نظر نمی‌آمد به این سادگی‌ها بتوانم آرام شوم. در آن لحظه دختر همسایه‌مان که بیست سالی داشت آمد تا ببیند چه خبر است: به او گفتم چه اتفاقی افتاده، میان هق‌هق‌هایم توانستم آنچه را در آن سرگشتگی خیالم از آینده تصور کرده بودم برایش بازگو کنم. او مرا در آغوش گرفت و با آرامش مادرانه‌اش به تدریج توانست آرامم کند.

امروز هم وقتی با زوج‌های متاهل ملاقات می‌کنم، همیشه می‌گویم: ادامه بدهید و بحث کنید، اگر فکر می‌کنید کمک می‌کند چند بشقاب هم بشکنید- این کار تا حدی کاملاً طبیعی است- اما هرگز این کار را جلو بچه ها انجام ندهید و سعی کنید پیش از پایان روز آشتی کنید. زیرا خطر واقعی جنگ سرد روز بعد است.

فکر می‌کنم این داستان‌ها حاوی بذر مفهومی بودند که بعدتر آن را «فرهنگ رویارویی» نامیدم. خلاصه اینکه باید بگویم این مسئله دل‌نگرانی و رویارویی است که از زمان کودکی در دل دارم.

فرهنگ رویارویی از ما می‌خواهد نه تنها آماده بخشش به دیگران باشیم، بلکه توان پذیرش از دیگران را نیز افزایش دهیم و ما را تشویق می‌کند از لاک خود بیرون بیاییم و به زائر بدل شویم.

روز چون تیری که از چله می‌گریزد، به سرعت سپری می‌شد

ما کودکان آن خانه همیشه به مدارس دولتی روزانه می‌رفتیم، اما بعد از آخرین بارداری مادرمان اوضاع جسمانی‌اش چنان ضعیف شد که لازم بود از بسیاری از وظایفش معاف شود. بنابراین سه فرزند بزرگتر به مدرسه شبانه‌روزی فرستاده شدند. پدر پوتسولی برای من و اسکار جایی در مدرسه ویلفرید بارون دلوس سانتوس آنخلزسلزیان در راموس مخیا، شهری در استان بوئنوس آیرس، پیدا کرد، که به مدت یک سال، در سال ۱۹۴۹ به آنجا رفتم.

همه چیز زندگی در همان مدرسه شبانه‌روزی خلاصه می‌شد. ما در داستانی بی فراز و فرود و ساده گرفتار شده بودیم و روز به سرعت چون تیری که از چله می‌گریزد، بدون هیچ فرصتی برای خسته شدن، سپری می‌شد. چنین مدرسه‌ای نه تنها فضایی اخلاقی و مسیحی بلکه فضایی انسانی، اجتماعی، سرخوشانه و هنری دارد. مطالعه، اهمیت هم‌زیستی، نگران شدن برای کسانی که نیاز بیشتری به توجه دارند و کسانی که وضعیت بدتری دارند… یادم می‌آید که یاد گرفتم می‌شود بدون بسیاری چیزها زنده ماند و در عوض می‌توان آن چیزها را به کسی که از خودمان فقیرتر است، داد. ورزش، مهارت‌ها… همه چیز واقعی به نظر می‌رسید و به کار هم می‌آمد و آن اعمال، همه با هم، شکلی از هستی و زندگی را ایجاد می‌کردند.

از دور یکدیگر را بازشناختند

او پسر یک پلیس بود و از بسیاری جهات باهوش‌ترین و بااستعدادترین ما بود، با درکی عمیق و پرشور از موسیقی کلاسیک و فهم ادبی‌ای همپای دانش موسیقی‌اش… آن بچه درشت و تنومند، چاق‌ترین میان ما، نابغه بود. نابغه.

اما گاه ذهن انسان رازی عمیق و پنهان در خود دارد و یک روز که به نظر مانند هر روز دیگری بود، آن بچه اسلحه پدرش را برداشت و پسری هم‌سن خود، دوست و همسایه‌اش را کشت.

خبر مثل بمب حتی برای ما صدا کرد. حیران بودیم. او را در بخش جنایی بیمارستان روانی حبس کردند و من به دیدنش رفتم. این نخستین تجربه واقعی‌ام از زندان بود- زندانی دو برابر دیگر زندان‌ها چون اتاقی برای بیمار روانی هم بود. من فقط توانستم از طریق یک دریچه کوچک دوستم را ملاقات کنم؛ از راه دریچه‌ای که چون چهار تمبر پستی مشبک بر قاب در سنگین آهنی چسبانده شده بود و وحشتناک بود، عمیقاً ناراحت شدم. بار دیگر همراه هم‌کلاسی‌هایم برای دیدنش به آنجا رفتیم. اما چند روز بعد شنیدم یکی از کارمندان مدرسه و چند پسر که همدوره ما نبودند بنا کرده‌اند به مسخره کردنش. عصبانی شدم. بر سرشان فریاد کشیدم، سپس سمت مدیر رفتم تا انزجار خود را ابراز کنم، که بگویم چنین چیزی نباید دوباره اتفاق بیفتد، که بدتر از آن این است که یک مقام مدرسه درگیر این ماجرا شود، که پسر در حال حاضر به اندازه کافی در آن مرکز روانی رنج می‌برد. طغیانم برایم شهرتی در مدرسه به عنوان فردی اخلاق‌مدار به ارمغان آورد. –نمی‌دانم شایسته‌اش بودم یا نه، اما شهرت این‌گونه به وجود می‌آید. دوستم به مرکز بازپروری منتقل شد و ما به نوشتن نامه برای هم ادامه دادیم. او از مجازات حبس ابد گریخت، زیرا در زمان وقوع حادثه هنوز نوجوان بود. او چندین سال بعد از زندان آزاد شد.

بعد از اخذ دیپلم، زمانی که هنوز دوره آموزش ابتدایی مذهبی را می‌گذراندم، یکی از هم‌کلاسی‌های سابقم تماس گرفت. او گفت موفق شده با خواهر آن پسر تماس بگیرد. خواهر غمگین بود. به دوستم گفته بود برادرش اندکی پس از آزادشدن مرکز بازپروری خودکشی کرده است. او بیست و چهار ساله بود.

گاهی اوقات، همان‌طور که مزمور می‌گوید، نقشه‌های دل مردمان پنهان هستند.

چون آن شاخه درخت بادام

گناهانم را به یاد دارم و از بابتشان شرمنده‌ام. اما حتی در آن لحظات هم خداوند هیچگاه تنهایم نگذاشته است؛ او هیچ‌کس را تنها نمی‌گذارد.

من گناهکارم. این عادلانه‌ترین تعریف است و این صرفاً یک عبارت، ابزاری جدلی، سبکی ادبی یا ژستی نمایشی نیست. من مثل متی در آن نقاشی کاراواجو هستم: گناهکاری که خداوند نگاهش را معطوف به او کرده است و این همان چیزی است که وقتی از من پرسیدند آیا مقام پاپ را حاضرم بپذیرم گفتم: «انسانی گناهکارم اما به رحمت و صبر بی‌پایان اربابمان، عیسی مسیح، اعتماد کامل دارم و ذیل روح توبه پذیرش آن را می‌پذیرم.»

وقتی کسی از تاکیدم بر این مفهوم در موارد و شرایط مختلف تعجب می‌کند، من نیز از این تعجب متعجب می‌شوم: من خود را گناهکار حس می‌کنم، مطمئنم که گناهکارم؛ من گناهکاری هستم که خداوند با رحمت به او نگریسته است. همان‌طور که وقتی در سفر پاپی به بولیوی در سال ۲۰۱۵ از زندانیان زندان پالماسولا بازدید کردم، گفتم: آنکه در مقابل شما ایستاده مردی است که بخشیده شده؛ مردی که از گناهان بسیارش نجات داده شده است.

خداوند با رحمت بر من نگریسته و مرا بخشیده است.

یگانه راه انسان کامل شدن

پنج ماه قبل از اینکه به مقام کشیشی منصوب شوم، در جولای ۱۹۶۹، نخستین انسان قدم بر ماه گذاشت. همه این تصویر را از تلویزیون تماشا کردیم. اما یقیناً آن چیزی که در آن سال‌ها بیشتر از آن تصویر برایم جالب توجه بود کارهای یک کارگردان سینما، یعنی اینگمار برگمان، بود. او افق‌های وسیع‌تری را به رویم گشود: مهر هفتم، با آن شطرنج‌بازی فراموش‌نشدنی بین شوالیه‌ای در بازگشت از جنگ‌های صلیبی و تجسم مرگ.

پس از منصوب شدن به مقام کشیشی، در آگوست ۱۹۷۰ برای گذراندن سومین دوره کارآموزی به اسپانیا، کالج سن ایگناسیو در آلکالادانارس، جایی که سروانتس متولد شد، در جامعه یسوعی مادرید فرستاده شدم. این دوره به نام مدرسه قلب شناخته می‌شود و تکمیل‌کننده آموزش یسوعیان است. سرپرستم، پدر خوزه آرویو، مردی بود که کمک شایانی به من کرد و هنوز هم او را ستایش می‌کنم.

آخرین عهد جاودانم، عهد چهارم، را در ۲۲ آوریل ۱۹۷۳ زمانی که هنوز آموزگار نوآموزان بودم، در سن‌میگل ادا کردم.

تنها سه ماه بعد، در ۳۱ ژوئیه ۱۹۷۳، مسئول یسوعیان استان شدم. سی‌وشش ساله بودم و جوان‌ترین فردی که در آرژانتین این مقام را داشت. بارها گفته‌ام که این انتصاب هیجانی بود و واقعاً همین‌طور بود. اما در حقیقت در آن لحظه غیرممکن بود کار دیگری جز پذیرشش انجام دهم.

اشتباهات زیادی مرتکب شده‌ام و اشتباهاتم درس‌های سختی به من آموختند.

کتاب «امید، زندگینامه خودنوشت خورخه ماریو برگولیو (پاپ فرانسیس)؛ [با کارلو موسو]» و ترجمه محمود قلی‌پور با ۳۸۴ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و بهای ۵۸۶ هزار تومان از سوی نشر هرمس منتشر شد.

کد خبر 2107439

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار