به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستونهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ سی مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
کتابهای مختلفی خریدم، ازجمله کتاب علم معانی بیان تالیف «کلوک» کتاب گرامر انگلیسی، و فرهنگ لاتین، انگلیسی و تصمیم داشتم تمام آنها را مطالعه کنم.
با این همه از روزی که آنها را در ته چمدانم چیدم دیگر به سراغشان نرفتم و تا سفر دومم به آمریکا نظری بدانها نینداختم.
در نیویورک نمایشی به نام «روزهای مدرسه گاس ادوارد» در برنامه نمایشهای ما قرار داشت که از کودکان ترکیب شده بود. در میان آنها بچهای بود که سنش برای نقش او کوچک به نظر میرسید. نامش «والتر وینچل» بود و به طور خارقالعادهای تند حرف میزد.
به هر حال نمایش ما با ناکامی روبهرو شد اما مطالب و نظریات خوبی درباره شخص من ابراز گردید.
«مایک سیمس» در روزنامه «ورایتی» درباره من چنین نوشته بود: «دستکم در این گروه یک کمدین انگلیسی وجود داشت که به درد آمریکا میخورد.»
در هفته سوم «در تئاتر خیابان پنجم» برای تماشاگرانی نمایش میدادیم که بیشترشان از آبدارها و پیشخدمتهای انگلیسی بودند. با کمال تعجب در ابتدای نمایش طوفانی از خنده برخاست. با هر لطیفهای که گفته میشد بهشدت میخندیدند. تمام افراد گروه ما منجمله خود من حیرتزده بودیم، زیرا انتظار داشتیم که مثل همیشه با تماشاگرانی بیتفاوت روبهرو شویم.
با دادن نمایشی سرسری احساس آرامشی در خود کردم و بدین نتیجه رسیدم ک اشتباهی از جانب من نبوده است.
در یکی از روزهای هفته نمایندهای به دیدن ما آمد و گروه ما را برای دادن نمایشی دورهای ۲۰ هفتهای در غرب جهت تئاتر «سولیوان – کونسیدین» رزرو کرد. واریتهای ارزان بود و مجبور بودیم که روزانه سه نمایش بدهیم. هرچند در اولین مرحله نمایشهای دورهای مزبور با توفیق کاملی روبهرو نشدیم ولی در مقام مقایسه با نمایشهای دیگر جلو بودیم.
در آن روزها غرب میانه، جاذبه خاصی داشت. محیطش عشقآمیز بود. در مدخل هر داروخانه و رستوران، میزی برای پرتاب دیسک وجود داشت و هرکس برای آنچه میفروخت و میخرید میتوانست قمار بزند.
روزهای یکشنبه فضای «مین استریت» از صدای دیسک پر بود و صدایی مطبوع و آشنا به گوش میخورد، من مکررا توانستم در برابر ۱۰ سنت اجناسی به قیمت یک دلار ببرم. هزینه زندگی ارزان بود. آدم میتوانست در هتل کوچکی اتاق و صبحانه و ناهار و شام را با پرداخت هفتهای ۷ دلار به دست آورد.
غذا به وضع قابل توجهی ارزان بود. پیشخوان رستوران پاتوق دائمی گروه ما بود. با پرداخت سکهای نیکلی یک لیوان آب جو و تنقلات و مزههای پیشخوان در اختیار آدم بود. سالاد، ساردین، ماکارونی، پنیر، کالباس، سالاد سیبزمینی، انواع سوسیس جزو آنها بود. بعضی از افراد گروه ما از این وضع استفاده کرده و آنقدر بشقاب خویش را با انواع اغذیه پر میکردند که فریاد متصدی باز بلند میشد و بدانها نهیب میزد.
نزدیک به ۱۵ تن یا بیشتر گروه ما را تشکیل میدادند و هریک به اندازه نیمی از دستمزد خویش را پسانداز میکردند. دستمزد من در هفته ۷۵ دلار بود و ۵۰ دلار آن را مصممانه و مرتب در بانک «مانهاتان» ذخیره میکردم. نمایشهای دورهای کمکم ما را به سواحل آمریکا کشاند. همراه ما در این نمایشها تگزاسی جوان و خوشقیافهای هم بود که عملیات آکروباسی را انجام میداد. این جوان تردید داشت که همچنان کار خود را ادامه دهد یا اینکه مشتزن شود. هر روز صبح من دستکش مشتزنی را به دست کرده با او بوکسبازی میکردم و با وجودی که وی بلندتر و سنگینتر از من بود هر وقت دلم میخواست او را میزدم. با هم دوست صمیمی شدیم و پس از بازی ناهار را با یکدیگر صرف میکردیم. از قراری کارها به طور طبیعی پیش میرفت میتوانستیم پس از ۵ سال ۱۰۰ هزار دلار به دست آوریم.
وقتی که در قطار به سفر میرفتیم از پنجره آن به مزارع وسیع و بیپایان اطراف خیره شده و سرشار از هیجان میشدیم؛ از بامداد تا شام به چیزی جز خوک و پرورش خوک فکر نمیکردیم و شبها هم خواب خوک میدیدیم.
با خرید کتابی درباره پرورش علمی خوک نزدیک بود که من شغل هنرپیشگی را رها کرده و به پرورش خود بپردازم ولی با مشاهده مطالب این کتاب که با نقشهها و تصاویری طریقه «اخته کردن» خوک را نشان میداد یکباره از تب و تاب افتادم و بهزودی عشق این سوداگری از سرم پرید.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما