به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستوششم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوهفتم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
بیش از یک سال بود که «کلی» [عشق اول چارلی چاپلین] را ندیده بودم. بعد از آنفولانزا در حالتی توام با ضعف و مالیخولیا دوباره به فکر افتادم و شبی دیرگاه به سوی خانهاش در خیابان «کیمبرول» روان شدم. اما خانهاش خالی بود و اعلان «اجاره داده میشود» بر در خانه نصب بود.
بدون هدف به پرسه زدن در خیابانها ادامه دادم، ناگهان در دل تاریکی شبحی از آن طرف خیابان گذشت و به سوی من آمد:
- چارلی! اینجا چکار میکنی؟
این «کلی» بود. کتی از پوست خز آبی و کلاه پوستی مدوری بر سر داشت. گفتم:
- برای دیدن تو آمدم.
تبسمی کرد و گفت:
- خیلی لاغر شدهای.
برایش توضیح دادم که اخیرا از آنفولانزا خلاص شده و بهبود یافتهام.
«کلی» در آن موقع ۱۷ سال داشت و کاملا زیبا و خوشلباس بود. از او پرسیدم:
- میخواهم بدانم تو اینجا چه میکنی؟
- از ملاقات دوستی برگشتهام و اکنون عازم خانه برادرم هستم، مایلی با هم برویم؟
در راه برایم تعریف کرد که خواهرش با میلیونری آمریکایی به نام «فرانک گولد» ازدواج کرده و در «نیس» زندگی میکنند و او هم فردا صبح لندن را ترک کرده به آنها خواهد پیوست.
آن شب «کلی» در حالی که با طنازی با برادرش میرقصید من ایستاده و او را مینگریستم. رقصیدنش خیلی لوس به نظرم آمد و با مشاهده رفتار او و عکسالعمل درونی خود دریافتم که از تب و تاب اولیهام افتادهام. آیا او هم مثل دختران دیگر عادی بود؟ این تصور مرا غمگین و اندوهناک ساخت...
همچنانکه همراه او در آن شب سرد و روشن به خانه بازمیگشتم بدو گفتم که زندگی عالی و سعادتمندی دارد. به من گفت:
- تو خیلی دلسوخته به نظر میرسی، من نزدیک است گریه کنم.
آن شب وقتی که به خانه برگشتم در قلبم احساس پیروزی کردم، زیرا غمزدگی من او را تحت تاثیر قرار داده و درنتیجه احساس واقعی مرا درک کرده بود.
«کارنو» مرا در نمایش «پرندگان خاموش» گذاشت. هنوز یک ماه نگذشته بود که صدایم به حال اول بازگشت. از آنجایی که در نمایش «مسابقه فوتبال» با ناکامی بزرگی روبهرو شده بودم، میکوشیدم زیاد درباره آن فکر نکنم ولی پیوسته این اندیشه خاطرم را میخلید که شاید شایستگی اجرای نقش «ولدون» را نداشته باشم.
از آنجایی که هنوز اعتماد به نفسم به طور کامل اعاده نشده بود، لذا هر نمایشی که در آن نقش اول کمدی را برعهده داشتم برایم حکم آزمایش شکنجهباری را داشت. در چنین کیفیتی بود که روز ترسناک و خطیری فرا رسید؛ قراردادم با کارنو تمام شده بود. مصمم بودم برای افزایش دستمزدم اصرار کنم. بدین ترتیب در برابر کارنو ایستادم و درباره تجدید قرارداد حرف زدیم. در حالی که تبسمی بر لب داشت گفت:
- شما طالب افزایش دستمزدید در حالی که تئاتر مایل به کاهش آن است.
سپس اضافه کرد:
- از وقتی که در تالار موزیک «آکسفورد» با شکست روبهرو شدیم، چیزی جز گله و شکایت دستگیرمان نشده است. مردم میگویند شرکت ما نتوانسته است به وعدههای خود عمل کند.
گفتم: «خوب، آنها نمیتوانند گناهش را متوجه من کنند.»
کارنو در حالی که چشم در چشم من دوخته بود گفت: «ولی آنها تقصیر را متوجه شما میدانند.»
- درباره چه چیزی شکایت و گله دارند؟
کارنو گلویش را صاف کرد و در حالی که به زمین نگاه میکرد گفت: «میگویند که شما شایستگی و مهارت ندارید.»
هرچند این حرف او چون خنجری در قلبم فرو رفت ولی بهآرامی گفتم: «بسیار خوب. ولی دیگران اینطور فکر نمیکنند و حاضرند برای بازی در دسته آنها به من دستمزد بیشتر بدهد.»
(این حرف من واقعیتی نداشت و کس دیگری از من دعوت به کار نکرده بود.)
- آنها میگویند نمایش بسیار بد بوده و کمدین خوب نبوده است.
در این موقع تلفن را برداشت و ادامه داد که:
- من الان از «برموندزی» ستاره نمایش سوال میکنم و تو خودت میتوانی گوش کنی.
آنگاه در تلفن گفت:
- شنیدم هفته گذشته کارتان کساد بوده است؟
صدایی جواب داد:
- نکبت بود.
- علتش چه بود؟
- نمایش چرند.
- درباره چاپلین چه میگویند، خوب نبود؟
- گند زد!
در آن موقع کارنو گوشی تلفن را به سوی من گرفت و گفت: «خودت گوش کن.» من هم گوشی را گرفتم و گفتم: «ممکن است او گند بزند، ولی به اندازه نصف تئاتر شما هم گند نمیزند»!
تلاش کارنو برای کم کردن دستمزد من بیثمر ماند. بدو گفتم که اگر او هم مثل آنها فکر میکند ضرورتی ندارد که قرارداد من تجدید شود.
کارنو از بسیاری جهات مردی زیرک و محیل بود ولی روانشناس نبود، حتی اگر من خراب هم کرده بودم صلاح نبود که او کسی را وادارد که توی تلفن چنان حرفی را به من بزند.
من هفتهای ۵ پوند میگرفتم و با وجودی که بر اثر شکست دچار تزلزل شده بودم تقاضای ۶ پوند داشتم.
با کمال حیرت کارنو موافقت کرد و من دوباره مورد عنایت او قرار گرفتم.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما