به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیوچهارم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ هفتم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
سپس با «امرسون» آشنا شدم. پس از مطالعه کتاب «اعتمادبهنفس» او، احساس کردم که موهبتی طبیعی نصیب من گشته است. شوپنهاور به دنبال او آمد. سه مجلد از اثر معروف او به نام «دنیا به منزله اراده و فکر» را خریدم... مطالعه «برگهای علف» اثر «والت ویتمن» مرا ناراحت کرد و هنوز هم میکند. وی بیش از آنچه تصور شود قلبی سرشار از عشق داشته و عارفی ملی بوده است.
در دومین سفر خود به آمریکا ممکن است نتوانسته باشم آثار کلاسیک را آنقدر که دلم میخواست مطالعه کنم، ولی مقدار زیادی از آثار مربوط به هنر و شغل خودم را مطالعه کردم.
نمایشهای واریته ارزانی را که در این سفر شروع کرده بودیم بیمزه و پکرکننده بود و امیدها و رویاهای دور و درازی که درباره آمریکا داشتم تحتالشعاع نمایشهایی قرار گرفت که روزانه سه بار هفتهای هفت روز آن را تکرار میکردیم.
در انگلستان شش شب بیشتر کار نمیکردیم و شبی دو نمایش بیشتر نمیدادیم، دلخوشی ما این بود که در آمریکا میتوانیم اندکی بیشتر پول پسانداز کنیم.
۵ ماه بود که بدین کار خستهکننده ادامه میدادیم و خستگی حاصل از آن مرا دلسرد کرده بود لذا هنگامی که در «فیلادلفی» یک هفته کار نداشتیم، سخت خوشدل شدم. به تنوع و محیطی تازه احتیاج داشتم که خودم را فراموش کنم و آدم دیگری شوم. از بازی در آن نمایشهای واریتهای درجه دهم خسته شده و تصمیم گرفتم که برای یک هفته خود را در زندگی منزه و دلپذیری غرق کنم.
پول نسبتا خوبی پسانداز کرده بودم و بر آن شدم که آن را در خوشگذرانی خرج کنم.
- چرا نکنم؟ با قناعت و صرفهجویی زندگی کرده و پول پسانداز کرده بودم. چرا حالا قسمتی از آن را خرج نکنم؟
ربدوشامبر گرانقیمت و کیف شیکی به قیمت ۷۵ دلار خریدم.
فروشنده خیلی مودب بود و گفت:
- قربان مایلید برایتان به منزل بفرستم؟ همین چند کلمه مرا بالا برد و احساس تشخص کردم. تصمیم گرفتم به نیویورک بروم آثار خستهکننده واریتههای درجه دهم و اثرات آن زندگی کسالتبار را از خود پاک کنم. در هتل «استور» که آن روزها بسیار مجلل بود اتاقی گرفتم. لباس خوشدوختی بر تن کردم و عصایی به دست گرفتم.
هنگامی که خواستم اسمم را در دفتر هتل ثبت کنم شکوه و جلال سالن آن و مردمی که با اطمینان و آرامش در آنجا قدم میزدند لرزش خفیفی در من تولید کرد. کرایه اتاق روزی ۴.۵ دلار بود و من متواضعانه از منشی هتل پرسیدم که آیا باید کرایه را جلو بدهم؟ ولی او با ادب و اطمینان زایدالوصفی گفت که لازم نیست. هنگام گذشتن از سرسرا و پلکان مجلل و باشکوه هتل چنان حالتی به من دست داد که وقتی به اتاقم رسیدم دلم میخواست گریه کنم. یک ساعتی در اتاق ماندم و محو تماشای قسمتهای مختلف آن منجمله حمام مجلل و لوکس آن شدم. چقدر تجمل سرشار از خیال و امیدبخش است.

حمامی گرفته، سرم را شانه کردم و ربدوشامبر نوم را پوشیدم. میخواستم در برابر ۴.۵ دلاری که بابت کرایه اتاق میدادم از ذرات جلال و شکوه موجود آن استفاده نمایم. اگر چیزی مثلا روزنامهای برای خواندن داشتم همه چیز کامل بود.
اما قوت قلب لازم را نداشتم تا تلفنی کرده و روزنامه بخواهم. صندلی را وسط اتاق گذاشتم و بر آن نشستم و هر چیزی را که در آن اتاق بود مورد مطالعه قرار دادم.
لحظهای بعد لباس پوشیدم و پایین رفتم و به جانب سالن غذاخوری روان شدم.
هنوز موقع شام نبود و جز یکی دو تن کسی در آنجا مشاهده نمیشد.
صاحب هتل مرا به جانب میزی که در کنار پنجرهای بود هدایت کرد و گفت:
- اینجا خوب است؟
و من با لهجه کاملعیار انگلیسی جواب دادم:
- فرقی نمیکند.
در یک آن سیلی از گارسونها به طرف میز من روی آوردند. یکی نان، دیگری آب و سومی صورت غذا را آورد. با وجودی که از وضع موجود گرسنگیام را فراموش کرده بودم، دستور جوجه کباب و نیز بستنی وانیلدار برای دسر دادم.
گارسون صورت مشروبات را پیش من آورد. پس از بررسی دقیقی یک نیم بطری شامپانی دستور دادم. چنان فکرم مشغول بود که مزه شراب و غذا را نمیفهمیدم.
پس از صرف غذا یک دلار به گارسون انعام دادم و این مبلغ در آن روزها انعام خارقالعاده و سخاوتمندانهای بود. ولی در برابر تعظیم و تکریمی که در راه بازگشت خود به اتاقم از جانب گارسونها به من ابراز شد ارزش داشت.
بدون هیچ دلیل موجهی به اتاقم برگشتم و ده دقیقهای در آنجا نشستم و سپس دستم را شستم و بیرون رفتم. شب تابستان ملایمی بود و برای قدم زدن موقرانه من که عازم اپرای «متروپولتین» بودم مساعد مینمود.
در آنجا اپرای «تانهاوز» را نمایش میدادند. من هرگز در عمرم اپرای عظیمی را ندیده بودم و از آن نفرت داشتم. ولی آن شب برای دیدن آن آمادگی روحی داشته و سرحال بودم. بلیتی خریدم و در ردیف دوم نشستم. اپرا به زبان آلمانی بود و من نه یک کلمه از آن را میفهمیدم و نه از اصل داستان اطلاعی داشتم.
ولی هنگامی که جنازه ملکه را با نوای گروه «زوار همآواز» بیرون میبردند بهسختی گریهام گرفت، نمیدانستم کسانی که دو طرف صندلی من بودند چه فکری میکردند. وقتی که از تئاتر بیرون آمدم سخت غمزده بودم. به جانب جنوب شهر روان شدم و در تاریکترین خیابانها به راه افتادم، زیرا تا حالم سر جای خود نمیآمد نه درخشش عامیانه خیابان «برودوی» برایم قابل تحمل بود و نه میتوانستم بدان اتاق لعنتی در هتل برگردم.
۲۵۹





نظر شما