چارلی چاپلین: در جنگ جهانی اول برای مردم سخنرانی و احساسات‌شان را تحریک می‌کردم

در میان کسانی که در میدان فوتبال شهر واشنگتن به سخنرانی من گوش می‌دادند افسر بلندقامتی بود که معاون وزارت دریاداری آمریکا و همان «فرانکلین روزولت» معروف بود.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهل‌ودوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ هفدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

در ابتدای شروع جنگ اول جهانی عقیده عمومی بر این بود که این مصیبت بزرگ بیش از ۴ ماه طول نخواهد کشید، و پیشرفت تکنیک‌های نظامی و فنون جنگی چنان تلفاتی به آدمیان وارد خواهد ساخت که در اندک مدتی برای پایان دادن به چنان کشتار اقدام خواهند کرد. ولی اشتباه می‌کردیم و این خون‌ریزی بی‌سابقه تا چهار سال بعد ادامه یافت.

هرکسی می‌خواست علت و سبب جنگ و هدف‌های آن را توجیه کند ولی از عهده برنمی‌آمد. بعضی‌ها می‌گفتند برای این است که دنیا را جهت دموکراسی سالمی آماده سازد.

شاید تا اندازه‌ای هم درست می‌گفتند زیرا در میان خاکستر آتشی که میلیون‌ها تن بنی‌نوع را به کام خود کشیده بود، رژیم‌های تازه‌ای قد برافراشت و سیمای اروپا یکباره عوض شد.

در سال ۱۹۱۶ آمریکا حاضر به جنگ نبود و مردم چنان از شرکت در جنگ نفرت داشتند که تصنیفی به نام «من پسرم را برای سربازی بزرگ نکرده‌ام» بر سر زبان‌ها بود. ولی پس از غرق کشتی «لوزیتانیا» (کشتی آمریکایی که به دست آلمان‌ها غرق شد) آمریکایی‌ها کم‌کم مزه تلخ جنگ را چشیدند و هر روزی که می‌گذشت سنگینی بار جنگ بیشتر احساس می‌شد.

نهضت «قرضه آزادی» را شروع کردیم

اقدامات متعددی برای جمع‌آوری اعانه و کمک آغاز گردید. از من و «ماری پیک‌فورد» و «دوگلاس فیربانکس» [داگلاس فربنکس] که از مشاهیر هنرمندان بودند تقاضا شد که نهضت «قرضه آزادی» را شروع کنیم. وظفه ما بود که به شهرهای مختلف رفته و با ایراد سخنرانی‌های مهیج و مهمی احساسات غمگسارانه مردم را تحریک کنیم.

در میان کسانی که در میدان فوتبال شهر واشنگتن به سخنرانی من گوش می‌دادند افسر بلندقامتی بود که معاون وزارت دریاداری آمریکا و همان «فرانکلین روزولت» معروف بود.

سخنرانی‌های ما و کوششی که برای انجام این وظیفه ملی و تشویق مردم به خرید اوراق «قرضه آزادی» مبذول می‌داشتیم چنان مورد توجه قرار گرفت که قرار شد به دیدار «ویلسون» رئیس‌جمهور آمریکا برویم.

با هیجان زیادی در اتاق «سبزرنگ» که اتاق انتظار بود ایستادیم و اندکی بعد ویلسون وارد شد. «ماری پیک‌فورد» آغاز سخن کرد و از استقبال عمومی مردم در برابر اوراق «قرضه آزادی» ستایش نمود و پیش‌بینی کرد که فروش آن‌ها به حد نهایت برسد.

ویلسون بعد از آن‌که به من خیره شد داستان بامزه‌ای گفت که همه خندیدیم و سپس جدا شدیم...

«ماری» و «دوگلاس» تصمیم گرفتند که از واشنگتن عازم ایالات شمالی شوند، من هم ایالات جنوبی را انتخاب کردم و رفتم و پس از فروش اوراق قرضه فراوانی به نیویورک بازگشتم.

ملاقات با ماری دورو

قبل از عزیمت سفر دوره‌ای خود برای فروش «قرضه آزادی»، «ماری دورو» را برای دومین بار در زندگی‌ام ملاقات کردم. وی از طرفداران فیلم‌های من بود و برای دیدن من اشتیاق زیادی نشان می‌داد. اما هرگز به یاد نمی‌آورد که من همان کسی هستم که در تئاتر «دوک آو یورک» لندن در نمایش «شرلوک هلمس» روزگاری نقش «بیلی» را در کنار او به عهده داشتم.

باری، من در نیویورک بودم و «ماری» که شنیده بود در هتل «ریتس» ساکنم، نامه‌ای بدین مضمون نوشت و مرا به شام دعوت کرد: «چارلی عزیز! من آپارتمانی در خیابان مادیسون دارم که می‌توانم در آن‌جا با هم شام بخوریم و پس از آن اگر مایل باشی با اتومبیل در پارک مرکزی ساعتی را بگذرانیم...»

از برنامه فوق من فقط «شام خوردنش» را با «ماری» انجام دادم. به ماری گفتم که قبلا یکدیگر را دیده بودیم و تو قلب مرا شکستی و من پنهانی به تو عشق می‌ورزیدم. ماری با لحنی دلپذیر گفت: «چه مهیج است!» آن‌گاه در پرتوی شمع‌هایی که میز شام را روشن می‌کرد درباره عشق‌های جوانی صحبت کردیم و سپس از هم جدا شدیم.

دوباره به لوس‌آنجلس برگشتم تا کارم را از سر گیرم. در این موقع به نظرم رسید که فیلمی کمدی درباره جنگ تهیه کنم. وقتی که این فکر را با دوستانم در میان گذاشتم همه آن را بیهوده دانستند و گفتند که صلاح نیست در این موقع جنگ را به باد تمسخر بگیرم. می‌گفتند که این کار خطرناک است. ولی چه خطرناک بود و چه نبود مرا سخت به هیجان آورده بود. فیلم «دوش‌فنگ» از همین فکر مایه گرفته بود ولی متاسفانه قسمت‌های عمده‌ای از آن زده شد، با وجود این با استقبال فراوانی روبه‌رو شد.

پس از مدتی در اثر اختلافی که با تهیه‌کنندگان و کمپانی‌های فیلم‌برداری پیدا کرده بودم به اتفاق ماری و دوگلاس کمپانی «یونایتد آرتیستز» را بنا کردیم. دوگلاس و ماری به فاصله شش ماه فیلم‌هایی برای کمپانی جدید ساختند ولی من مجبور بودم که تا پایان قراردادم با کمپانی «فیرست ناشنال» شش کمدی تهیه نمایم. روش آن‌ها به خاطر اقدامات اخیر من در تاسیس کمپانی مستقل چنان زننده و بی‌رحمانه شده بود که پیشرفت کارم دچار وقفه گشت. لذا پیشنهاد کردم که بقیه مدت قراردادم را با مبلغ ۱۰۰ هزار دلار بازخرید کنم، ولی کمپانی مزبور قبول نکرد. چون ماری و دوگلاس مجبور بودند که بدون شرکت من خودشان فیلم‌هایی را تهیه کنند و به بازار بفرستند سروصدای‌شان کم‌کم بلند شد، زیرا بدون وجود من فیلم‌های‌شان را ارزان می‌خریدند، به طوری که شرکت ما نزدیک به یک میلیون دلار ضرر کرد. معهذا با تمام شدن فیلم من به نام «هجوم طلا» خسارات جبران شد و از قرض به درآمدند و دیگر گله‌ای نکردند.

جنگ به منتهای شدت خود رسیده بود. در سراسر آمریکا مردم به تمرین‌های دفاعی و نظامی پرداخته و جوانان برای خدمات نظامی به اردوگاه‌ها می‌رفتند.

پاره‌ای از جراید مرا به باد انتقاد گرفته بودند که چرا در فعالیت‌های نظامی شرکت نمی‌کنم، بعضی از جراید نیز به دفاع از من پرداختند و خاطرنشان ساختند که از طریق تهیه فیلم بیش از رفتن به سربازی می‌توانم به اجتماع خدمت کنم.

بالاخره آمریکا وارد جنگ شد و ارتش تازه‌نفس آمریکایی وقتی که در فرانسه پیاده شد برخلاف توصیه‌های انگلیس و فرانسه که تجارب تلخی از سه سال گذشته جنگ داشتند با حرارت و عجله زیادی خود را به آب و آتش زدند و در همان روزهای اول هزاران نفر تلفات داد. و بالاخره با دادن قربانی‌های فراوان روز فرخنده‌ای فرا رسید و صفحات اول جراید با تیترهایی نظیر «قیصر به هلند فرار کرد!»، «پیمان صلح امضا شد!» مزین گردید.

یکباره بوق‌های اتومبیل‌ها، سوت کارخانه‌ها و شیپور سربازان در سراسر آمریکا به صدا درآمد و یک شبانه‌روز ادامه داشت. آمریکا از شادی دیوانه شده بود؛ خنده، آواز، رقص، بوسه و عشق سراسر آمریکا را فرا گرفت.

با پایان جنگ مثل این بود که مردم از زندان خلاص شده باشند. با وجود این وحشت جنگ چنان باقی بود که تا ماه‌ها بعد مردم هرجا می‌رفتند شناسنامه‌های خود را مثل زمان جنگ برای احتیاط همراه داشتند.

متفقین جنگ را برده بودند ولی مطمئن نبودند که صلح را هم برده باشند ولی یک نکته مسلم بود و آن هم این بود که تمدن بشریت دستخوش تحول عظیمی شده و عصر جدیدی آغاز گشته بود.

۲۵۹

کد خبر 2142218

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار