روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

در دل یکی از معمولی‌ترین کوچه‌های سمنان، پشت تابلوی ساده یک کفاشی قدیمی، مردی زندگی می‌کند که کتاب را نه برای تفریح، بلکه برای زنده ماندن روحش می‌خواند. «محمدتقی دارایی» سال‌هاست در کارگاهی کوچک که بوی چرم، خاک و زندگی می‌دهد، میان چکش و نخ و واکس، کتاب‌هایی را ورق می‌زند که جهان درونش را وسعت داده‌اند. روایت این دیدار، نه فقط داستان یک کفاش کتاب‌خوان، که قصه انسانی است که بی‌هیاهو، در سکوت، روح یک شهر را وصله می‌زند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین استان سمنان در هر شهری، در هر جامعه‌ای، گاهی همه چیز با یک کتاب آغاز می‌شود.

کتاب‌خوانی فقط ورق زدن چند صفحه کاغذ نیست؛

کتاب، تمرینِ فکر کردن است، تمرینِ انسان‌بودن.

جامعه‌ای که در آن کتاب‌خوان زیاد باشد،

جامعه‌ای است که در آن دروغ کمتر، فهم بیشتر، صداها عمیق‌تر و انسان‌ها شبیه‌تر به انسان واقعی‌اند.

کتاب، ذهن‌ها را تیز و دل‌ها را نرم می‌کند؛

به همین دلیل، هر ملتی که کتاب می‌خواند، قدم‌هایش را محکم‌تر روی زمین می‌گذارد و آینده را روشن‌تر می‌سازد.

اما گاهی در دل همین شهرهای شلوغ،

میان آدم‌هایی که همه عجله دارند،

انسان‌هایی پیدا می‌شوند که کتاب را نه برای مد، نه برای عکس، نه برای پُز—بلکه برای زندگی می‌خوانند.

همین آدم‌ها ستون‌های پنهان یک جامعه‌اند؛

آدم‌هایی که شاید در سکوت یک کارگاه کوچک کار کنند،

اما روح یک شهر را زنده نگه می‌دارند.

و این گزارش، روایت یکی از این آدم‌هاست…

*** غروب‌های آخر پاییز طعم دیگری دارند…

آخرین غروب‌های پاییز، هوا طعم خاصی دارد؛ ترکیبی از غم، نوستالژی و آرامشی عجیب. انگار طبیعت در این روزها به انسان یادآوری می‌کند که ایستادن و فکر کردن گاهی مهم‌تر از دویدن است.

من هم درست در چنین غروبی بود که از تمرینات مدرسه فوتبال بیرون آمده بودم. صدای بچه‌ها در زمین هنوز در گوشم بود. زمین خالی می‌شد، هوا سردتر می‌شد و انگار شهر هم آرام‌آرام می‌رفت در لاکِ سکوتی زمستانی.

در این دو سال اخیر، دل من اما خستگی‌های دیگری نیز در خودش داشت.

فوتبال استان مدت هاست درگیر حاشیه‌ها، منفعت‌طلبی‌ها و بی‌اخلاقی‌هایی شده ،که فکر کردن به آن روح مرا خسته می‌کند و حالم را بد ؛ انگار کسی مداوم روی شیشه دل آدم خط بی‌اندازد. این فضا باعث شده تا با توجه به مسئولیت در خبرگزاری خبرآنلاین استان سمنان ، بیشتر به‌سمت محافل فرهنگی، هنری، مردمی و صادقانه کشیده شوم؛ محافلی که آدم را زنده می‌کنند، مثل برگشتن به خانه بعد از یک روز سخت.

در همین افکار بودم که گوشی زنگ خورد.

دکتر دهقان‌لو بود؛ مدیری که همیشه از جنس فرهنگ حرف می‌زند و از جنس مردم قدم برمی‌دارد.

– «امشب می‌رویم دیدن یک فرد کتاب‌خوان شهر… اگر وقت داری؟»

حرفش را قطع کردم:

– «ساعت چند؟ کجا؟»

نمی‌دانستم آن شب، نه یک دیدار ساده است و نه یک برنامه فرهنگی معمولی.

آن شب، شبی بود که بعد از آن، آدم قبلی نمی‌مانی.

*** تابلویی که مثل یک نشانه آسمانی جلوه کرد

ساعت ۷ رسیدم.

مدیرکل کتابخانه‌ها، آقای مرادی، خانم قلی‌بیک و استقامت عکاس همیشه حاضر زودتر رسیده بودند. دکتر صمیمیان فرماندار مورد مقبول مردم – همراه دکتر صدر هم به جمع پیوست.

همه جمع شدیم تا برویم داخل.

رفتم تا زنگ در را بزنم، اما یک چیز مرا کاملاً متوقف کرد:

تابلویی ساده، قدیمی، فرسوده، اما نفس‌دار:

«کفاشی دارائی – تعمیرات همه‌نوع کفش پذیرفته می‌شود»

حروفش ساده بود، اما انگار ضربان داشت.

نام «دارایی» مثل جرقه‌ای در ذهنم روشن شد؛ نامی که برای مردم سمنان آشناست؛ نام مدیرانی خستگی‌ناپذیر، مردمی، پاک‌دست.

اما حتی یک لحظه به ذهنم خطور نمی‌کرد پشت این تابلو، پشت این دیوار آجری، یکی از عمیق‌ترین انسان‌های شهر زندگی می‌کند؛ انسانی که کتابخانه‌اش، کارگاهش، خاطراتش، حرف‌هایش و نگاهش، امشب جان مرا زیرورو می‌کرد.

در زدن دیگر دست من نبود.

انگار دست تقدیر بود.

*** قدم گذاشتن به کارگاهی که بوی خاک، چرم و کتاب می‌دهد

درب باز شد.

پا روی حیاطی گذاشتیم که با برزنت پوشیده شده بود؛ یک کارگاه کوچک کفاشی، ساده، بی‌ادعا، اما پر از زندگی.

کفش‌ها گوشه‌گوشه کارگاه چیده شده بود؛ بعضی پاره، بعضی خاکی، بعضی قدیمی، بعضی نیمه‌کاره.

قوطی‌های واکس، چسب‌های کهنه، ابزارهای کار، چکش‌ها، سوزن‌ها… همه چیز شبیه زندگی مردمان قدیمی بود:

ساده، صادق، بی‌ریا.

اما درست میان این شلوغی، میان این ابزار، میان این «زندگی کارگری»، چیز دیگری بود که چشم را خیره می‌کرد:

قفسه‌ای پر از کتاب. کتاب‌هایی که کنار واکس و چرم نفس می‌کشند.

قفسه‌ای فلزی، زنگ‌زده، پر از کتاب‌هایی که بعضی کج شده‌اند، بعضی روی هم افتاده‌اند، بعضی قدیمی‌اند. در کنار آن‌ها کیسه‌های کفاشی، بطری‌ها، لوازم کار.

آن تصویر حرف می‌زد؛ خیلی هم بلند.

می‌گفت:«می‌شود میان سختی و زحمت، میان چکش و چسب، میان کفش و خاک… باز هم کتاب را زنده نگه داشت.»

این قفسه‌ها فقط کتابخانه نبودند.

این‌ها نشانه بودند؛ بیانیه بودند؛ فریاد بی‌صدای یک روح بزرگ.

*** دیدار با مردی که خاکی است، اما از آسمان آمده

به خانه رفتیم و آنجا بود که تکان خوردم.

مردی که روبه‌رویم ایستاده بود، با لبخندی آرام، با چشمانی مهربان و صورتی که رد زحمت سال‌ها روی آن نشسته بود، همان کسی بود که سال‌ها در ورزش باستانی نامش را شنیده بودم:

محمدتقی دارایی – پیشکسوت ورزش زورخانه‌ای، بازنشسته نیروی انتظامی، اما بیشتر از همه: انسان.

در همان چند لحظه اول فهمیدم این مرد فرق دارد.

فروتنی در نگاهش بود، صداقت در لبخندش، آرامش در حرکاتش.

نوعی از آرامش که فقط در انسان‌های «مطالعه‌کرده و فهمیده» پیدا می‌شود.

وای که چه ساده بود…

و چه عمیق.

*** داستان زندگی‌اش مثل رمان است؛ رمانی که نمی‌شود زمین گذاشت

آقای دارایی شروع کرد به گفتن خاطرات.

گفت متولد ۱۳۲۶ است؛ سال‌هایی که سواد کم بود، کتاب کم بود، اما آدم‌ها عطش دانستن داشتند.

پنجم اکابر داشت؛ همان پنج‌کلاس که امروز شاید کسی حسابش نکند، اما آن روزگار یعنی «بانک سواد».

از روزهای نوجوانی گفت؛

از پیاده‌روی‌های پنج‌کیلومتری هر روزه به کارخانه ریسمان‌ریسی قدیم سمنان.

از دستانی که کار می‌کردند و دلش که دنبال یاد گرفتن بود.

اما نقطه اوج ماجرا آن‌جا بود که از دوران خدمت سربازی‌اش گفت؛

اینجا روایتش ناگهان تبدیل شد به یک فیلم سینمایی واقعی:

چادر خدمتش در جنوب، تبدیل شده بود به کتابخانه‌ای سیار.

کتاب می‌خرید، امانت می‌داد، می‌خواند، به بقیه معرفی می‌کرد.

از اروند گفت… از بوی خاک و نفت جنوب… از شب‌هایی که سربازها می‌آمدند کتاب می‌گرفتند، می‌رفتند زیر نور کم‌رنگ فانوس مطالعه می‌کردند.

گفت مادرش یک‌بار برایش بیست تومان فرستاده بود.

پول کمی بود.

اما او پول کفاشی‌هایش را گذاشت روی آن و رفت نهج‌البلاغه را خرید؛ کتابی که ۳۰ تومان بود و با اصرار فروختنش.

گفت:

«آن کتاب هنوز هم پیشم هست… امانتِ مادر است. امانتِ جانم.»

و وقتی این را گفت، برق خاصی در چشمانش نشست؛

برقی که فقط در چشمان عاشقان کتاب دیده می‌شود.

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

*** عکس‌ها، مثل مرثیه‌ای آرام، حرف می‌زنند

عکس اول

قفسه‌ای فلزی، قدیمی، زنگ‌زده.

کتاب‌ها کنار ابزارها.

چراغ مطالعه‌ای که شاید سال‌هاست فقط گاهی روشن می‌شود.

کتاب‌هایی که کج شده‌اند، اما «زنده‌اند».

این قفسه تصویر خود آقای دارایی است.

زندگی‌اش شاید سخت بوده، ساده بوده، پرزحمت بوده، اما در پس همه آن‌ها یک «روح عمیق» خوابیده؛ روحی که کتاب نگه‌اش داشته، کتاب بزرگش کرده، کتاب آرامش داده.

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

عکس دوم

تابلوی کفاشی دارائی.

تابلویی که انگار تمام زندگی این مرد را فریاد می‌زند:

«من کفش مردم را تعمیر می‌کنم…

اما روحم را با کتاب زنده نگه داشته‌ام.»

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

*** کتابخانه‌ای که موزه است؛ گنجینه است؛ نفس است

رفتیم به اتاق پشتی…

به کتابخانه شخصی او.

همه برای چند ثانیه فقط ایستادند. هیچ‌کس حرف نمی‌زد.

چون باورکردنی نبود.

سه‌هزار جلد کتاب.

کتاب‌هایی قدیمی، کمیاب، ردیف‌شده، عاشقانه نگهداری‌شده.

و مهم‌تر از همه:

همه را خوانده بود.

این اتاق کتابخانه نبود؛

این اتاق «روح یک انسان» بود که با جلدهای چرمی و کاغذهای زردشده بایگانی شده بود.

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

*** میراث خانواده‌ای که مردم‌داری را زندگی کرده‌اند

آن‌جا فهمیدم چرا مهندس مجید دارایی و مهندس ابوطالب دارایی چنین مدیرانی هستند که مردم، حتی در سخت‌ترین شرایط، به آن‌ها اعتماد دارند.

چون ریشه‌شان این‌جاست؛

چون بچه‌های مردی هستند که احترام را زندگی کرده، نه فقط تعریف کرده.

مردی که اخلاق را نفس کشیده، نه اینکه ادعا کند.

مردی که شاید تحصیلات دانشگاهی نداشته، اما دانش زندگی را بهتر از خیلی‌ها می‌فهمد.

روایت کامل یک غروب که می‌تواند زندگی آدم را تغییر بدهد،
«محمدتقی دارایی؛ مردی که کفش می‌دوزد، اما روح یک شهر را وصله می‌زند»

*** پیاده‌روی بعد از دیدار؛ بلندترین مکالمه با خودم

وقتی از خانه بیرون آمدم، شروع کردم به پیاده‌روی.

هوا سرد بود.

اما ذهنم داغ شده بود.

داشتم فکر می‌کردم:

«منی که کتاب‌خوانی‌ام تفریحی است… در برابر چنین مردی که کتاب را نفس کشیده، چه می‌توانم بنویسم؟»

حس کردم تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که «حقیقت را» بنویسم.

همان‌گونه که دیدم.

بدون زرق‌وبرق، بدون تعارف.

چون زندگی او خودش ادبیات است.

خودش داستان است.

خودش شعر است.

*** آخرین جمله؛ جمله‌ای که می‌خواهم تیتر شود

در همین شهر…

در همین کوچه‌ها…

پشت همین درهای ساده…

گاهی انسان‌هایی زندگی می‌کنند که آن‌قدر بزرگ‌اند، آن‌قدر عمیق‌اند، آن‌قدر انسان‌اند…

که باید در برابرشان آرام ایستاد،

نفس را آهسته کرد،

و با احترام سر خم کرد.

محمدتقی دارایی مردی است که کفش مردم را تعمیر می‌کند، امّا روح یک شهر را.

و من…

بعد از آن شب، بارها به این فکر کردم که چه‌قدر انسان می‌تواند بزرگ باشد،

بدون آنکه تریبون داشته باشد؛

بدون آنکه صحنه‌ای در اختیارش باشد؛

بدون آنکه نامش روی بیلبوردها باشد.

گاهی یک انسان در سکوتِ یک کارگاه کوچک،

با چراغی کم‌نور، با تکه چرمی در دست،

کاری می‌کند که هزار سخنران و مدیر و صاحب‌منصب

در اوج هیاهو هم نمی‌توانند انجام دهند:

او انسانیت را زنده نگه می‌دارد.

در روزگاری که بسیاری از ما از کتاب فاصله گرفته‌ایم،

در روزگاری که همه عجله داریم،

در روزگاری که آدم‌ها فرصت مهربانی را کم دارند،

وجود مردی مثل دارایی

یادمان می‌آورد هنوز می‌شود ایستاد، هنوز می‌شود فکر کرد،

و هنوز می‌شود انسان ماند.

اگر هر شهری

فقط ده نفر مثل او داشت،

سمنان امروز شبیه بهشت بود.

اگر هر نسلی

فقط یک «دارایی» پرورش می‌داد،

جهان جای مهربان‌تری می‌شد.

و شاید…

سال‌ها بعد،

وقتی دیگر نبودیم،

کسی از پشت یک ویترین کوچک کفاشی بگذرد

و بداند که در همین اتاق ساده،

در همین قفسه‌های زنگ‌زده،

در همین بوی چرم و خاک و واکس،

روح مردی زندگی می‌کرد

که با کتاب، با انسانیت، با صداقت،

نه کفش—که روح یک شهر را وصله زد.

کد مطلب 2147648

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار