حجاریان و تبیین اصلاح‌طلبی میان «خط قرمز» تمامیت ارضی و «صلح‌طلبی» سیاسی / از بی‌وطن‌ها و وطن‌فروش‌ها تا تفسیر شمول‌گرایانه از ناسیونالیسم ایرانی

سلطنت طلبان در نسبت با اسرائیل، گویی اعتقاد پیدا کرده‌اند همانطور که اساطیر ایرانی، یهودیان را از چنگال خصم رهانیده و آن‌ها را به سرزمین موعودشان بازگردانده‌اند، حالا آن‌ها باید چنین کاری را برای نماینده سلطنت ایران، یعنی رضا پهلوی انجام دهند و او را به کشورش بازگردانند. این‌ها مادون ملی‌گرایی است حتی با قرائت پهلوی. زیرا نمی‌توان کسی را ملی تصور کرد و همزمان دید که اعتقاد و ارادت‌اش به غیرایرانی‌ها بیشتر است. ببینید! قانون اساسی مشروطه گفته است شاه مشروطه باید حافظ منافع شیعیان باشد اما نماینده فعلی سلطنت رغبت بیشتری به دیوار ندبه دارد. این را مقایسه کنید با کسانی‌ مثل اردشیر زاهدی که در بزنگاهی، موجودیتی به‌نام ایران را بر باقی مسائل ترجیح دادند.

گروه اندیشه: مطلب زیر گفت وگو آگاهی نو با دکتر سعید حجاریان، نظریه‌پرداز اصلاح‌طلب، در مورد ناسیونالیسم، خط قرمزها و سیاست‌ورزی اصلاح‌طلبان در فضای پس از جنگ ۱۲ روزه اخیر است. گفت وگو با اشاره به انقطاع سنت تحلیل نظری در جریان اصلاحات طی دهه‌های ۷۰ و ۸۰ و در نتیجه، ژلاتینی شدن و قلب معنایی مفاهیم آغاز می‌شود. حجاریان در پاسخ به آرایش نیروهای سیاسی و اجتماعی پس از درگیری اخیر اسرائیل و ایران، بر لزوم تعیین «خط قرمزها» تأکید می‌کند و دو خط قرمز اساسی خود را «حفظ تمامیت ارضی ایران» و «توسعه همه‌جانبه کشور» معرفی می‌کند. او با تفکیک میان میهن‌پرستی و ملی‌گرایی، آنچه را در فضای پساجنگ اخیر مشاهده شد، «همبستگی مدنی» یا «همبستگی میهن‌پرستانه» می‌داند، نه ملی‌گرایی. حجاریان معتقد است در شرایطی که میان «ملت» و «دولت» فاصله افتاده است، نمی‌توان از "جنگ ملی" سخن گفت. وی دخالت خارجی و تن دادن به تغییرات به قیمت خون ایرانی را خط قرمز می‌داند (نظریه مدرس). او همچنین گروه‌هایی چون مجاهدین خلق (بی‌وطن‌ها) و سلطنت‌طلبان (وطن‌فروش‌ها) را فاقد هرگونه نسبت با ملی‌گرایی می‌داند، چرا که از دشمنان ایران کمک مالی و عملیاتی دریافت کرده‌اند. در بخش مربوط به ملی‌گرایی اصلاح‌طلبان، حجاریان نظریه رایج عدم توجه اصلاح‌طلبان به ملی‌گرایی را رد می‌کند؛ او اندیشه شریعتی را یک «ملی‌گرایی شمول‌گرا» می‌داند و معتقد است اندیشه امام خمینی اساساً وارد مقوله مدرن ملی‌گرایی نشده است. وی ظرفیت ملی‌گرا بودن را در اصلاح‌طلبان پیشرو تأیید می‌کند، به شرطی که گوی ملی‌گرایی از دست فرصت‌طلبان گرفته شود. حجاریان در تحلیل خود از اصول‌گرایان، گرایش آن‌ها به ملی‌گرایی را عمدتاً تاکتیکی و در زمان ضعف می‌داند (مانند جنگ ایران و عراق)، و اصول‌گرایی جدید را به دلیل نگاه غیرشمول‌گرا و حذف‌محور، در تضاد با ملی‌گرایی شمول‌گرا می‌داند. در نهایت، حجاریان با اشاره به از دست رفتن دوگانه «استقلال-وابستگی» و حاکم شدن «هم‌وابستگی» در جهان امروز، راهبرد جایگزین اصلاح‌طلبان را ترجمه اصلاح‌طلبی به «صلح‌طلبی» معرفی می‌کند. او معتقد است ایران باید یک «صلح‌طلبِ جنگ‌بلد» باشد و این گفتمان که خواسته اصلی مردم (پس از مطالبات ابتدایی) است، می‌تواند تصویر ایران را احیا کند. این گفت و گو که در مجله سیاسی- اجتماعی «آگاهی نو»، سال پنجم، تابستان ۱۴۰۴، شماره ۱۷، صص. ۱۰۹-۱۱۸ منتشر شده در زیر از نظرتان می گذرد:

 ****

آگاهی نو: در دهه ۱۳۷۰ و ۱۳۸۰، در سنت تحلیل سیاسی، به تبع کثرت نشریات تئوریک و دیگر تولیدات مکتوب، اصلاح‌طلبان می‌توانستند ضمن مسئله‌شناسیِ پیوسته و زنده، با چارچوب‌بندی و بسط مفاهیم نظری ایستار خود و جریان فکری- سیاسی‌شان را مشخص و روشن کنند. آن سنت به دلایلی از جمله توقیف نشریات، ضربه‌های پیوسته‌های فردی- حزبی، اهتمام‌نورزیدن به حوزه مکتوبات و… دچار انقطاع شد تا جایی‌که مفهوم‌ها، بیش از پیش وضعیت ژلاتینی به‌خود گرفتند و حتی، دچار قلب ‌معنایی شدند. چه آن‌که بخشی از این قلب معنا از سوی بخش‌هایی از جریان اصلاحات صورت گرفته و می‌گیرد.

این مسئله، خصوصاً، در نقاط کلیدی و پیچ‌های تاریخی مانند تصمیم‌سازی‌های سیاسی و اخیراً جنگ بیشتر محسوس بوده است. این گفت‌وگو با سعید حجاریان در چارچوب چنین منطق و درکی از فضای گفتمانی اصلاح‌طلبان، حول مفهوم «ناسیونالیسم»، و در دو بخش انجام گرفته است؛ که اولین‌ آن‌ها به مسئله فهم و روایت جنگ و پساجنگ می‌پردازد و دیگری بر فهم اصلاح‌طلبانه از جهان بیرون و ائتلاف‌های داخلی تمرکز دارد. شاید، ایضاح مفاهیم و تأکید بر «خط قرمز»ها مهم‌ترین وجه این گفت‌وگو باشد. خاصه، زمانی‌که حجاریان بر دو «خط‌ قرمز» شامل «حفظ تمامیت ارضی ایران» و «توسعه همه‌جانبه کشور» به‌عنوان اهداف متعالی تأکید می‌کند و آن‌ها را شرط لازم تجویزهای ناسیونالیستی و سیاست‌ورزی ائتلافی می‌خواند.

بی‌وطن‌ها و وطن‌فروش‌ها

شما حدود سه دهه پیش مقاله‌ای داشتید درباره جنبه‌های داخلی و خارجی «خط قرمز». ذیل آن مقاله درباره مرزگذاری، تمایزگذاری و خطوط افتراقی صحبت کرده بودید که می‌تواند فهم روشن‌تری از اجزای جامعه، از سطح خانواده تا سایر نهادها به‌دست دهد. به نظر می‌رسد «خطوط قرمز» همچنان بخشی از مسئله سیاست‌ورزی یا به‌عبارت دیگر فهم سیاست در ایران است. در همین چارچوب، ابتدا می‌خواهم به آنچه از پس جنگ ۱۲ روزه اسرائیل و ایران شکل گرفت، بپردازم. اگر بخواهید تصویری از آرایش نیروها و مواضع آن‌ها به‌دست بدهید، سیاست و جامعه را در ایران پساجنگ چگونه می‌بینید؟

نقطه خوبی را برای آغاز بحث انتخاب کردید، چرا که ما امروز بیش از هر زمان دیگری به «خط قرمز» نیاز داریم. «خط قرمز»ها اساساً زمانی‌ موضوعیت پیدا می‌کنند که وضعیت‌های مرزی، گفتارها و کنش‌های ابهام‌زا و عدم شفافیت بر مناسبات حاکم می‌شود. شما زمانی‌که به خانواده- به‌عنوان کوچک‌ترین واحد اجتماعی- نگاه می‌کنید، می‌بینید در آن «خط قرمز» موضوعیت دارد. مثلاً درباره روابط عاطفی، روابط مالی و دیگر مناسبات، ملاحظات و اصولی محکم و عدول‌ناپذیر وجود دارد. در حوزه جغرافیا و همین‌طور حقوق بین‌الملل هم ما عملاً بی‌آنکه تصریح کنیم، با «خط قرمز» سروکار داریم. همه دعواهای مرزی، نظامات تقسیم‌بندی و مانند این‌ها بیانگر آن است که «خط قرمز»ها مهم هستند. درباره تجاوز اسرائیل به ایران هم، چنانکه انتظار می‌رفت، چند «خط قرمز» مطرح شد که می‌تواند آرایش نیروهای سیاسی را تا حدودی روشن‌تر کند.

یکی از آن‌ها بحث چگونگی مواجهه با موجودیتی به‌نام اسرائیل است. ببینید! ما نباید در فهم نزاع اسرائیل و فلسطین دچار سوء برداشت بشویم. طبیعی است که نسل من با برخی مبارزان فلسطینی سمپاتی داشته است، اما همه آنچه درباره نزاع اسرائیل و فلسطین مطرح است، مربوط به چند مبارز و چند سرود انقلابی با مضمون مقاومت نیست. حقیقت، ظلم پیوسته‌ و سازمان‌یافته‌ای است که به فلسطینی‌ها رفته و اکنون در میان دیگر مسائل ردشان گم شده است. اخیراً، کتابی منتشر شده است با نام «در برابر وجدان خویش؛ تاریخ پنهان چگونگی بهره‌گیری از ایالات متحده در شکل‌گیری اسرائیل» نوشته آلیسون ویر. نویسنده به‌خوبی توضیح داده است که انواع اقدامات از قبیل حذف فیزیکی، عملیات اطلاعاتی، لابی و پروپاگاندای رسانه‌ای به‌کار بسته شده‌ و موجودیتی به‌نام اسرائیل را ساخته‌اند. غرض آن است که باید پیشینه اسرائیل را دقیق و موشکافانه بدانیم و از کلیشه‌ها فاصله بگیریم. من گمان‌ می‌کنم نتانیاهو را بتوان به فردی تشبیه کرد که علاقه‌ای سیری‌ناپذیر به خرید و فروش املاک دارد. او در حوزه غزه و کرانه کارش را پیش برده است اما حالا به دلّالی و واسطه‌گری میان بی‌وطن‌ها (مانند سازمان مجاهدین خلق) و وطن‌فروش‌ها (مانند سلطنت‌طلب‌ها) روی آورده است، حال آن‌که همان «خط قرمز»هایی که صحبت‌شان را کردیم، به ما می‌گویند وطن قابل خرید و فروش نیست!

موضوع دیگر، بحث چگونگی مواجهه با تجاوز و دخالت خارجی است. درباره ماهیت تجاوز و دخالت خارجی قبل و حین جنگ نگاه‌های مختلفی وجود داشته و دارد. تصور برخی، خواه تحت تأثیر باور و تحلیل‌شان، و خواه به‌واسطه خوراک تبلیغاتی این است که تجاوز و دخالت خارجی امری است بدون درد و خون‌ریزی! یعنی در یک شب شماری از افراد کلیدی کشور حذف می‌شوند، و تا قبل از طلوع آفتاب خارجی‌ها تعدادی کماندو وارد خاک کشور می‌کنند و عملیات را روی زمین به پایان می‌رسانند. یعنی ظرف چند ساعت تغییر اتفاق می‌افتد و وضع مطلوب به‌وجود می‌آید. اینجا باید دوباره شابلون «خط قرمز»های‌مان را به‌دست بگیریم و بپرسیم آیا یک نیرویِ سیاسیِ ایران‌دوست حاضر است به قیمت ریخته شدن خون یک ایرانی و ورود کماندوهای بیگانه تن به تغییر بدهد؟ پاسخ من منفی است. یعنی یک نیروی سیاسی با اصول، ضمن آن‌که با نظام سیاسی مستقر زاویه فکری و حتی مخالفت صریح دارد، چنین تغییری را جایز نمی‌داند. مرحوم مدرس تعبیر جالبی داشت و می‌گفت: هرکس به خاک ایران تجاوز کند، اول او را می‌کشیم و بعد می‌بینیم که مسلمان بوده است یا خیر. اگر مسلمان بود او را به روش اسلامی دفن می‌کنیم! می‌خواهم بگویم نگاه به دخالت خارجی از زمان مدرس به این شکل بوده است و خارجیِ رهایی‌بخش نه‌تنها جذابیت نداشته بلکه مطرود هم محسوب می‌شده است. البته، باید در نظر بگیریم اینجا بحث ما بر سر کارهای قهری و از جنس دخالت است، و الّا در حوزه کارشناسی، جذب سرمایه خارجی و کارهای معطوف به توسعه ملی نباید همکاری و ورود خارجی‌ها را خیانت تلقی کرد.

 همبستگی مدنی، ملی‌گرایی نیست

جمع این موارد در دستگاه‌های تحلیلی مختلف، به‌شکلی متفاوت ارزیابی و تحلیل می‌شود. به‌عنوان مثال آقای دکتر جواد کاشی، در نوشته‌ای عنوان کرد: «آنچه مردم در روزهای آتشین جنگ از خود نشان دادند، همبستگی مدنی بود نه همبستگی سیاسی. بیهوده نباید مفاهیم ناسیونالیستی را بر آن بار کرد. حمایت‌هایی که مردم به‌طور داوطلبانه از یکدیگر کردند، استقبال از مهاجرین به شهرها، خدمات‌رسانی صفوف مختلف من‌جمله پزشکان به مردم، همه مصداق همبستگی مدنی بود.» خود شما نیز در گفت‌وگویی میان میهن‌پرستی و ملی‌گرایی تفکیک قائل شدید و اظهار داشتید: «آنچه در جنگ اخیر برجسته شد میهن‌پرستی بود نه ملی‌گرایی. یعنی ما با «همبستگیِ میهن‌پرستانه» مواجه بودیم. بنابراین اگر مردم مطمئن شوند سایه جنگ دیگر بر سرشان سنگینی نمی‌کند و اوضاع به حالت عادی برگشته است، از آنجایی که میان «ملت» و «دولت» فاصله افتاده است، دوباره پرونده «ناسیونالیسم ایرانی» روی میز قرار خواهد گرفت.» در مقابل، شماری هم- چه در میان فعالان سیاسی و چه در میان بخش‌هایی از حاکمیت- از برآمدن نوعی ملی‌گرایی سخن می‌گویند. چرا توصیف آنچه در جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل رخ داد، تا این حد متفاوت است؟

مسائلی که گفتم، چه سلبی و چه ایجابی، می‌تواند یک چارچوب به‌دست بدهد. چنانکه گفته‌های دیگران هم واجد چنین خصیصه‌ای است. اما مسئله مهم‌ تعمیم آن چارچوب است و دعوا درست از همین‌جا آغاز می‌شود. صحبت آقای دکتر کاشی و من، تا حد زیادی با یکدیگر انطباق دارد و شاید بیان‌مان متفاوت باشد. من، در یک تحلیل کلی معتقدم شکل‌گیری مفاهیمی مانند «جنگ ملی» یا «جنگ میهنی» منوط بر این است که ملت و دولت، یک روح باشند در دو کالبد. زیرا «دولت» اساساً طُفِیل «ملت» است و هویّت‌ و موجودیت‌اش را از او می‌گیرد و طبق این چارچوب‌بندی اگر جنگی دربگیرد، ملت و دولت به‌مثابه تن واحد تحت خطر قرار می‌گیرند. جنگ ۱۲ روزه، این وضعیت را که در اقصی نقاط جهان بدیهی تلقی می‌شود، به پرسش گرفت؛ حالا چه از موضع تسلیم‌طلبی، که برخی می‌گفتند دشمن بزند و خلاص‌مان کند، و چه از موضع کسانی‌که می‌گفتند دشمن، به‌مثابه یک منجی بیاید و نظم کنونی را برای‌مان دگرگون کند. یعنی ما در مقدمات مشکل داریم و نمی‌توانیم جامعه ایران را به‌عنوان یک کل یکپارچه تلقی کنیم.

واقعیت این است ‌که اگر محتوایی را که درباره جنگ تولید شد، بررسی کنیم متوجه می‌شویم برخی می‌گفتند جنگ اسرائیل علیه ایران، جنگ میهنی نبوده بلکه جنگ میان دو فرد عظمت‌طلب بوده است که یکی از آن‌ها در دیوان لاهه جنایتکار جنگی شناخته شده و می‌خواهد هیتلروار «فضای حیاتی» اسرائیل را به‌رغم پرونده‌های شخصی متعددش گسترش دهد، و دیگری ذیل عناوینی مانند «محور مقاومت» و «بمب اتم» خواستار برقراری نظم منطقه‌ای جدید بوده و ایدئولوژی آن دو موجب تصادم شده است. ذیل این صورت‌بندی گفته می‌شود این جنگ، جنگ ملت‌ها نبوده بلکه جنگ ایدئولوژی‌ها بوده است با این نشانه که در زمان جنگ، ایرانی‌ها به شمال کشور رفته و اسرائیلی‌ها به قبرس و یونان، و در هر دو مورد خدمات حمل‌ونقل و اسکان گران شده و کسی پای کار نمانده است.

نکته بعد آن‌که باید بپذیریم «میهن‌پرستی» یا «میهن‌دوستی»، با «ملی‌گرایی» تفاوت ماهوی دارد. میهن‌پرستی نوعی دلبستگیِ سرشتی است که حتی بدون وجود دولت نیز متصور است. یعنی یک قلمرو می‌تواند نزد عده‌ای واجد اهمیت باشد، و گاه مقدس محسوب شود، بی آن‌که حتی در درون آن دولتی تأسیس شده باشد. چنانکه در نظام‌های قبیله‌ای چنین است. پس، یکی دانستن «میهن‌دوستی» و «ملی‌گرایی»، چه به‌لحاظ تئوریک و چه به‌لحاظ عملی نادرست است.

درباره «همبستگی مدنی» وضع به چه ترتیب است؟

«همبستگی مدنی» را هم نمی‌توان به «ملی‌گرایی» ترجمه و تأویل کرد، چنانکه دکتر کاشی نیز اشاره کرده است. واقعیت آن است بر «همبستگی مدنی» لزوماً محتوای سیاسی مترتب نیست. مثلاً، در بلایای طبیعی، سوانح و جنگ ممکن است هم‌محله‌ای‌ها و هم‌نوعان به کمک یکدیگر بشتابند و به‌نوعی در روح «حیات جمعی» بدمند اما آن‌ها لزوماً ممکن است توافق سیاسی نداشته باشند و در چارچوب «ملت-دولت» با هم پیوند نخورده باشند. یک مثال از دل همین جنگ بزنم. بنا به روایت‌های متعدد، زمانی‌که زندان اوین با حمله اسرائیل مواجه شد، شماری از زندانیان سیاسی به کمک کسانی شتافتند که میان‌شان رابطه حاکم و محکوم برقرار بود. حالا خبر دقیق ندارم در میان آن‌ها مشخصاً چه افرادی و با چه رده‌هایی حضور داشتند. در آن وضعیت حس کمک به هم‌نوع برانگیخته شد و محکومان به حاکمان کمک کردند. اما با فروکش کردن بحران مجدداً وضعیت پیشین اعاده شد؛ خواه در ندادن مرخصی که مطالبه حداقلی بود، و خواه در مختومه کردن پرونده زندانیان سیاسی که می‌توانست قدری شکاف میان ملت و دولت را کاهش دهد. می‌خواهم نتیجه بگیرم، این تفاوت‌ها و تعمیم‌های نابجا یکی مربوط می‌شود به فقدان یا دست‌کم ضعیف‌ بودن مباحث نظری و دیگری سستی پیمان میان ملت و دولت و بی‌توجهی به اهمیت آن. اگر به مصاحبه من بعد از جنگ مراجعه کنید، خواهید دید که در آنجا گفته‌ام: «من معتقدم اگر دولت از روی ترس خارجی به گشایش فضا روی بیاورد، به محض آن‌که خیال‌اش از خارج آسوده شد همه روزنه‌ها و درزها را خواهد بست. ولی اگر دولت صرف‌نظر از این‌که فشار خارجی باشد یا نباشد، صرفاً به‌واسطه ایجاد موازنه داخلی و به‌رسمیت‌شناختن دیگری، گشایش‌هایی را فراهم آورد، امکان بازپس‌گیری آزادی‌ها کمتر می‌شود.» یعنی آن چیزی که بدون قرارداد و اصول و موازنه قوا و از سر اضطرار داده شود، با فروکش کردن بحران به‌سرعت پس گرفته می‌شود.

 شریعتی علیه ملی‌گرایی نبود

فارغ از نام‌گذاری آنچه در جنگ ۱۲ روزه به‌عنوان عنصر انسجام‌بخش به‌وجود آمد، به تعبیر شما «پرونده ناسیونالیسم ایرانی» همچنان باز است. پرسشی که مطرح است درباره نوع نگاه اصلاح‌طلبان به ملی‌گرایی است. تلقی این است که اصلاح‌طلبان در جوانی تحت تأثیر متفکران مسلمان- از جمله دکتر شریعتی- بوده‌ و در پارادایم امت-امامت فکر ‌کرده‌اند. بعدتر و بعد از پیروزی انقلاب هم ذیل نگاه برآمده از انقلاب و تحت تأثیر آموزه‌های آیت‌الله خمینی باز هم به ملی‌گرایی آن‌گونه که باید توجه نکرده‌اند و حتی توجه‌شان بیشتر متمرکز بر دفاع منفعلانه از مفهوم وطن، در برابر استعمار و بلوک‌های قدرت و دشمن متخاصم بوده است تا دفاع فعال و گفتمان‌محور از ملی‌گرایی. پرسش این است که آیا اصلاح‌طلبان ظرفیت ملی‌گرا بودن را دارند؟

در پرسش شما، چند فرض وجود دارد که لازم است بر سر برخی از آن‌ها بحث کنیم. اولاً، ضروری است میان بخش تئوریک اصلاح‌طلبان و بخش بوروکراتیک اصلاح‌طلبان تفکیک قائل شویم. هر کدام از این‌ها «ناسیونالیسم» را به یک قرائت فهم کرده‌اند. یعنی ما با یک کل یکپارچه مواجه نیستیم. چنانکه در باقی مسائل هم اصلاح‌طلبان طیف‌های مختلفی دارند که باید در جای خود صحبت‌اش را باز کنیم. من اینجا درباره برداشت خودم توضیحاتی می‌دهم که شاید پارامترهایی برای مقایسه به‌دست بدهد.

نخست از دکتر شریعتی شروع می‌کنم. من آراء و اندیشه‌های شریعتی را در تباین با ملی‌گرایی نمی‌دانم و معتقدم ایشان از زاویه نگاه خود تلاش کرده سازه‌ای درباره ناسیونالیسم بنا کند. به‌رغم این‌که در جاهایی اندیشه‌های امت‌گرایی او پررنگ می‌شود اما ناسیونالیسم را کاملاً مردود نمی‌داند و با ارجاعاتی که به مسائل فرهنگی می‌دهد، سعی دارد نسبت معناداری را با مفهوم میهن حفظ کند. دکتر شریعتی در جایی می‌گوید که: «ناسیونالیسم در طول تاریخ ما، هرگز با روح تفرقه و تضاد بشری و تحقیر و نفی ملت‌های دیگر همراه نبوده است. این [ناسیونالیسم] نه‌تنها به [فکر] نفی و تحقیر و مقابله با دیگران نبوده است، [بل]که کوشیده است تا به‌جای آن‌که مشت خویش را بر فرق انسان‌های دیگر فرود آورد، دست خویش را به‌سوی‌شان پیش برد.» توجه می‌کنید؟ ناسیونالیسم شریعتی شمول‌گراست. یعنی می‌گوید ما و قرائت‌مان هستیم و همزمان دیگری را هم به‌رسمیت می‌شناسیم. حال اگر این شمول‌گرایی قوی‌تر شود ابتدا به «امت‌گرایی» تنه می‌زند و بعد به ایستگاه «جهان‌وطن‌گرایی» می‌رسد. اما از نظر من شریعتی یک ملی‌گرایِ شمول‌گراست. حال ممکن است کسانی‌ تحت هر عنوانی بخواهند قرائتی متفاوت‌تر به‌دست بدهند. این اشکالی ندارد مشروط بر آن‌که اندیشه دفاع از ایران خود مقدمه حذف و برچسب‌زنی نشود.

بحث دیگر درباره انقلاب و آراء امام خمینی و نسبت آن‌ها با ملی‌گرایی است. در اینجا هم نظرات گوناگونی مطرح است. به اعتقاد من امام خمینی اساساً وارد مقوله «ملی‌گرایی» نشده است و شاید درست نباشد ملی‌گرایی را به‌ اندیشه ایشان بار کنیم زیرا نگاه وی نسبت به ملت و امت مدرن نیست. البته، این مدرن بودن یا نبودن را نمی‌توان داوری ارزشی کرد. شما توجه کنید در قرآن آیاتی داریم مانند «فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِیمَ حَنِیفًا» (آل عمران، ۹۵) و همین‌طور «وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ وَیَعْقُوب…» (یوسف، ۳۸). در این آیات، و آیات مشابه، واژه «ملت» به «آیین» و «دین» و «راه» ترجمه می‌شود نه معنای امروزین آن و به نظر من امام خمینی در این چارچوب می‌اندیشید. ایشان حتی مفهوم مملکت و وطن را به‌جای «مسقط الرأس» هم به‌کار برده و از آن استنتاج احکام شرعی کرده است. البته، امام خمینی گاهی اوقات «ملت» را در معنای جدید آن به‌کار می‌برد، خصوصاً در دوره پسا-تأسیس جمهوری اسلامی، اما خاستگاه‌اش همان است که گفتم. یک نکته را هم به شما بگویم و آن این‌که ایشان تمایلی به واژه «ملّی» نداشت و گویا به‌دلیل دعوای کاشانی-مصدق و فضای ذهنی کودتا این واژه را نشان از نِقار می‌دانست. شاید، تغییر «مجلس شورای ملی» به «مجلس شورای اسلامی»، «سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران» به «صدا و سیما جمهوری اسلامی ایران»، و البته تغییر «هما» (هواپیمایی ملی ایران) به «هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران» و دیگر «ملی»زدایی‌ها برآمده از همین نگاه باشد. بنابراین باید گفت، پروژه ملی‌گرایی و مشخصاً صورت‌بندی ملت-دولت از اندیشه امام قابل استخراج نیست هر چند ایشان پیوسته به مسئله خاک و تمامیت ارضی و به‌تبع آن‌ها نقش و کارکرد دولت ارجاع می‌دهد.

علاوه بر این‌ها باید در ساحت عمل، یعنی آنچه در حوزه بوروکراسی اتفاق افتاده است هم توضیحاتی بدهم. ببینید! یک زمانی‌ بحث بر سر اندیشه‌هاست که خوب می‌توان بحث کرد و کتاب نوشت که چه کسانی ملی‌گراتر هستند و یا در طیف‌هایی که از ملی‌گرایی ترسیم می‌شود، کجا قرار می‌گیرند. اما یک زمان بحث بر سر عملکردهاست. اینجا باید کارنامه‌ها ارزیابی شود و افراد نظر بدهند. اما توجه کنید الان کسانی‌ به‌صورت چهره‌های ملی‌گرا قاب‌بندی می‌شوند، که اساساً نسبتی با ایران ندارند. مثلاً کسانی‌ در اوایل انقلاب سازمان‌دهی کردند، از بیگانه پول گرفتند تا در داخل کشور کودتا کنند. امروز چنین افرادی نمی‌توانند بیرق ملی‌گرایی بلند کنند. شما ببینید سرهنگ محمدباقر بنی‌عامری در کتاب خاطرات خودش در رابطه با مقدمات کودتای نوژه به‌صراحت می‌گوید: «دکتر بختیار از عراق پول گرفته بود و تیمسار اویسی هم از عراق… تا جایی که اطلاع دارم، بختیار حدود سی میلیون دلار و تیمسار اویسی در حدود پانزده میلیون». یعنی یک نیرویی که خود را نماینده ناسیونالیسم ایرانی می‌داند، و به پیشینه تمدنی و ایران بزرگ ارجاع می‌دهد، از دشمن کشور برای تأمین مالی کودتا کمک می‌گیرد! به همین سیاق من می‌توانم نمونه‌های دیگری را هم مثال بزنم.

لذا، در مقام نتیجه‌گیری باید گفت ظرفیت ملی‌گرایی، چه از لحاظ تفکر و چه از لحاظ سوابق اجرایی، باید به‌دقت تحلیل شود. من، معتقدم اصلاح‌طلبان- دست‌کم آن گروه‌ که من اصلاح‌طلبان پیشرو می‌خوانم‌شان- ظرفیت ملی‌گرا بودن دارند. از طرفی، ملی‌گرایی امری است در حال شدن؛ یعنی پیوسته می‌توان به‌سمت قرائت‌های نوتر و دموکراتیک‌تر ملی‌گرایی حرکت کرد. البته، این صیروت یک آسیب هم دارد و آن این‌که ممکن است افرادی ظاهراً ملی‌گرا، اما در باطن‌ فرصت‌طلب، قرائتی شاذ از ملی‌گرایی ارائه دهند که این‌گونه نه از ایده اصلاح و تغییر چیزی می‌ماند و نه از ملی‌گرایی. بنابراین، گوی ملی‌گرایی را باید از فرصت‌طلبان گرفت؛ چه فرصت‌طلبانِ اقتدارگرا و چه فرصت‌طلبانِ به‌ظاهر اصلاح‌جو!

 اصول‌گراییِ جدید تغییر کرده است

به همین سیاق می‌توان درباره اصول‌گرایان هم چنین پرسشی را مطرح کرد. آن‌ها در نسل‌های مختلف تحت تأثیر آراء افرادی بوده‌اند که آنچنان با مفهوم ملی‌گرایی سر سازگاری نداشتند. مثلاً، آن‌ها از میان چهره‌های دوره مشروطه خود را خلف شیخ‌فضل‌الله نوری تلقی می‌کنند، در دهه‌های بعد به نواب صفوی گرایش پیدا می‌کنند. پیش‌تر هم که می‌آیند بُعد ایدئولوژیک کارهای‌شان مثلاً در آثار آقای مصباح یزدی برجسته می‌شود. با این وجود، آن‌ها هم نوعاً از ایران و وطن سخن می‌گویند. ملی‌گراییِ اصول‌گرایان را چگونه باید تحلیل کرد؟ آن‌ها به‌لحاظ تاکتیکی و به اقتضای زمانه‌ عناصر ملی‌گرایانه را برجسته می‌کنند یا به‌شکل استراتژیک ملی‌گرا شده‌اند؟

در دوره جنگ ایران و عراق، به‌عنوان یک برش تاریخی که بحث ملی‌گرایی و میهن‌پرستی در آن جدی بود، پرسشی مطرح شد مبنی بر این‌که آیا آرمان‌ها و نمادهای مذهبی کفاف بسیج اجتماعی را می‌دهد یا خیر؟ بالاخره در ایران افرادی بودند که سکولار بودند، یا وابسته به اقلیت‌ها بودند یا حتی جمهوری اسلامی را قبول نداشتند. بنا به این ضرورت، گاهی رنگی از آرمان‌های ملی بر روی تبلیغات مذهبی جنگ پاشیده می‌شد و از این جهت، خوب است کارهای ستاد تبلیغات جنگ تحلیل محتوا شود. من رگه‌هایی از نگاه‌های ملی برای بسیج اجتماعی را دیده‌ام. از آن طرف صدام به‌رغم این‌که خودش سکولار بود، اواخر جنگ خود را «سیّد» نامید و پیوسته خود را به شعائر مذهبی پایبند نشان می‌داد. یعنی صدام عکس الگوی ایران حرکت کرد و خلاء مذهب را جبران کرد. بنابراین، می‌توان این ادعا را مطرح کرد که در زمانه ضعف، گرایش به سمت‌ شعارهای ملی‌گرایانه بیشتر می‌شود و اصول‌گرایان در این نگاه تاکتیکی به میهن نقش جدی داشته‌اند. شما حتی در جریان حمله اسرائیل به ایران شاهد بودید که یک‌باره دو- سه تن از مداحان- که بعضاً تریبون‌های‌شان دگرستیز و حذف‌محور و ستیزه‌جو است- اشعار میهن‌پرستانه را در قالب نوحه خواندند و پخش کردند.

اصلاح‌طلبی میان «خط قرمز» تمامیت ارضی و «صلح‌طلبی» سیاسی / از بی‌وطن‌ها و وطن‌فروش‌ها تا تفسیر شمول‌گرایانه از ناسیونالیسم ایرانی/ اصلاحات و ملیت

این ترسیم کلی فضا بود. حال به افراد مورد نظر شما بپردازم. شیخ‌فضل‌الله نوری معتقد بودند این روحانیت و سلطنت هستند که برای ما مهم‌اند و باقی‌اش اهمیتی ندارد. او می‌گفت سیف و قلم به ما به ارث رسیده است؛ سیف دست شاه است و قلم دست روحانیان. این امتزاج را البته در فردوسی هم می‌بینیم که می‌گوید: چنین دین و دولت به یکدیگرند/ چو اندیشه‌ای بگذرد، بر سرند! یعنی او هم این امتزاج را شناسایی کرده بود اما خوب میان فردوسی و شیخ فضل‌الله تفاوت بسیار است. لذا شیخ از سه رکن قدرت در مشروطیت یعنی مردم، شاه و روحانیت فقط به دو رکن اخیر اعتقاد داشت؛ شاهِ شیعه و روحانیتِ شیعه. شاه مشروطیت‌اش را از روحانیت می‌گرفت و روحانیت بقای خود را مدیون شاه می‌دانست. لذا، ملت کاره‌ای نبودند، و عمل و گفتاری که به ملت شخصیت و هویت و قدرت می‌داد، مردود شناخته می‌شد. یکی از نقدهایی که امثال شیخ فضل‌الله به مشروطه وارد می‌کردند، قدرت‌گیری فرودستان و ورود قشرهای اجتماعی و صنف‌ها به مجلس بود؛ یعنی می‌گفتند بقال و کاسب و… را چه به تصمیم‌گیری برای کشور. از همین‌جا می‌خواهم پل بزنم به آراء آقای مصباح یزدی که صراحتاً «حق حاکمیت ملی» را زیر سؤال برد و گفت: «مشروعیت حکومت از ناحیه مردم نمی‌آید بلکه از ناحیه خدا می‌آید. مردم چیزی ندارند که به حاکم بدهند. نه کل جامعه، نه قشر خاصی از جامعه، نه نخبه‌های جامعه، نه فلاسفه و حکمای جامعه، نه اشراف و ثروتمندان جامعه، نه علمای جامعه، و نه هیچ قشر و طبقه‌ای از جامعه حق ندارند حق حاکمیت را به حاکم واگذارند. در حکومت اسلامی، طبق تئوری ولایت فقیه، مردم نیستند که به حکومت مشروعیت می‌دهند مردم فقط [وظیفه] حمایت از حکومت را اجرا می‌کنند.» چنانکه می‌بینید، مصباح یزدی همان حرف‌ها را براساس قشربندی و ساخت جدید قدرت مطرح می‌کرد و بسط می‌داد و البته، من هم به سهم خود در نقدش مطالبی نوشتم که در نشریه «عصر ما» و کتاب «جمهوریت؛ افسون‌زدایی از قدرت» مضبوط است. جنس نواب صفوی اما متفاوت از شیخ‌ فضل‌الله و مصباح یزدی است. نگاه او به سیدقطب نزدیک است و به پان‌اسلامیسم گرایش دارد. منتهی نواب بنیه فکری قابل‌توجهی نداشت و صرفاً گرته‌برداری‌های نازلی کرده بود از آراء سیدقطب.

در مجموع می‌توان این‌گونه ادعا کرد که خط فکری اصول‌گرایان قدیمی‌تر در حوزه ملی‌گرایی به شیخ‌فضل‌الله و مصباح یزدی نزدیک است اما خط فکری اصول‌گرایی جدید ضمن وفاداری ضمنی به آن‌ها یک تغییر بنیادین کرده است و آن تضاد با شمول‌گرایی است. یعنی آن‌ها نگاهی غیرشمول‌گرا دارند و هر فرد و نحله را با یک برچسب از ایران جدا می‌کنند؛ برچسب‌هایی اعم از جاسوس، لیبرال، غرب‌زده، یهودیِ مخفی، فراماسون و… . به‌عبارتی، در معجون ملی‌گرایی آن‌ها، تضاد با «ملی‌گراییِ شمول‌گرا» اصالت دارد مگر آن‌که خلاف‌اش ثابت شود.

 سلطنت‌طلبان به مادون ملی‌گرایی رسیده‌اند

شما پیش‌تر از دو اصطلاح «بی‌وطن‌ها» و «وطن‌فروش‌ها» در توصیف مجاهدین خلق و سلطنت‌طلبان استفاده کردید. اگر به آراء آن‌ها مراجعه کنیم، می‌بینیم این دو نیز به‌نوعی خود را به ایران ملحق می‌کنند. مثلاً، مریم رجوی برای خود عنوان «رئیس‌جمهور منتخب شورای ملی مقاومت ایران» را برگزیده است. یا، سلطنت‌طلبان پیشینه و الگوی حکمرانی خود را به گذشته‌ای متصل می‌کنند که انگاره «ایران بزرگ و قدرتمند» را در ذهن مخاطب برجسته می‌سازد. نسبت این دو جریان با ملی‌گرایی چیست؟

سازمان مجاهدین خلق، از زمانی‌که به عراق رفت و خود را به صدام فروخت، وطن‌اش را از ایران به شهری به‌نام اشرف منتقل کرد و عملاً بخشی از ارتش پیاده عراق شد. یعنی آن‌ها به‌کلی بی‌وطن شدند. به‌خاطر بیاوریم درگذشته آن‌ها عکس دکتر مصدق را بالای سر خود نصب و پلاکارد وی را حمل می‌کردند؛ و این انذاری است برای این‌که بدانیم «تمثال‌گرایی» چقدر خطرناک و رهزن است. یعنی، مجاهدین خلق در حالی‌ با دکتر مصدق، یعنی فردی که در برابر بیگانه مقاومت کرده بود، عکس یادگاری می‌گرفتند که بویی از ملی‌گرایی نبرده بودند. در حالی‌که مصدق می‌توانست با هبه کردن بخشی از نفت کشور و نه حتی خاک، هم‌پیمان و هم‌جهت با نیروهای بیگانه شود و دولت‌ و آینده‌ی آرام خود را حفظ و تضمین کند اما چنین نکرد. در مقابل، مجاهدین خلق، در دو عملیات منتهی به فروغ جاویدان، یعنی آفتاب و چلچراغ ایرانیان زیادی را اسیر کردند و آن‌ها را دست‌بسته تحویل عراقی‌ها دادند؛ مضمون و طرح توجیهی عملیات موسوم فروغ جاویدان هم به‌جای خود که می‌خواستند وطن را تسخیر کنند! باری،‌ هر چه از زمان‌ خروج این تشکیلات از کشور می‌گذشت، بُعد ملی بودن آن‌ها کم و کمتر می‌شد تا حدی‌ که برخی اعضای حقوقی و حقیقی «شورای ملی مقاومت» مانند بنی‌صدر و متین دفتری و حتی قاسملو به‌دلیل رفتارهای ضدملی به‌تدریج راه‌شان را جدا کردند و نهایتاً یک عضو باقی ماند و آن سازمان مجاهدین خلق بود. همین الگوی بی‌وطنی و ضدیت با ایران پیوسته تکرار شد با این تفاوت که فاصله آلبانی دورتر از عراق بود. اما هر چه هست، هسته اصلی این تفکر با ملی‌گرایی سازگار نیست زیرا با هر جرقه‌ای سریعاً به‌دنبال کارهایی از جنس جاسوسی، تخلیه تلفنی، جنگ روانی و… ‌می‌روند و تولیدات‌شان را به هر فرد یا نهادی که بهای بیشتر پرداخت کند، عرضه می‌کنند.

سلطنت‌طلبان را اما باید به‌گونه‌ای دیگر دید. آن‌ها خود را امتداد منطقی نوعی ایران‌گراییِ اصیل می‌دانند و طی ادوار مختلف چندین نسخه از خود عرضه کرده‌اند. یعنی گاهی سویه فرهنگی‌شان را برجسته‌ کرده‌اند، گاهی به لابی‌های سیاسی متوسل شده‌اند و در این میان پیوسته هم بر عنصر تبلیغات تکیه داشته‌اند. اما، تحرکات سالیان اخیرشان حکایت از نوعی دگردیسی دارد. یعنی آن‌ها خود را مستحیل در یک ائتلاف بزرگ می‌دانند و به نقشی‌آفرینی در آن اعتقاد پیدا کرده‌اند؛ یعنی ناخواسته سابجکتویته‌شان را از بین برده‌اند. مثلاً در نسبت با اسرائیل، گویی اعتقاد پیدا کرده‌اند همانطور که اساطیر ایرانی، یهودیان را از چنگال خصم رهانیده و آن‌ها را به سرزمین موعودشان بازگردانده‌اند، حالا آن‌ها باید چنین کاری را برای نماینده سلطنت ایران، یعنی رضا پهلوی انجام دهند و او را به کشورش بازگردانند. این‌ها مادون ملی‌گرایی است حتی با قرائت پهلوی. زیرا نمی‌توان کسی را ملی تصور کرد و همزمان دید که اعتقاد و ارادت‌اش به غیرایرانی‌ها بیشتر است. ببینید! قانون اساسی مشروطه گفته است شاه مشروطه باید حافظ منافع شیعیان باشد اما نماینده فعلی سلطنت رغبت بیشتری به دیوار ندبه دارد. این را مقایسه کنید با کسانی‌ مثل اردشیر زاهدی که در بزنگاهی، موجودیتی به‌نام ایران را بر باقی مسائل ترجیح دادند.

حقوق بشر فراتر از ملی‌گرایی است

ملی‌گرایی از جایی با مفهوم «استقلال» دچار تعارض می‌شود. به‌عنوان مثال نئولیبرال‌ها با بسط آراء خود در زمینه «نظام جهانی بازار»، نقد و نفی «دولت‌گرایی در اقتصاد» و «ارجاع به نهادهای مالی فراملّی» نوعاً از مفهوم وطن عدول می‌کنند. فراتر از آن، برخی این بنیاد فکری را با مفاهیمی چون «اصالت لذت» ادغام کرده و به نقد «ملی‌گرایی» و احیای آن می‌پردازند. نقطه وصل ملی‌گرایی و استقلال در جهان جدید کجاست؟

امروز، برخلاف دهه‌های گذشته «استقلال» و «وابستگی» کارکرد خود را از دست داده‌اند و حتی کسانی‌که بر طبل «استقلال» می‌کوبند، پیوسته دنبال ائتلاف‌اند؛ ولو کوچک و موقتی و شکننده. اینک، تقریباً بر مفهوم «هم‌وابستگی» (interdependency) توافق شده است. به این معنا که در امور حاکمیتی کشورها مستقل هستند، اما در امور اقتصادی و فرهنگی سطحی از ارتباط میان همه کشورها وجود دارد یعنی نوعی جهان‌شمولی حاکم است. بگذارید توضیح بیشتری بدهم. اموری که مربوط به مرز و خاک و قوای نظامی و دستگاه‌های دولتی هستند، یعنی جان و مال و مایملک و مستملکات عمومی ابناء یک سرزمین را دربرمی‌گیرند، می‌بایست مستقل باشند و اساساً در هیچ پیمان و بلوک و ایدئولوژی‌ای قابل ادغام نیستند. اما چگونگی اداره این‌ها، بهره‌گیری از توان خارجی اعم از کارشناسی و سرمایه‌گذاری بحثی متفاوت است که ضروری است تؤام با همکاری باشد که البته نام این هم «وابستگی» نخواهد بود. بنابراین می‌توان این‌گونه نتیجه گرفت که دوگانه استقلال و وابستگی را باید در چارچوب یک قرائت توسعه‌گرایانه فهمید و درباره آن ایده‌پردازی کرد. از آن سو، من نمی‌دانم حد یقف بحث «اصالت لذت» کجاست اما گمان دارم این مفهوم‌پردازی تا حد زیادی نشانه توقف فکر و تحلیل سیاسی است؛ زیرا نمی‌توان سیاست و امر سیاسی را با یک مفهوم فلسفی به پیش راند.

اصلاح‌طلبان دست‌کم از دهه ۱۳۸۰ بر مفاهیم حقوق بشری متمرکز شده‌اند. حول آن تولید محتوا داشته‌اند، تا حدی نهادسازی کرده‌اند و امروزه آن را پیوست سیاست‌ورزی خود می‌دانند. از برخی آموزه‌های حقوق بشری، صراحتاً، و از برخی دیگر، تلویحاً نوعی «جهان‌وطن‌گرایی» مستفاد می‌شود. این نوع جهان‌وطن‌گرایی چگونه با «ناسیونالیسم» قابل جمع است؟

من موافق فرض شما نیستم. زیرا «حقوق بشر» صرفاً آن چیزی نیست که در مواد منشور حقوق بشر بدان اشاره شده است. یعنی ما این توانایی را داشته و داریم که دغدغه‌های حقوق بشری را از دل سنت‌های ملی و مذهبی و هویتی خودمان استخراج کنیم. شما کافی‌ست یک دوره سعدی را بخوانید. از دل متن آن بخش قابل توجهی از آموزه‌های حقوق بشری استخراج می‌شود. این وضعیت کمابیش در مورد «شاهنامه» فردوسی و «احیاء العلوم» غزالی هم صادق است. متن‌های دینی هم بدین ترتیب هستند. البته، من نمی‌خواهم ادعا کنم همه‌چیز را باید در متن‌های خودمان پیدا کنیم و ورودی ایده‌های دیگر را مسدود کنیم، زیرا برخی مباحث جدید هستند. نتیجه آن‌که بخشی از دغدغه‌های حقوق بشری، با توجه به آموزه‌هایی که اشاره کردم، کاملاً برآمده از دغدغه‌های ملی‌گرایانه است اما بخشی دیگر از دغدغه‌های حقوق بشری فراتر از چارچوب‌های متعارف ملی‌گرایانه قرار می‌گیرند لذا با آن‌ها با حق تحفظ برخورد می‌شود و به همین خاطر شائبه «جهان‌وطن‌گرایی» به‌وجود می‌آید.

اصلاح‌طلبی، صلح‌طلبی است

یکی از مسائلی که از زاویه‌ای تنه به بحث ناسیونالیسم می‌زند، درک صحیح سیاست جهانی جهانی است. مسئله از این قرار است که در حال حاضر تجویزهایی صورت می‌گیرد درباره الگوی سیاست خارجی ایران و نیز مسائل هسته‌ای و موشکی. یک نگاه- که شاید برگرفته از رئالیسم تهاجمی جان مرشایمر باشد- معتقد است ایران باید با قدرتمند شدن‌اش و متعاقباً رویکرد تهاجمی بر معادلات تأثیر بگذارد. در مقابل، نگاهی دیگر- که شاید برگرفته از رئالیسم تدافعی کنث والتس باشد- معتقد است ایران به‌موازات این‌که به قدرت‌اش توجه می‌کند باید راه ترک تخاصم پیش بگیرد. تعارض این دو نگاه در روابط بین‌الملل باعث شده است بحث ناسیونالیسم از این زاویه نیز برجسته شود که حامیان هر ایده، حامیان ایده بدیل را به ضدیت با ایران و بی‌توجهی به این موجودیت متهم کنند. این مسئله را چگونه می‌توان فهم کرد؟

من فکر می‌کنم سیاست خارجی و اساساً محتواهایی که حول این موضوع بازنشر می‌شود، تا حدی هیجانی شده‌اند. یعنی، ناگهان گزاره‌هایی تبدیل به مطالبه می‌شود که از اساس ربطی به کشوری مانند ایران ندارد اما نفی یا حتی نقد آن‌ها تبدیل می‌شود به گفتار ضد ایران، و یا حتی وطن‌فروشی. مثلاً حین جنگ تجمع‌هایی را شاهد بودیم که شرکت‌کنندگان خواستار استفاده از آن سلاح قوی‌تر، یعنی «بمب اتم»، بودند. این‌ها بعضاً با ارجاع به همان مکتب رئالیسم تهاجمی ایده‌های عجیبی را مطرح می‌کنند بی‌توجه به شرایط واقعی ایران. از طرفی، حین و پس از جنگ گزاره‌هایی مطرح می‌شد با این مضمون که «بدهیم برود…»؛ ما را چه به تجهیزات دفاعی و موشک. در حالی‌که توجه ندارند در چنین صحبت‌هایی باز هم باید به وضعیت ژئوپالتیک کشور، همکاری‌ها و تخاصم‌های منطقه‌ای و بین‌المللی و… توجه داشت. یعنی باید بر روی سطحی از قدرت بازدارندگی توافق داشت. بنابراین این دو جریان به‌رغم این‌که به‌لحاظ اصولی ممکن است یک مکتب روابط بین‌الملل را نمایندگی کنند، اما در واقعیت پای‌شان روی زمین نیست. چنانکه در پاره‌ای از اوقات پای گفتارهایی که از سوی ساخت قدرت مطرح می‌شود، روی زمین واقعیت قرار ندارد. یعنی، حقیقتاً نمی‌توان هیچ‌کدام از این گفتارها را براساس سنجه‌هایی بررسی کرد و نهایتاً گفت کدامیک ملی‌تر هستند و ناسیونالیسم ایران را نمایندگی می‌کنند.  

به‌نظر می‌رسد ما باید قدری تأمل بیشتر کنیم و ببینم فهم ما روابط بین‌الملل چگونه شکل گرفته است و بعد سروقت تعمیم آن به «ناسیونالیسم» برویم. در حال حاضر، دو نگاه متضاد در فضای سیاست خارجی کشور نقش‌آفرین هستند. دو نگاهی که قادر به حذف هم نیستند، اما گویا بنا ندارند با یکدیگر بر سر نقطه‌ای بهینه توافق کنند. نگاه اول، که از سوی ساخت قدرت نمایندگی می‌شود، نگاه [تامس] هابزی است. این نگاه جهان سیاست و مناسبات بین‌الملل را جنگلی می‌پندارد که قدرت‌های بزرگ، بنا به ذات درنده و توافق‌ناپذیرشان به‌دنبال پاره‌پاره کردن موجودیت‌های کوچک هستند. نگاه دوم،‌ در مقابل معتقد است در این دنیا، به‌رغم مجموعه تعارضات و منازعات راهی جز رویکرد حقوقی متصور نیست و به‌ هر ترتیب باید از مجموعه ظرفیت‌های حقوقی، نهادهای بین‌المللی، هنجارها و یک نوع جهان معنایی جدید برای فصل خصومت و همکاری استفاده کرد. این نگاه از جهاتی به آراء به جان لاک ارجاع می‌دهد و از جهات دیگر با «رویکرد سازه‌انگارانه» در روابط بین‌الملل قرابت دارد. بنابراین گویا در عرصه تصمیم‌سازی حوزه سیاست خارجی «هابز» و «لاک» در مقابل هم قرار گرفته‌اند. نگاه نخست می‌گوید من دیپلمات نیستم و انقلابی‌ام؛ و نگاه دوم می‌گوید من دیپلمات هستم و در ذیل آن، توجه اصولی به آموزه‌ها و اصول انقلاب دارم. این تعارض تحلیلی، چه در مفروضات و چه در تجویزها، باید به‌نحوی مرتفع شود و در این صورت است که می‌توان گام بعدی را برداشت و به‌سراغ «ملی‌گرایی» رفت. با تجویز هیجانی و مقایسه‌های بی‌اصول نمی‌توان برای ایران تصمیم گرفت.

با توجه به وجود این دو نگاه متعارض، که از قرار چه براساس موازنه و چه براساس دیگر ملاحظات مایل یا قادر به حذف نیستند، چه بدیلی را می‌توان مطرح کرد؟

به اعتقاد من در شرایط کنونی باید از رویکرد و تجویز چندبُعدی سخن گفت. رویکردی که اولاً، در شرایط شکنندگی جامعه بتواند نوعی افق اجتماعی و سیاسی را ترسیم کند. ثانیاً، بتواند چنان جاذبه‌ای ایجاد کند که ذیل آن امکان بسیج اجتماعی فراهم آید. من فکر می‌کنم ترجمه اصلاح‌طلبی به «صلح‌طلبی» می‌تواند این افق جدید را پیش‌روی ما قرار دهد و تا حد مقبولی از انباشت بحران‌ها در داخل و خارج بکاهد. ذیل یک «برنامه جامع صلح‌طلبی» می‌توان تصویر و تصوری جدید از ایران به‌دست داد. این برنامه‌ جامع، البته نباید از جنس «پهنه صلح» (zone of peace) باشد، چون آن برنامه‌ی اروپایی و بعضاً مبتنی بر هنجارهای جاافتاده جهان غرب با شرایط امروز خاورمیانه، که صدای تیر و بوی باروت جزء حذف‌ناپذیر آن است، همخوان نیست. بنابراین «صلح‌طلبی» را نباید با انفعال و تسلیم‌طلبی یکی پنداشت. ایران با توجه به مجموعه تهدیدها باید به‌اصطلاح «صلح‌طلبِ جنگ‌بلد» باشد. یعنی در عموم مسائل بر صلح‌طلبی‌اش پافشاری کند اما همزمان به‌لحاظ ذهنی و عینی آماده جنگ باشد. اگر این گفتمان بتواند ساخته و پرداخته شود، می‌توان امید داشت از دل آن مفهوم ایران هم بازآرایی و احیاء شود.

در بحث‌های تحلیل گفتمان، در نسبت «سوژه‌ها» و «مفاهیم» بحث اعتبار سوژه‌ها پیش کشیده می‌شود. با ارجاع به آن مباحث می‌خواهم بدانم آیا اساساً اصلاح‌طلبان، سوژه‌های معتبری برای مفهوم «صلح‌طلبی» هستند؟ آیا زمانی‌که مرجعیت آن‌ها محل پرسش جدی قرار گرفته است، باعث تخریب مفاهیم نخواهند شد؟

برای پاسخ به این پرسش باید بر سر این توافق کنیم که آیا «گفتمان» از بالا به پایین شکل می‌گیرد، یا از پایین به بالا به‌وجود می‌آید. من معتقدم گفتمان از سوی حاملان بالادستی اعم از دولت و یا حتی روشنفکران به‌وجود نمی‌آید. برعکس، گفتمان برپایه یک خواست مردمی و از پایین به بالا شکل می‌گیرد. این خواست مردمی را برخی در بالا درمی‌یابند، و اصطلاحاً «رِله» می‌کنند، و در نتیجه مردم به آن‌ها اقبال می‌کنند. مثلاً، جوانی به‌نام شروین حاجی‌پور می‌آید و با ساز خود ترانه‌ای می‌سازد برای یک زندگی معمولی؛ زندگی معمولی مدنظر او، نه «صلح» است نه «توسعه» و نه دیگر مفاهیمِ تئوریکِ متعالی بلکه نیازهای ابتدایی (basic needs) است مثل سرپناه، امنیت غذایی، امنیت شغلی و امثال ذلک. من در دوره دکتر روحانی، و ذیل مفهوم «نرمالیزاسیون» کمابیش همین بحث را پیش کشیدم و گفتم از گفتمان‌ متعالی‌مان که دموکراسی‌خواهی است به نفع مطالبه عاجل مردم عدول کنیم تا بتوانیم در فرصتی بهتر، به همان گفتمان بازگردیم.

حالا خواسته مردم از زمان آن ترانه شروین حاجی‌پور هم پایین‌تر آمده است و آن‌ها می‌خواهند بمبی بر سرشان فرود نیاید و صرفاً زنده بمانند. در این شرایط بحث «صلح‌طلبی» پیش کشیده می‌شود و متعاقباً پرسیده می‌شود چه کسانی می‌تواند این مفهوم را در بالا «رِله» کند. شما می‌پرسید آیا اصلاح‌طلبان سوژه‌های معتبری هستند؟ آیا کسانی‌که اشغال سفارت امریکا در پرونده‌شان به‌وجود دارد، آیا کسانی‌که وزارت اطلاعات تأسیس کرده‌اند، آیا کسانی‌که سابقه نظامی دارند، مناسب این کار هستند؟ من معتقدم باید کمی فاصله‌مان را با سوژه زیاد کنیم و میدان را دقیق ببینیم. بله، ممکن است برخی اصلاح‌طلبان اطلاعاتی و یا نظامی بوده‌اند اما باید دید در آن کسوت چگونه عمل کرده‌اند. ما در حد توان خود جلوی خودسری و پایمال‌شدن حق مردم را گرفتیم و پاسخگوی عملکردمان هم هستیم. اما در مقابل باید پرسید، اگر اصلاح‌طلبان نباشند کدام نیرو می‌خواهد «صلح‌طلبی» را پیش ببرد؟ از سال ۱۳۶۸ تاکنون، آیا به جز اصلاح‌طلبان کسانی بوده‌اند که به‌طور متشکل و به‌صراحت از جنگ‌طلبی، رادیکالیسم چه در عمل و چه در گفتمان انتقاد کنند و هزینه آن را بپردازند؟ حتی، اصلاح‌طلبانی که خود من هم منتقدشان هستم، بر صلح‌طلبی توافق دارند اما آیا طرف مقابل اعم از اصول‌گرایانِ رادیکال، سلطنت‌طلبان و دیگران چنین خصیصه‌ای دارند؟ من فکر می‌کنم خیر زیرا عموماً در وضعیت‌های مرزی لکنت پیدا می‌کنند. به هر حال نیاز صلح‌طلبی از پایین در حال جوشش است و باید کسی از بالا آن را نمایندگی کند و اصلاح‌طلبان مهم‌ترین جریان هستند.

 ائتلاف بر سر ایران

علاوه بر سیاست خارجی ائتلاف‌های داخلی نیز به‌نوعی با موضوع «ناسیونالیسم» پیوند برقرار می‌کنند. بدین معنا که ائتلاف‌هایی تاکتیکی و گاه استراتژیک شکل می‌گیرند که هسته مفهومی آن‌ها حول کلیدواژه ایران است در حالی‌که حاضران در ائتلاف- چه در قالب تشکل و چه در قالب بیانیه- فاقد حداقلی‌ از انسجام و سینرژی هستند. شما سابقاً مقاله‌ای داشتید تحت عنوان «جبهه رقیق‌، فرماندهی دقیق» که در آن از سازماندهی جبهه‌ای و کارکردهای آن گفته بودید. با توجه به آن متن و تحولات این چند سال، این ائتلاف‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید و نسبت‌شان را با «ناسیونالیسم» چطور می‌بینید؟

من هیچ‌گاه مخالف ائتلاف نبوده‌ام زیرا مقتضای جامعه‌محوری فهم گسترده‌تر از مسائل و پذیرش «دگر»هاست. با این وجود، شرط لازم هر ائتلافی فهم چیستی آن است در غیر این صورت با وضعیتی خسارت‌بار مواجه خواهیم شد. من سابقاً در نشریه «عصر ما»، زمانی‌که بحث ائتلاف میان نیروهای سیاسی در انتخابات مجلس خبرگان رهبری پیش‌ آمد، مطلبی نوشتم که فکر می‌کنم بازخوانی آن مفید باشد. در آن مطلب از سه سطح ائتلاف سخن رفته است: «ائتلاف بر سر اهداف متعالی»، «ائتلاف بر سر اهداف سیاسی» و «ائتلاف برنامه‌ای». حال باید بپرسیم اهداف متعالی ما شامل چه چیزهایی می‌شود؟ به گمان من «حفظ تمامیت ارضی ایران» و «توسعه همه‌جانبه کشور» اهداف متعالی ما هستند. این دو هدف، از یک طرف جنبه سلبی دارند و به ما نشان می‌دهند ورود به ائتلافی که تمامیت ارضی ایران را هدف بگیرد، خط قرمز است. از طرف دیگر جنبه ایجابی دارند. یعنی به ما نشان می‌دهند ما باید به ائتلافی وارد شویم که توسعه همه‌جانبه ایران را به‌وجود بیاورد. توجه کنید! تأکید من بر توسعه همه‌جانبه است نه عناوینی چون توسعه اقتصادی، توسعه اجتماعی، و یا توسعه فردی. همه این‌ ساحت‌ها به سیاست مرتبط هستند و مادام‌که توسعه سیاسی در دستور کار نباشد، گامی به جلو برداشته نخواهد شد.

شما در همان نشریه «عصر ما» و همچنین یکی- دو مقاله دیگر همان نشریه در رابطه با اصول بنیادی‌تری نوشته‌اید. مثلاً نوشته‌اید: «عضو یک ملت بودن و احساس همبستگی ملی کردن، برای ائتلاف‌های سیاسی که در فضای رقابتی یک کشور رخ می‌دهد، کافی نیست. هر شهروند سیاسی از یک حیث با دیگر شهروندان زیر یک سقف ملی زندگی می‌کند اما اگر تعلقات گروهی، طبقاتی، منفعتی، نژادی، جنسی و… را اعتبار کنیم، این شهروند طبعاً به‌سمت سازمان‌یابی با اقران خود می‌رود و به این ترتیب هر «واحد ملی» متکثر می‌شود و سازمان‌های گوناگون سیاسی در عین وحدت در کلیات، بر سر علائق، منافع و مصالحِ بخشی و محلی با یکدیگر به رقابت برمی‌خیزند». برداشت من این است شما جمع‌شدن نیروهای سیاسی حول ایده‌ای مانند «ناسیونالیسم» را موجّه نمی‌دانید یا دست‌کم کارکرد قابل‌توجهی برای آن متصور نیستید.

همان‌طور که قبل‌تر گفتم، درباره اهدافِ متعالیِ ملی اتفاق‌نظر وجود دارد. یعنی درباره تمامیت ارضی ایران بحثی نیست. اما، به‌نظر شما آیا می‌شود همه حرف یک فرد، حزب یا یک جریان سیاسی بشود حفظ تمامیت ارضی؟ قطعاً خیر. این ارض، علاوه بر مرزهای‌اش باید خصیصه‌های دیگری داشته باشد که ذیل «توسعه همه‌جانبه» قابل توضیح است. بنابراین، یک نیروی ناسیونالیست صرفاً نمی‌تواند به یک گذشته با شکوه، یک ایرانِ بزرگ، و اسطوره‌های‌اش ارجاع بدهد. بلکه باید گامی به پیش بردارد و راجع به اکنون ایران و راه‌های برون‌رفت از وضعیت فعلی سخن بگوید. طبعاً، این سخن گفتن هم باید چارچوبی داشته باشد و از آموزه‌هایی تبعیت کند. چنانکه گفتم، یکی از آن‌ها پذیرش «دگر»هاست و از اینجاست که پای «اخلاق» به «سیاست» باز می‌شود. یکی از پایه‌های مهم سیاست، اخلاق است و چنانچه از سیاست، اخلاق‌زدایی کنیم، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. درباره ائتلاف هم به همین صورت است و ائتلاف عاری از اخلاق، ناموجّه خواهد بود. بگذارید صریح‌ بگویم! سیاست امری عمومی است و از حوزه خصوصی تبعیت نمی‌کند. فرضاً یک نیروی سیاسی ممکن است وارد یک ائتلافی شود، و از او «بهره‌کشی» کنند خواه با اهداف سازنده، مانند استفاده از ظرفیت‌اش برای غنای طرف مقابل، و خواه با اهداف تخریبی مانند ضربه‌زدن به اردوگاه خودی. تا اینجا می‌توان با اغماض برخورد کرد اما تعمیم چنین نوعی از سیاست‌ورزی به یک جمع حقیقتاً امر خطرناکی است زیرا سرمایه‌های اجتماعی و وجاهت یک جریان سیاسی را نابود می‌کند. ضمن آن‌که ساختار و انسجام درونی آن جریان را هم از بین می‌برد. می‌خواهم نتیجه بگیرم، توجه و تمرکز بر «ایران»، خواه ذیل مفهوم «ناسیونالیسم» خواه ذیل مفهوم دیگر، حتماً کار مثبتی است و لازم است انجام شود، اما کافی نیست و باید قدم‌های بیشتری برداشت و ظرف «ناسیونالیسم» را با یک «قرارداد اجتماعی نو» معطوف به «توسعه همه‌جانبه کشور» پُر کرد. در غیر این صورت ناسیونالیسم تبدیل می‌شود به یک شعار تبلیغاتی و حتی گمراه‌کننده و مخرب.

به‌عنوان پرسش پایانی، می‌خواهم درباره این «قرارداد اجتماعی نو» توضیحاتی بدهید. به‌نظر می‌رسد جریان‌ها و نحله‌های فکری، به فراخور زمان و کیفیت و نیز جذابیت مطالب‌شان توانسته‌اند نمایندگانی در سطح جامعه پیدا کنند. از  طیف چپ، که مارکسیست‌ها و چپ‌های جدید باشند، تا پست‌مدرن‌ها و لیبرال‌ها و همین‌طور اسلام‌گرایان. اما سنت و مکتب قراردادگرایی نمایندگان و صدای قابل توجهی ندارد تا دست‌کم بتوان چارچوب این «قرارداد اجتماعی نو» را از آن‌ها مطالبه کرد…

درست است؛ بی‌صدایی جریان قراردادگرایی از نقدهای مهم است. به هر حال، در همین چارچوب بحث‌مان، من روی مفهوم ناسیونالیسم تمرکز می‌کنم. می‌دانیم اگر ناسیونالیسم، تغلیظ شود به فاشیسم پیوند می‌خورد. از طرفی، نگاه پست مدرن به ناسیونالیسم هم چیزی از آن باقی نمی‌گذارد؛ چه به‌لحاظ مفهومی و چه به‌لحاظ مصداقی. یعنی صرفاً یک ایده کلی باقی می‌ماند که ممکن است درون آن نه سرزمین محل توجه باشد نه توسعه. اسلام‌گراها هم چنانکه قبل‌تر گفتم، نمی‌توانند با ناسیونالیسم سر سازش داشتند و نهایتاً سر از امت‌گرایی درمی‌آورند و شاید با کمی تعدیل به نگاه تمدن‌گرایانه تن دردهند. شما حکایت سعدی را که در جزیره کیش می‌گذرد، مرور کنید. تاجر، روایت می‌کند که بنا دارد چین و روم و هند و حلب و یمن و پارس را با تجارت‌اش به هم پیوند بزند. یعنی فهم ماقبل وستفالی. این نگاه تمدنی به کار ما نمی‌آید. در مقابل همه این‌ها می‌توان قراردادگرایی را پیش کشید. در اینجا ما با مردمی روبرو هستیم که ساکن یک سرزمین‌اند که اگر دولتی تشکیل ندهند، به‌خاطر حرص و آز همدیگر از بین خواهند برد یا حداقل زندگی‌شان با مشقت خواهد گذشت. لذا، ترجیح می‌دهند حرث و نسل از بین نرود، بنابراین با یکدیگر قرارداد بسته و دولتی را تشکیل دهند و تا آن دولت، دست‌کم، ضامن امنیت داخلی و خارجی باشد. حالا اصحاب قرارداد حداکثر و حداقل نقش دولت را متفاوت ارزیابی کرده‌اند، این‌گونه که یکی دولت را توتالیتر تلقی می‌کند و دیگر در حکم پاسبان شب. اما در اینجا دیگر رابطه عبد و مولا، چوپان و رمه، و ولی و مولّی علیه مطرح نیست، زیرا هر فردی در حاکمیت حق دارد و آن سرزمین به‌طور مشاع بین مردم تقسیم شده است. این صورت کلی موضوع است اما قرارداد اجتماعی نو باید گام‌هایی فراتر بگذارد و نسبت به احقاق حقوق شهروندان از حالت انفعالی خارج و وارد جزئیات شود. حالا روی این جزئیات می‌توان بحث کرد و مثلاً درباره نهادهای متولی آموزش و درمان، نهادهای متولی بازتوزیع و همچنین نهادهای نمایندگی سیاسی، نظم جدیدی را ترسیم کرد. اگر این پایه‌ها فراهم شوند، می‌شود سراغ بحث‌هایی از جنس مشارکت در ریسک‌ها و توانمندسازی رفت.

۲۱۶۲۱۶

کد مطلب 2153760

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 3 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین