زینب کاظمخواه: حاج محمد نورانی اهل خرمشهر است، تمام مدتی که شهرش در تصرف عراقیها بود، همانجا ماند تا از خاکش دفاع کند. او بارها در جنگ مجروح شده است، اما جز یکبار آنهم وقتی که شهید جهانآرا سهمیه حجاش را به او میدهد جبهه را ترک نکرد.
دفاع با دستهای خالی
او میگوید که خرمشهر در طول تاریخ چندین بار مورد هجوم قرار گرفته است، یک بار در زمان عثمانیها، یک بار در زمان محمدعلی شاه قاجار که علی پاشا حاکم بغداد با همکاری حاکم کویت به این شهر حمله کردند، یکبار در شهریور 1320 انگلیسها این شهر را اشغال کردند و آخرین بار هم شهریور 59 بود که توسط عراقیها اشغال شد.
او روزهای اشغال را خوب به یاد دارد، یک روز که همه مشغول کارهای روزمرهشان بودند، زنان در آشپزخانه، مردها سر کارهایشان و بچهها در مدرسه بودند شهر بمباران شد، مردم در خیابانها میدویدند و نمیدانستند به کجا پناه ببرند، همان روزهایی که مردم مجبور شدند خانه و کاشانهشان را ترک کنند.
بعد از بمباران خرمشهر بیمارستان شهر پر شد از زخمیها، جایی برای زخمیها نبود، جنازهها در پیادهروها و خیابانها پخش شده بود، بعد از این واقعه مقاومت مردم این شهر شروع شد.

نورانی به یاد دارد: «وقتی که عراقیها برای اولین بار به این شهر حمله کردند که شهر را بگیرند، عدهای از جوانان بدون سلاح که آموزش نظامی هم ندیده بودند در طول 45 روز با دستهای خالیشان از شهر دفاع کردند، روزهای سخت جنگ و دربه دری مردم بود. یادم است که وارد خانهای شدم سفره صبحانهشان پهن بود و یک توپ خورده بود وسط سفرهشان و خانواده دور سفره کشته شده بودند، زنی را دیدم که به سر بچه کوچکاش ترکش خورده بود و سربرهنه و پابرهنه در کوچهها میدوید و جیغ میکشید و نمیتوانستیم بچه را از دستاش بگیریم.»
بعد از شهید شدن تعدادی زیادی از مردم بود که خیلی ها جلوی مقر سپاه آمدند و تقاضای سلاح کردند؛ دختران و پسرانی 16 تا 19 ساله. نورانی میگوید:«آن موقع شهید جهانآرا فرمانده سپاه خرمشهر بود دستور داد که اسلحهخانه را باز کنند و به مردم سلاح بدهند. مردم اسلحهها را گرفتند. آن موقع سلاح سازمانی ما اسلحه «ژ سه» بود اسلحهای سنگین و زمخت که برای دوران شاه بود بعد از آن که اسلحهها تمام شد، یکسری اسلحه با نام «ام یک» و «ب نه» که برای زمان رضا شاه بود به مردم داده شد.»
اسلحهها که تمام شد به عدهای تجیهزات نرسید آنها سرنیزه دستشان گرفتند، عدهای از زنان کوکتل مولوتف درست کردند و روی تانکهای دشمن میانداختند. مردم با دست خالی، عشایر با تفنگهای ساچمهایشان هر که هرچه داشت برای مبارزه آورده بود، تا در مقابل ارتشی سراسر مجهز به توپ و تانک و اسلحههای پیشرفته مبارزه کند.
مردم دست خالی بودند اما ماندند و مبارزه کردند، او از روزهایی یاد میکند که عراقیها به خیابانهای خرمشهر میآمدند بچهها از بالای پشتبامها کوکتل مولوتفها را رها میکردند، سر تانک یا در کوچهها تعقیبشان میکردند و گیرشان میانداختند و درگیر میشدند.
مردمی که خانه و کاشانهشان را ترک نکردند
آنروزها خرمشهر یک پادگان داشت به نام دژ که این پادگان در همان روزهای اول حمله عراقیها تسخیر شد نورانی میگوید: «تکاوران عراقی افسران و سربازان ارتش را سر بریدند و پادگان از بین رفته بود و فرماندهی نداشت. نیروهایی که متعهد بودند بدون فرماندهی کار خود را میکردند و عدهای هم پیش از آن رفته بودند.»

خیلی از مردم خرمشهر قبل از سقوط در شهرشان ماندند و خیلیها هم در همان مقاومت 45 روزه شهر را ترک کردند. خیلیها حاضر نبودند که خانه و کاشانهشان را ترک کنند، خانواده حاج نورانی نیز از جمله خانوادههایی بودند که در خرمشهر ماندند، پدر و مادرش میگفتند که حتی اگر آتش هم از آسمان ببارد ما خانه و کاشانهمان را ترک نمیکنیم؛ به گفته او بسیاری از اینها که در خانههایشان مانده بودند اسیر شدند و عدهای هم بر اساس آرمانگراییشان که کشورشان و انقلابشان را دوست داشتند و به آرمانهای آن پایبند بودند ماندند و جنگیدند و تعداد زیادی از آنها هم یا شهید شدند یا زخمی.
او میگوید: «در آن روزها در خرمشهر سازمان نظامی وجود نداشت، بچههای محله دور هم جمع میشدند تانکها که میآمدند با چیزهایی که داشتند به آنها حمله میکردند، خود ما با جنب و جوشی که داشتیم میگفتیم که هر کس کدام طرف را پوشش دهد، یکی اینطرف خیابان و یکی در طرف دیگر اینگونه میشد که مردم خود به خود هدایت میشدند یکی ناخودآگاه دیگران را هدایت میکرد، خود بخود میشد فرمانده و بقیه که میآمدند از او میپرسیدند که من چکار کنم. در نتیحه آن شخص خودجوش رهبر یک گروه میشد، این گونه تقریبا سه گروه مقاومت در شهر تشکیل شد که فرماندهی یکی از گروهها بر عهده من بود. سه فرمانده گروه بودیم یکی رضا دشتی از دانشجویان خرمشهری دانشگاه تهران بود وقتی جنگ شروع شد به خرمشهر آمد دیگری علی هاشمیان که او هم دانشجو بود و آن دیگر هم من بودم؛ آن دو نفر شهید شدند و روز بیست و چهارم من هم زخمی شدم.»
وقتی زخمی شدم
او وقتی زخمی شد که عراقیها خانههای سازمانی راهآهن را اشغال کرده بودند، حاج نورانی به همراه پانزده نفر تصمیم گرفتند که جلوی آنها را بگیرند و ورودشان را قطع کنند، عراقیها در ساختمانهای بلند شهر مستقر شده بودند، آنها را دیدند و از آنجا به رگبار بستند و تقریبا ده نفر از آن 15 نفر که همراه او بودند زخمی شدند، چهار نفری که مانده بودند زخمیها را عقب میکشیدند.
نورانی تنها مانده بود ناگهان یکی از میان کوچهها داد میزند که چه کسی اینجا آرپیجی دارد؟ و او داشت و به سمت صدا میرود. سرگرد شریف نسب که در ارتش سازمانش را از دست داده بود خودش تنها گروههای مردمی را هدایت میکرد او را صدا زده بود، آنها به سمت عراقیهایی میروند که روی پشتبامها مستقر شده بودند، او در اتاقکی روی یکی از پشتبامها مستقر میشود، دو آر پی جی به سمت عراقیها شلیک میکند و تعدادی از آنها کشته میشوند، اما آنها مسیر گلوله را شناسایی میکنند، او به گلوله سوم نمیرسد که عراقیها او را به رگبار میبندند و بعد از آن هم یک آر پی جی شلیک میکنند. او سخت زخمی میشود، یک چشمش را از دست میدهد.
او میگوید: «یک آر پی جی زدند که باعث شد که صورتم کلا سوخت و چشم راستم تخلیه شد و چشم دیگرم هم آسیب دید. یک تیر هم به دستم خورد و زمین خوردم در همان حین یکی از دوستان به من رسید و بیسیم زد که محمد نورانی زخمی شده و ماشین بفرستید، ماشین تا حدی میتوانست جلو بیاید که در تیررس نباشد او به من گفت که ما اینجا بمانیم هر دویمان را میزنند اگر همت کنی و بلند شوی باهم بدویم میتوانیم نجات یابیم، من جایی را نمیدیدم گفت من دستت را میگیرم هر وقت گفتم، بدو. دست مرا گرفت ما دویدیم. عراقیها ما را از همان بالا به رگبار بستند. فشنگهایی که کنار پایم میخورد و ریگهایی به هوا بلند میشد و به من برخورد میکرد را احساس میکردم. خدا کمک کرد و شانس آوردیم رسیدیم به کوچه پشتی و ماشینی ایستاده بود، مرا به بیمارستان آبادان شرکت نفت بردند سه روز آنجا بستری بودم. میخواستیم از آبادان خارج شویم مسیری برای خروج نبود، نصفه شب یک شناور ارتشی مرا به همراه تعدادی دیگر از زخمیها سوار کرد و به بوشهر و از آنجا به بیمارستان 505 ارتش منتقل کردند.»
خرمشهر سقوط کرد
بعد از این که زخمهایش تقریبا بهبود یافت به خرمشهر برگشت، اما شهر کاملا سقوط کرده بود. عراقیها شهر را تصرف کرده و استحکاماتی ایجاد کرده بودند. آنها ساختمانهای بلند به خصوص آنها که نزدیک رودخانه بود را نگه داشته بودند، پشت آنها را صاف کرده و میدان مین گذاشته بوند، پشت آن هم یکسری خانهها را نگه داشته و پشت آن را مین گذاری کردند؛ یعنی یک خط مقدم، میدان مین، خط دو، میدان مین.

تشیع پیکر سه شهید گلزار شهدای آبادان که عراقیهای این جمعیت را با هواپیما تیرباران کردند
او میگوید: «عراقیها خانههای مردم را که خراب کرده بودند، تیرآهنهای خانهها را در آورده بودند . به همراه ماشین ها در محوطه پشت شهر کاشته بودند تا اگر چتر باز خواست فرود بیاید، روی تیرآهنها یا ماشینها فرود بیاید. آنها اثاثهای خانههای مردم را برداشته بودند و میبردند بازار کویت میفروختند.»
روزی که خرمشهر زیبا بود
نورانی از روزهای قبل از جنگ و زیبایی خرمشهر یاد میکند و به یاد دارد که صدام بعد از فتح خرمشهر گفته بود؛ «من الماس خاورمیانه را گرفتهام و این الماس گرانبها را به هیچ وجه پس نخواهم داد و اگر روزی کسی توانست این الماس را از من بگیرد من کلید بصره را به او خواهم داد.»
او از روزهای خوب خرمشهر و رودخانه بسیار زیبا و مردم نجیباش یاد میکند شهری که محور آن تجارت بود و 17 سفارتخانه و کنسولگری قبل از جنگ داشت.
نورانی میگوید: «خرمشهر13اسکله بارگیری داشت. وقتی متفقین در جنگ جهانی دوم خرمشهر را گرفتند برای انتقال مهمات و سلاح و تجهیزاتشان به مرکز ایران از بندر خرمشهر استفاده میکردند. خرمشهر شهر زیبایی بود غروب که میشد جوانها کنار رودخانه میآمدند، قایقسواری میکردند و قدم میزدند؛ من با دوستانم شبها میرفتیم لب رودخانه شعر حافظ و شاملو میخواندیم؛ فضای بسیاری خوبی بود. الان مردم خرمشهر میگویند که ما چیزی نمیخواهیم فقط ما را به قبل برگردانید.»
وقت جنگ زنان شیون را فراموش میکنند
وقت جنگ زنان شیون را فراموش میکنند
یکی از نکات مهم جنگ حضور زنان و دخترانی است که پا به پای مردان جنگیدند، زنانی که کمتر نامی از آنها به میان آمده است، زنان در مقاومت 45 روزه خرمشهر نقشی اساسی داشتند، این چیزی است که نورانی هم بر آن تاکید دارد و یادآور میشود: «وقتی حادثه بیداد میکند، زنان هم سلاح به دست میگیرند؛ شیر که از بیشه بیرون آمد نر و ماده ندارد، خانمها هم در کنار آقایان میجنگیدند خوب هم میجنگیدند. ما پادگانی داشتیم که مهماتمان را آنجا نگه میداشتیم که آن پادگان دست خانمها بود. در طول جنگ چند بار مقر اینها مورد اصابت قرار گرفت چون آقایان درگیر جنگ بودند؛ این زنان و دختران بودند که مهمات را به مقر دیگری منتقل میکردند، از این رو بسیاری از آن خانمها دچار دیسک کمر شدند. من میتوانم بیست خانم را نام ببرم که آنجا هم میجنگیدند و هم نگهبانی میدادند. در شهری تاریک که برق نیست در جایی که دشمن دویست یا سیصد متری شماست، دختری هفده یاهجده ساله با اسلحه نگهبانی میداد یا مردها زخمی میشدند زنان زخمهای آنان را میبستند؛ زنانی که قبلا از دیدن خون وحشت داشتند. ایستادن زیر آن آتش و مقاومت کردن ولو نجنگیدن خیلی مشکل است. اما وقتی فاجعه به بار میآید زنان شیون را فراموش میکنند، کودکان بازی بزرگان را میکنند و بچهها به بلوغ عقلی میرسند. واقعا این گونه بود بچههایی بودند که در سن 14 یا 15 سالگی نقش مردان بزرگ را ایفا میکردند و بیمحابا به دشمن میزدند.»
وقتی شهید جهانآرا از خیر حج رفتن گذشت
وقتی شهید جهانآرا از خیر حج رفتن گذشت
در طول جنگ فقط یک بار از جبهه خارج شد، آنهم وقتی بود که شهید جهانآرا بعد از سقوط خرمشهر یک سهمیه حج داشت، خودش نرفت سهمیه را داد به او . نورانی میگوید: «خیلی اصرار کردم که شهید جهانآرا سهمیهاش را نگه دارد ولی گفت که موقعیت من برای رفتن مناسب نیست در نتیجه سهمیه را به من داد، انگار دنیا را به من داده بودند، در سن 22 سالگی میخواستم حاجی شوم. در مکه بودم که خبر شهادت شهید جهانآرا را شنیدم خیلی اذیت شدم سرگشته و حیران در کوچههای مدینه میگشتم.»
شهر آزاد شد
حاج محمد نورانی قبل از آزادسازی خرمشهر فرمانده گردان بود، در عملیات آزادی سازی بستان زخمی شد و بیمارستان بود که دوستانش با تلفن به او فهماندند که میخواهند بروند خرمشهر.
او خود را از بیمارستان مرخص کرد و به منطقه رساند، بچههای خرمشهر یک تیپ تاسیس کرده بودند به نام تیپ 22 بدر که برادر او فرمانده تیپ بود، او هم رفت ستاد و کنار برادرش.
به یاد دارد که روز آزاد سازی خرمشهر به آنها گفتند که عدهای عراقی آمدهاند لب رودخانه و پرچم سفید نشان میدهند و میخواهند تسلیم شوند، آنها فکر میکردند که این کلک است و ممکن است که دام باشد. خودشان را به لب رودخانه رساندند و دیدیدند که تعدادی از عراقیها زیرپیراهنهایشان را درآورده و روی چوب بستهاند، همچنان فکر میکردند که این دام است برای این که مطمئن شوند با قایق دو نفر را فرستادند که فدایی شوند یا آنها را میزدند یا متوجه میشوند که آیا عراقیها میخواهند تسلیم شوند یا نه، رفتند لب رودخانه و دیدند که واقعا میخواهند تسلیم شوند. عدهای را سوار آن قایق کردند و آوردند.

حاج محمد نورانی در کنار ناصر پلنگی نقاش
او میگوید: «نکتهای که جالب بود این بود که اینها وقتی میخواستند اسیر شوند یک یا دو چمدان هم با خود آورده بودند، وقتی رسیدند چمدانشان را بازرسی کردیم دیدیم که اسباب و اثاثیه مردم خرمشهر است، در واقع اسباب و اثایثه خودمان را آوردند به عنوان غنیمت و فکر میکردند که از این طرف آزاد میشوند. بعد به اتفاق یکی از دوستان به نام فتحالله افشاری که بعدها شهید شد رفتیم طرف مسجد جامع او رفت بالا و اذان گفت و بعد سرود ای ایران را خواند. این موقعی بود که از پشت به عراقیها حمله شده بود و محاصره شده بودند و عدهای که لب رودخانه بودند تصمیم داشتند که تسلیم شوند. تیپ ما در عملیات بیتالمقدس از محور رودخانه کارون عبور کرد و رسید به جاده خرمشهر و اهواز.»
او میگوید: «نکتهای که جالب بود این بود که اینها وقتی میخواستند اسیر شوند یک یا دو چمدان هم با خود آورده بودند، وقتی رسیدند چمدانشان را بازرسی کردیم دیدیم که اسباب و اثاثیه مردم خرمشهر است، در واقع اسباب و اثایثه خودمان را آوردند به عنوان غنیمت و فکر میکردند که از این طرف آزاد میشوند. بعد به اتفاق یکی از دوستان به نام فتحالله افشاری که بعدها شهید شد رفتیم طرف مسجد جامع او رفت بالا و اذان گفت و بعد سرود ای ایران را خواند. این موقعی بود که از پشت به عراقیها حمله شده بود و محاصره شده بودند و عدهای که لب رودخانه بودند تصمیم داشتند که تسلیم شوند. تیپ ما در عملیات بیتالمقدس از محور رودخانه کارون عبور کرد و رسید به جاده خرمشهر و اهواز.»
او یادآور میشود: «درعملیات بیتالمقدس سه قرارگاه فتح، فجر و نصر تاسیس شد، در چهار مرحله عملیات انجام شد و در مرحله چهارم سوم خرداد خرمشهر آزاد شد و به دست نیروهای ما افتاد.»
57244
نظر شما