گروه اندیشه: احسان مزدخواه دانشجوی دکتری علوم سیاسی، یادداشتی در باره مطلب دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی آرمان، مطالبات، آرزو نوشته است. این مطلب که در کانال دکتر کاشی منتشر شده، به طور خلاصه به تحلیل بحران سیاستورزی در ایران معاصر میپردازد و ریشه این بحران را در دو رویکرد غالب – «آرمانهای بزرگ» و «مطالبهمحوری» – میداند که هر دو به جای احیای سیاست، منجر به مدفون شدن امر اجتماعی و زیست جمعی شدهاند. او ابتدا به نقد آرمان های بزرگ می پردازد. نویسنده معتقد است که تلقی نادرست از مشکل جامعه که گمان میشد فقدان آرمان است ، منجر به تراکم آرمانها شد. آرمانها، هرچند در ادعا نماینده جامعهاند، اما در عمل منطق استثنا را در قدرت فعال میکنند و به نام «خیر جمعی» بر حیات اجتماعی سایه میافکنند (اشاره به نقد دکتر کاشی). این ساختار، جامعه را بر اساس «غائب» (آنچه قرار است باشد) داوری میکند و آن را از درک نیازهای واقعی محروم میسازد. مزدخواه در ادامه به نقد مطالبهمحوری اصلاحطلبی در ایران می پردازد. از نظر او اصلاحطلبی به جای آرمانهای کلان، «مطالبات» را وارد میدان کرد. اگرچه این رویکرد قدرت اخلاقی آرمانها را مهار کرد، اما امر اجتماعی را به منافع صنفی و جزئی قابل معامله تقلیل داد و نتوانست «زیست جمعی» یا «جمعبودگی اجتماعی» را تولید کند. مزدخواه سپس به بحران اصلی موجود می پردازد. از نظر او نتیجه هر دو رویکرد (آرمانمحوری و مطالبهمحوری)، مدفون شدن و به حاشیه رانده شدن امر اجتماعی بوده است. مزدخواه راه برون رفت توجه به سیاست زندگی آفرین می داند و می نویسد راه خروج از این وضعیت، نه تولید آرمانهای بیشتر و نه مطالبات بیشتر است؛ بلکه بازگشت به سیاست بهمثابه زیست اجتماعی است. این «سیاست زندگیآفرین» سه ویژگی دارد:۱-درک لحظهٔ اکنون و رهایی از آیندهگرایی یوتوپیایی.۲-بازگرداندن امر اجتماعی به مرکز سیاست. و ۳-تعهد به تولید سعادت اینجهانی (مبنا قرار دادن "شاهد" به جای "غائب"). در نهایت نویسنده معتقد است تنها احیای جامعه به عنوان واقعیتی زنده و متکثر میتواند سیاست را دوباره زنده کند، نه مهندسی ایدئولوژیک یا فهرست منافع جزئی. این یادداشت در زیر از نظرتان می گذرد:
****
در گفتمان سیاسی معاصر ایران، یک سو تفاهم بنیادین در فهم مسئله وجود داشته است: گمان میرفت مسئلهٔ جامعه فقدان «آرمانهای بزرگ» است و بنابراین راه نجات، تولید آرمانهای تازه است. اما نتیجه، نه احیای سیاست که انباشت و تراکم آرمانها بود؛ تراکمی که نه تنها به تقویت معنا و کنش جمعی نیانجامید، بلکه به تدریج امر اجتماعی را به حاشیه راند. هر آرمان تازه بر شانهٔ آرمانهای پیشین سوار شد و هر دو بر حیات اجتماعی سایه افکندند. این وضعیت در نهایت، بذرهای فراموشی جامعه را کاشت.
همانطور که دکتر کاشی گرامی در آخرین یادداشت تحلیلیشان نشان میدهند، آرمانها در ادعا نمایندهٔ «عموم» و «جامعه» هستند، اما در لحظهٔ احراز و نمایندگی، جانب قدرت را میگیرند. در واقع، آرمانها از همان لحظهٔ تولد حامل «منطق استثنا» هستند؛ منطقی که به قدرت اجازه میدهد به نام «خیر جمعی» از چارچوبهای معمول عبور و استانداردهای اخلاقی متفاوتی را در مورد خود اعمال کند. به این ترتیب، آرمانها نه در دل جامعه، بلکه در دل سازوکارهای قدرت احراز میشوند. این ساختار، «موقعیت اجتماعی» را به «استثنا» تبدیل میکند و سیاست را از دل استثنا و نه از دل زندگی اجتماعی برمیسازد. از همین روست که هیچ آرمانی هرگز به معنای واقعی احراز نمیشود: زیرا لحظهٔ احراز، لحظهٔ تسلط است.
در تقابل میان «آرمان» و «ایدهٔ رهایی اجتماعی»، همواره آنچه تعلیق شده، رهایی واقعی جامعه از تمامی آرمانهای دستنایافتنی بوده است. آرمانها وعده میدهند اما کارکردشان تعلیق است؛ وعده میدهند اما تحقق را به فردایی نامعلوم حواله میدهند. این همان چیزی است که عابدالجابری از آن با تعبیر «قیاس غائب بر شاهد» یاد میکند: جامعه نه بر اساس آنچه هست، بلکه بر اساس آنچه نیست و قرار است باشد مورد داوری و سیاستورزی قرار میگیرد. این «غائبسازی» امر اجتماعی، جامعه را از فهم لحظهٔ اکنون، از درک رنجها و نیازهای واقعی، و از امکان شکلگیری آزادی و سعادت اینجهانی محروم میکند.
به همین دلیل، سیاستی که خود را وقف آرمانهای بزرگ میکند، در عمل سیاست تعلیق تصمیم میشود. آیندهنگری ایدئولوژیک جایگزین واقعنگری اجتماعی میشود و جامعه به فردایی حواله داده میشود که همواره از راه میرسد، اما هیچگاه فرا نمیرسد.
در این میان، اصلاحطلبی به جای آرمانهای کلان، «مطالبات» را وارد میدان کرد. این تغییر ظاهراً جامعه را از قید دیگر آرمانها رها کرد، اما از سوی دیگر، امر اجتماعی را به پارهپارهای از منافع صنفی و جزئی تقلیل داد. مطالبهمحوری اگرچه قدرت اخلاقی آرمانها را مهار کرد، اما نتوانست چیزی در اندازهٔ «زیست جمعی» تولید کند. در غیاب ایدهای از «سیاست بهمثابه زندگی»، مطالبات بدل به فهرستی از منافع قابل معامله شدند. آنچه غایب ماند، همان جمعبودگی اجتماعی بود؛ چیزی که نه آرمانهای کلان حفظش کردند و نه مطالبات جزئی احیایش کردند. در چنین وضعیتی نه آرمان توانست احراز شود و نه مطالبه توانست جامعه بسازد در حالیکه فقط در این میان، امر اجتماعی مدفون شد.
راه برونرفت، نه آرمانیسازی بیشتر است و نه مطالبهسازی بیشتر؛ بلکه بازگشت به سیاست بهمثابه زیست اجتماعی است؛ سیاستی که از دل زندگی واقعی برمیخیزد، نه از دل ایدئولوژی و نه از دل فهرست مطالبات. این سیاست، «سیاست زندگیآفرین» است: سیاستی که خیر و سعادت را در زندگی اینجهانی و در لحظهٔ اکنون میبیند؛ سیاستی که مردم را به آینده حواله نمیدهد؛ سیاستی که نه «غائب» بلکه «شاهد» را مبنا قرار میدهد.
سیاست زندگیآفرین و نه صرفا آرمانساز سه ویژگی مهم و بنیادین دارد: نخست، درک لحظهٔ اکنون و رهایی از آیندهگرایی یوتوپیایی؛ دوم، بازگرداندن امر اجتماعی به مرکز سیاست؛ سوم، تعهد به تولید سعادت اینجهانی، نه وعدههای پسافردایی.
آرمانهای کلان، هرچند جذاب و الهامبخش، در عمل بارها و بارها ثابت کردهاند که بهمحض برخورد با مسئلهٔ نمایندگی، به منطق قدرت درمیغلتند. مطالبات نیز بدون افق معنایی مشترک، به کنش جمعی تبدیل نمیشوند. اما آنچه میتواند سیاست را دوباره زنده کند، احیای جامعه است. جامعه بهعنوان واقعیتی زنده، متکثر، و دارای ظرفیتهای درونی برای خلق ارزش، نه جامعه بهعنوان ابژهٔ مهندسی ایدئولوژیک.
۲۱۶۲۱۶






نظر شما