به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ماهوشخانم مونسالدوله، ندیمه انیسالدوله ـ سوگلیِ حرم ناصرالدینشاه ـ از زنان متجدد و دنیادیده روزگار خود بود و زیر و بم آداب و رسوم زمانه را بهخوبی میشناخت. او به فرانسه سفر کرده و با زبان فرانسوی آشنایی داشت؛ همچنین در دوران حکومت محمدرضا پهلوی سفری نیز به سوئیس انجام داد.
حالا از «جهازبران» «عروسی» قدیمیها تعریف میکنم که داستان بامزه و جالبی دارد. بله عروس عقدکرده، شش هفت ماه خانه پدر میماند، تا کار جهازگیری تمام بشود. جهاز عروس همان قالی و پردههای قلمکار بود. بعد هم مقداری «بلور بارفتن» مثل لاله و جار و چراغ پایهدار و کاسه و بشقاب چینی و شربتخوری و اینجور چیزها که توی طاقچهها میچیدند.
سماور و اسباب چای هم حتمی بود. بعد هر دختری به قدر وسعش ظروف مسی میآورد که اسباب آشپزخانه میگفتند. اسباب حمام کامل عروس هم تهیه میشد. جانماز و روقوری و سرمهدان و دست بقچه هم جزو جهاز بود. و علاوه بر اینها خانواده عروس برای داماد و پدر و برادرهایش خلعتی میفرستاد. این خلعتی عبارت بود از: لباده بلندی که تا مچ پا میرسید و آن از ترمه کشمیری میدوختند و «جبه» نام داشت. یک سرداری از ماهوت یا «شویت» سیاه، کلاه و شبکلاه. و اگر داماد جزو اعیان و اشراف نبود، به جای قبا و «آرخالق» و جبه، «سرداری» برایش تهیه میدیدند.
جشن حنابندان معروفترین جشنهای آن روزها بود که با طول و تفصیل و آداب خاصی برپا میشد. و ترتیبش اینطور بود که خانواده داماد توی هفت تا چهل جام برنجی، یا جام نقرهای حنا خیس میکردند و خانه عروس میفرستادند.
به هر صورت بعد از اینکه جهازگیری تمام میشد خانواده عروس پیغام میداد که بیایید عروستان را ببرید. اگر خانواده داماد آماده بود، اول از همه در خانه عروس «شب حنابندان» برپا میشد. جشن حنابندان معروفترین جشنهای آن روزها بود که با طول و تفصیل و آداب خاصی برپا میشد. و ترتیبش اینطور بود که خانواده داماد توی هفت تا چهل جام برنجی، یا جام نقرهای حنا خیس میکردند و خانه عروس میفرستادند. عروس با هفت تا دختر همسالش و یک زن که در بستن حنای عروس ماهر بود، سوار بر تخت روان به حمام میرفت. پشت سر تخت روان او، خونچههای آجیل و شیرینی و میوه را به حمام میبردند.
اول، سر عروس را حنا میبستند که تفصیلش را گفتم. بعد، حنای سرانگشتی بود که قبلا آماده میشد؛ یعنی بیست پارچه سهگوش از «شله» قرمز هم دم دست بود. زن حنابند سرانگشتان دست و پای عروس را حنا میمالید و با آن پارچههای کوچک سهگوش میپیچید و با ابریشم قرمز میبست. آن وقت عروس را روی تشک میخواباندند و پاهایش را دراز میکردند و پاشنههای پایش را روی دو چهارپایه خیلی کوچک میگذاردند که کف پایش را حنا ببندند. و این حنای کف پا را حنای «نگار» میگفتند. بعضیها کف پای عروس را با گل و بوته و گنجشک و پروانه نقش و نگار میکشیدند. بعضیها هم که خیلی باسلیقه بودند، این شعر را با کاغذ میبریدند و زن حنابند، اگرچه بیسواد بود، از روی آن بریدههای کاغذ شعر را کف پای عروس با حنا رنگ میکرد و آن شعر این بود: «رنگ حناست بر کف پای مبارکت/ یا خون عاشق است که پامال کردهای؟»
خلاصه، مثل یک عروسک با عروس ور میرفتند تا عروس را عروسک خوشگلی بکنند که پسند داماد بیفتد. چون درواقع زن در زمانه قدیم فرقی با عروسک نداشت.
بعد از این کارها، شام میآوردند. شام حنابندان حتما باید شیرینپلو و مرغپلو باشد که انشاءالله یک وقتی هم تفصیل شیرینپلو پختن خانمهای قدیمی را برایتان میگویم.
بله! خانمهای عزیز! آن شب تا صبح خانه عروس بزن و بکوب بود. عروس همینطوری روی تشک دراز کشیده بود و دخترهای جوان و خوشقدوقواره لقمه دهنش میگذاشتند. بعضی خانوادهها شب حنابندان یک دسته «تقلیدچی» زنانه خبر میکردند و این تقلیدچیها حکم مطرب و آرتیستهای حرمسرا را داشتند.
خاله رورو
سردسته زنهای تقلیدچی، کنیز سیاه آزادشدهای بود که بهش «زعفرانباجی» میگفتند. «بازارچه زعفرانباجی» هم هنوز در خیابان «مولوی» تهران مشهور است. زعفرانباجی چند تا زن سیاه و سفید «مسخرهچی» همراه داشت. مشهورترین آنها «خاله رورو» بود. یکی هم لقبش «شمبله غروه» و دیگری «خانم خرسوار» بود. هر کدامِ اینها یک جور تقلید درمیآوردند. مثلا خاله رورو که زن قدبلند چاقگندهای بود، وارد میشد؛ همانطور با چادر و چاقچور و روبنده، یک بالش بزرگ زیر پیراهنش، و وسط اتاق راه میرفت و میرقصید. زنهایی که توی اتاق بودند، دست میزدند و این ترانه را میخواندند:
«خاله رورو! دو ماهه عروس چند ماهه داری؟»
بعد، خاله رورو جواب میداد:
«خاله جون قربونتم، حیرونتم، صدقه بلاگردونتم، دو ماهه عروس، شش ماهه دارم.»
بعد، خانمها دوباره این ترانه را سرمیدادند:
«خاله رورو! شیرینپولو! چند ماهه داری؟»
خاله جواب میداد:
«سه ماهه عروس، هفت ماهه دارم؛ خاله، حالت ندارم»
و همینطور تا سر نه ماه میرسید.
آن وقت، چهار تا خشت توی اتاق میآوردند. خاله رورو سر خشت میرفت و شعر میخواند و ادا و اطوار درمیآورد و قریب نیم ساعت از این قبیل شعرها میخواند و خوشمزگی میکرد. بعد، خانمی که مثلا ماما شده بود، بالش را از زیر شکم خاله رورو درمیآورد و داد میزد:
«باد بود! باد بود! اسمش خداداد بود! ننش قدمشاد بود! باد بود! باد بود!»
بازی خاله رورو تمام میشد و بازیهای دیگر به میان میآمد.
نزدیکیهای صبح که هوا تاریک روشن میشد، حمام را قرق میکردند و عروس و دارودسته زنها و دخترها همراه عروس حمام میرفتند. سر حمام شیرینی و شربت میدادند و عروس را به خانه میآوردند و باز هم بزن بکوب شروع میشد و شعرهای آن روز، یعنی روزی که عروس از حمام درمیآمد، اینطور بود:
«گل درآمد از حموم، سنبل درآمد از حموم؛ شاه دوماد را بگین، عروس درآمد از حموم»
یا اینکه میخواندند:
«ای دست و پا حنایی! ای ماه گیسطلایی! یه ماچ بده! نمیدم، پولت میدم، نمیدم»
ترتیب جهاز آوردن اینطور بود که میفرستادند قاطرخانه، پیش «مشهدی اللهداد قاطرچی» که میگفتند خیلی خوشقدم است. مشهدی اللهداد که رئیس قاطرخانه بود، سرداری ماهوت قرمز بر میکرد و شلوار قره منگوله پا میکرد و کلاه نمدی طاس سر میگذاشت و ده پانزده قاطر را زینت میکرد.
آن وقتها، میگفتند میان دو کتف عروس دو تا موی نحسی است که حتما باید آن را بردارند. زنی که آن دو مو را میشناخت، میآمد و آن دو مو را با انبرک میکند. اما باز هم تا حرکت دادن عروس خیلی کار داشت. چون باید اول جهاز را ببرند، بعد دنبال عروس بیایند. همان روز، به خانه داماد پیغام میدادند که ساعت دیدهایم و برای آوردن جهاز ساعت سعد است؛ اتاق داماد را خالی کنند که جهاز میآید.
جهازبران با قاطرهای زینت داده شده
اما ترتیب جهاز آوردن اینطور بود که میفرستادند قاطرخانه، پیش «مشهدی اللهداد قاطرچی» که میگفتند خیلی خوشقدم است. مشهدی اللهداد که رئیس قاطرخانه بود، سرداری ماهوت قرمز بر میکرد و شلوار قره منگوله پا میکرد و کلاه نمدی طاس سر میگذاشت و ده پانزده قاطر را زینت میکرد. سر قاطرها را پر طاووس میزدن و گلیمهای رنگارنگ روی قاطرها میانداخت. صندوقهای مخمل را روی قاطرها بار میکردند. ظروف مسی و دیگ و دیگبر را توی کیسههای تور میریختند و پشت قاطرها میگذاشتند. رختخوابها را توی مفرش میبستند و با قالیها بار قاطر میکردند. پشت سرِ قاطرها، چندین خونچه بود. توی خونچهها آینه قدی، لاله، چراغ، کاسه، بشقاب، گلابپاش، اسباب چای و خلعتیهای داماد و خانواده داماد و هزار جور «خرت و خورت» میچیدند. هرچه شماره خونچهها بیشتر بود، شأن عروس بالاتر میرفت.
خانوادههای اعیان یک بچه کنیز سیاهسوخته را رخت شله قرمز میپوشاندند. صورت سیاه او را سرخاب سفیداب میمالیدند و توی خونچه مینشاندند و اسمش این بود که این کنیزبچه، سرجهازیِ عروس و «کنیز نمیر» است، یعنی اگر این کنیز میمرد، فوری خانواده عروس یک کنیز بچه دیگر میخرید و به خانه عروس میفرستاد. معمولا یکی از تفریحهای بزرگ تهران همین جهازبران بود که دلالهها از خانمها انعام میگرفتند و به آنها خبر میدادند که مثلا امروز عصر «محله پاچنار» یا «گذر لوطی صالح» جهازبران است.
[...] زنها از راههای دور، پیاده و یا سوار الاغ، خودشان را به آن محله که جهاز میبردند میرساندند و برای اینکه جهاز توی خونچهها را هم خوب تماشا کنند، یک قران یا ده شاهی به صاحبخانههای آن کوچه میدادند و بالای پشتبام خانهها میرفتند و سر دیوار مینشستند و پاهایشان را آویزان میکردند و مشغول تماشا میشدند. خیلی اتفاق میافتاد که از توی کوچه کفش این خانمهای تماشاچی را درمیآوردند و یا با چاقو یا قیچی دامن چادر سیاهشان را میبریدند و میبردند و این خانمها چنان مبهوت تماشا بودند که ملتفت نمیشدند. تمام پشتبامها پر از تماشاچی زن بود.
پیشاپیش همه دو تا سه تا پیرزن گیسسفید با چادر و چاقچور و روبنده که بقچههای مخصوصی زیر بغل داشتند، راه میافتادند. یک «بیاض» و یک طومار برداشته بودند، حرکت میکردند. توی این بیاضها و طومارها، صورت ریز سیاهه جهاز عروس را نوشته بودند که باید داماد تحویل بگیرد و سیاهه را امضا کند.
خلاصه، همین که سر قافله جهاز پیدا میشد، جلوی خانه داماد گوسفند سرمیبریدند. آن دو تا پیرزن که به آنها «ینگه» میگفتند، برای مرتب کردن حجله دست به کار میشدند.
منبع: خاطرات مونسالدوله ندیمه حرمسرای ناصرالدینشاه، به کوشش سیروس سعدوندیان، تهران: زرین، چاپ اول، ۱۳۸۰، صص ۴۹-۴۴.
۲۵۹






نظر شما