به گزارش خبرآنلاین، «شوهر عزیز من» بعد از آنکه در نمایشگاه کتاب جزء پرفروش ترین های ناشر و نمایشگاه کتاب شناخته شد، هنوز هم در لیست پرفروش های پخش کتاب است. رمانی ساده و خواندنی درباره دغدغه های یک زن جالب توجه. شخصیت اصلی این رمان، زنی است که در نخستین فصل رمان با ترور همسر خود که استاد اخراجی دانشگاه است، مواجه میشود و پس از آن داستان به شرح تغییر ایدئولوژیها و نگرش این فرد در طول سالهای پس از دهه 60 میپردازد.
در بخشی از این رمان میخوانیم: «از موقعی که بیکار شده است، نه ورقهای هست که تصحیح کند، نه دانشجویی که استاد راهنمای پایاننامهاش باشد. کاری ندارد؛ جز مصاحبه کردن با روزنامهها و مجلههایی که میخواهند بدانند چرا از دانشگاه اخراج شده، آیا اخراجش به مصاحبه با بیبیسی ربط داشته یا به تغییرات ملموسی که در دیدگاههای سیاسیاش به وجود آورده است. این روزها بیشتر وقت کوروش توی پارک گفتگو میگذرد. آنجا راحتتر است. دست و پای من را هم نمیبندد. مردی که صبح تا شب توی خانه باشد، ایرادگیر میشود. این حرف کوروش است؛ وگرنه من که از بودن و دیدن کوروش شکایتی ندارم.»
ساکنان تهران برای تهیه این رمان(در صورت تمام نشدن چاپ جدید) می توانند با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهرها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، میتوانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
امین فقیری، از نویسندگان و منتقدان ادبی کهنه کار کشور در شرح و نقد این رمان نوشته است: «شخصیت اصلی داستان، به دنبال دو دوست خود نسرین ماجدی و محبوبه الهی به اینجا و آنجا کشیده میشود؛ مخصوصا شرکت در جلسات ایدئولوژی و حزبی که کورکورانه از آنها تبعیت میکند. به دنبال خیانتی که توسط نسرین ماجدی به او میشود او را از کتابخانه کنار میگذارند و از کار بیکارش میکنند با این بهانه که آهنگها و تکنوازیهای ویکتور خارا گیتارنواز شهیر را گوش میدهد. خارا چپ است. سیما دلشکسته میشود. چرا که او این کار را توهینی به نفس هنر میداند.
دیگر سیما آنقدر عظیم است که کمکم در طرز پوشش خود تجدیدنظر میکند. اما یک نوع تظاهر در رفتارش به چشم میآید. انگار همهچیز در پوسته رویی و ظاهری ماجرا میگذرد. هیچگاه نه جوهرش را دارد و نه لزومی میبیند که چاقویی تیز این پوسته را از هم بدرد. هر تغییری که در خود به وجود میآورد دیگران سالهاست که متوجه آن شدهاند.
بنابراین وقتی قاب صورتش را بیرون میگذارد یا چادر را با مانتو عوض میکند کسی برای او کف نمیزند. یا اینکه وقتی بدون اجازه شوهر به خانه یک پیرمرد میرود، چه چیز را میخواهد ثابت کند؟ آن هم پیرمردی که در زندگی دو انار خشک دارد که به او تعارف میکند و گلههایی از وضع روزگار خویش. سیما سعی میکند خودش باشد و همانند یک «آنارشیست» واقعیتهای موجود را وارونه کند اما نمیتواند. یعنی این کارهای او اهمیت چندانی ندارد. هیچچیز را تغییر نمیدهد. مانند دنکیشوت مونثی که فکر میکند کارهایش اعتراض است، دهنکجی است و نظم و نظام دنیا را تغییر میدهد. سیمای دست ساخت نویسنده سخت خرافاتی است. ابتدای داستان میخوانیم که سیما خواب مهندس سین «که بعدها معلوم میشود سهراب است» را دیده و دربه در به دنبال کتاب تعبیر خواب است. آخر هم معلوم نمیشود که آیا چنین رویایی تعبیرش سکته و مردن مهندس سهراب، آن هم در جوانی بوده است؟ عشق ممنوعی که شعلهاش با احتیاط زبانه میکشد باعث میشود راوی داستان فقط سهراب را در نظر داشته باشد.
عشق ممنوع سیما به سهراب که گدازنده است با روحیات ایمانی او اصلا جور درنمیآید و او را به سرکشی نسبت به همه چیز وامیدارد. این سرکشی از وی یک موجود عصیانگر ساخته است؛ عصیانی که خاموش است و بیشتر به آلام او دامن میزند. این سرکشیها ربطی به جامعه ندارد. او اصولی را که بر جامعه حاکم است پذیرفته و به هیچ عنوان نسبت به آنها خصومت و بیاحترامی ندارد؛ عصیانی معصومانه و بیاثر که نه سیخ را میسوزاند و نه کباب را. در مورد عشق آنچنان با احتیاط سخن میگوید که آن را بیاثر میکند.»
خبرآنلاین با اجازه ناشر، دو بخش از این رمان پرفروش را که در کمتر از دو ماه به چاپ دوم رسید، برای کاربران خود منتشر می کند:
«سالها پیش دختری به اسم زریان چنان عشقش نسبت به کوروش پرقدرت بود که مثل عقاب من را در چنگالش گرفت و وادارم کرد کوروش را به او تقدیم کنم...شتربان چفیه انداخته بود و داشت سیگار می کشید. مردم به شترها دست می زدند و شترها سرشان را تکان می دادند و زنگوله شان صدا می داد. بعد هی عکس بود که انداخته می شد. هنمه فکر می کردند شتربان اجازه نمی دهد کسی با شترها عکس بیاندازد اما شتربان که در جواب شوهر عزیز من که پرسیده بود مراسم تمام بشود شترها را کجا می برید و او گفت به ورامین و مال خودمانند، اول دختر بچه های صورتی پوش را کنار شترها بردند و بعد پرروبازی در آوردند و پسرهای کوچکشان را روی شترها نشاندند و هی با دوربین موبایل عکس انداختند. کمی که گذشت همه داشتند با شترها عکس می انداختند. نامزدها، سربازها، افغان ها و دست آخر پیرمردهایی که یک دندان بیشتر نداشتند. فقط من و شاهین و شوهر عزیزم بودیم که با شترها عکس نیانداختیم فقط به این دلیل که موبایل مان دوربین نداشت و ما فهمیدیم که داشتن موبایل دوربین دار در شب عاشورا از گرفتن غذای نذری واجب تر است.
راه افتادیم به سمت حرم. نرسیده به حرم شوهر عزیز من پرسید: چادر ت را آورده ای؟
گفتم: کدام چادر؟ چادر برای چی؟
بعد غر زد: «این همه زحمت کشیدیم تا اینجا آمدیم بی فایده. همیهش همه کارهایمان نصفه نیمه اس.» خندیدم. عصبی شد و پرسید کجای حرف من خنده داشت؟
صدایم را پایین آوردم و نجواکنان پرسیدم: «کدام کارمان نصفه نیمه بوده!» و بازهم خندیدم. شوهر عزیزم گفت: دست بردار شب عاشورایی...»
*
«بعد یک روز نسرین زنگ در را زد و آمد. من داشتم مرغ تکه تکه می کردم و ترانه مرسدس سوسا را می خواندم. سپاسگزارم زندگی که به من بینایی دادی تا در انبوه آدمها مردی را که دوست دارم پیدا کنم...
البته که از صدای زنگ فهمیدم نسرین پشت در است. هیچکس مثل او نمی تواند طوری در بزند که آدم فکر کند که به او بدهکار است و زودتر باید در را به رویش باز کند و بدهی اش را بپردازد. نپرسیدم کیه و در را باز کردم. کمی بعد صدای پای او را از توی حیاط شنیدم. نگاهش را به روی ماشین پارک شده شوهر عزیزم دیدم. حتی دیدم کنار ماشین مکثی کرد و ماشین را دید زد. بعد شاخه های توت نروک را از سر راهش کنار زد و نزدیک تر شد. اما گردوغبار چادرش زودتر از خودش به من رسید. عطسه که کردم نسرین روبرویم ایستاده بود. با دماغی که از لای چادر بیرون مانده بود. از پایین پله ها با من سلام و احوالپرسی کرد و بالا آمد. با دفعه اولی که دیده بودمش کلی فرق کرده بود. دست کم چادرش دیگر بور نبود. چادر راهپیمایی و مهمانی رفتنش فرق می کرد.تنها تجمل او در زندگی همین بود...آمد و همانطور با چادر و یکوری نشست روی کاناپه تا رویش به من باشد که داشتم فکر می کردم بروم یک بسته پاپ کورن بگذارم توی مایکرو ویو تا هم صدای ترق ترق ذرت ها بلند شود و هم چیزی داشته باشم بگذارم جلو نسرین که هنوز دهانش را ندیده بودم. پرسید بچه هم داری؟ گفتم آره دو تا از بهترین ها را دارم. می خواست بداند حالا کجا هستند. پرسید دخترند یا پسر؟ چند سالشان است؟ شوهرم چه کاره است؟ چند سال است ازدواج کرده ایم؟ خواستگاری سنتی یا ...؟من هم که دیگر همان ساده لوح بیست و اندی سال پیش نبودم و تغییرات ملموسی در نظام فکری ام بوجود آمده بود، جواب سوالهایش را یکی در میان دادم...از لای صدای ترکیدن ذرت ها جوابش را دادم. بعد که دیگر حوصله ام را سر برد گفتم آن بازی چی بود آن روز از خودت در آوردی؟ رویت را چقدر آنقدر محکم گرفته ای اینجا که کسی نیست. دستی را که به چادرش بود کمی شل کرد و خندید. دیدم تمام دندان هایش را روکش کرده است. آنهم چه روکشی! انگار آدمس جویده و زردی را کشیده بود روی دندان هایش...شروع کردیم به دانه دانه خوردن. پرسیدم از برادرت چه خبر؟...»
ساکنان تهران برای تهیه این رمان (در صورت تمام نشدن چاپ جدید) می توانند با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهرها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، میتوانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما