اسطوره‌ای که نسل امروز هیچ ارتباطی با آن برقرار نکرده، اسطوره‌ای که نسل امروز نمی‌شناسدش، اسطوره‌ای غریب به نام غلامرضا تختی

عکسش و نشان‌هایش در همان طبقه اول موزه رضوی جایی است که هر بازدیدکننده‌ای را تا دقایقی طولانی میخکوب می‌کند. دیدن تصویر عزیزترین غلامرضای تاریخ ورزش که دستانش را دور گردن مادر حلقه کرده و تبسمی بر لب دارد. او که نامش را کسی نیست که بی‌پسوند جهان پهلوان بر لب بیاورد. او که غلامی رضا (ع) را تا همیشه بزرگترین افتخارش می‌دانست. او که اگرچه سال‌هاست که رفته اما هنوز یاد مهربانی‌هایش مایه فخر ملتی است.

***

پیرمرد دستی به شال سبزش کشید. عبا را روی شانه جابه جا کرد و ادامه داد: «چهار روز بود چیزی برای خوردن نداشتیم. بچه‌ها از گرسنگی فریاد می‌کشیدند. بوی جنازه‌هایی که زیر آوار مانده بودند، نمی‌گذاشت نفس بکشیم. هنوز هیچ کمکی نرسیده بود. ظهر بود. روی زمین لخت ایستاده بودم به نماز، که یکی وارد شد و جانمازی جلویم پهن کرد. نماز که تمام شد، نگاهش کردم. سلام کرد و لبخند زد. پرسیدم: چهره شما برایم آشناست. اسم شما چیست؟ گفت: غلامرضا. گفتم: غلامرضا تختی؟ باز تبسم کرد. . .»

بازمانده زلزله بوئین‌زهرا با آن لهجه آذری تعریف می‌کرد و ما در ابن‌بابویه، نزدیک مزار آقاتختی، زیر باران ایستاده بودیم. اشک‌ها با باران درآمیخته بودند، قطره قطره.

بعد، گروهی از بچه مدرسه‌ای‌های شهرری آمدند که شعار می‌دادند: «شیر دلیران کیه؟ غلامرضا تختیه. . .»

***

باورت می‌شود؟ 30 سال است این تابلوها را با خودش می‌آورد ابن‌بابویه و نمایش می‌دهد. توی این سرمای دی ماه. می‌ایستد سر خاک، زیر باران، زیر برف. می‌پرسم: چند؟ از پشت عینک ته استکانی‌اش نگاه می‌کند و می‌خندد: «فروشی که نیست، برای تماشاست. آوردم تا همه ببینند و بدانند که آقا تختی چه فرشته‌ای بود و چه کارها کرد.»

نگاه می‌کنم. نگاه کن! این فقط بخشی از لحظه‌های زندگی غلامرضا تختی است. آدم حسرت می‌خورد که چه زندگی پرباری، چه زیستن سعادتمندانه‌ای. پر از پهلوانی و زورآوری و سکو و مدال، پر از قهرمانی و بالا رفتن از پله‌های قلب مردم. . .

حالا چرا غلامرضا؟ بابک می‌گوید: «پدرم فرزند آخر خانواده بود. برای همین عزیز پدر و مادرش بود و چون آن‌ها اهل دین و ایمان بودند، اسم او را غلامرضا گذاشتند؛ تا به اهلش خدمت کند.»

رضا، رضا، غلام رضا. زیاد داریم آدم‌هایی که به این نام شناخته می‌شوند. اما کدام‌یک به عزت و شهرتی رسیدند که غلامرضا تختی رسید؟ کدام‌شان این اندازه مردم‌دار و محبوب شد؟

بچه سر به زیر خانی‌آباد، شاگرد دکانی بود تا کمک خرج خانواده باشد. همان وقت باشگاه هم می‌رفت. شنیده بود برای سلامت زیستن، باید که ورزش کرد. شاید هم از همان وقت‌ها سودای قهرمانی داشت، قهرمان دل‌ها شدن. چهار دوره در مسابقات المپیک روی تشک رفت، که بار آخر به اصرار مردم بود. یک رکورد جاودانه که خیلی‌ها سعی کردند تکرارش کنند، اما نتوانستند. زورشان نرسید. زور که داشتند، اما مگر تختی با زور محبوب مردم شد؟ غلامرضا با آن تعظیم‌های محجوبانه‌اش برابر مردم و آن بزرگ‌منشی که در چهره‌اش موج می‌زد و در رفتارش پیدا بود، بلندآوازه شد، جهان پهلوان مردم ایران شد.

مدال اگر گرفت، برای خودش نگرفت. مگر آن دفعه‌ها که نگرفت، نگفته بود: «خجالت می‌کشم برگردم ایران. جواب مردم را چه بدهم؟»

کدام قهرمان را دیدی که این‌طور بگوید؟ کیف جام و مدال قهرمانی به این است که به در و دیوار خانه بزنی و بنشینی به تماشا و لذتش را ببری. اما غلامرضا اینطور فکر نمی‌کرد. تمام مدال‌های او در موزه آستان قدس رضوی است و به پیشگاهی تقدیم شده که تختی به نام آقایش شده بود، عزیزترین غلامش شده بود.

***

اعتقاد قدما بر این بود که نام، نیمی از قدرت است و نباید آن را برای حریف آشکار کرد. قهرمان قصه اغلب هوش به خرج می‌دهد و نمی‌گوید که «رستم دستان» است. این اما یک بار به تراژدی بزرگی منتهی می‌شود که همان داستان کشته شدن سهراب به دست پدر است. رستم در نبرد با پهلوان جوان، نامش را نمی‌گوید و پدر و پسر بی‌خبر درهم می‌آویزند و داستان به اوج می‌رسد: غمنامه رستم و سهراب. . .

در داستان آقا تختی اما رستم خودش بود، سهراب هم خودش بود. هم در دوران حماسه، نقش پهلوان بزرگ و بی‌همتا را بازی کرد و هم به وقت غم، کشته عشق شد و دل‌ها خون کرد. مردی که مردم پشت سرش از قول حضرت حافظ خواندند: «ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است/ ببین که در طلبت حال مردمان چون است.»

وقتی تنها فرزند غلامرضا تختی، بابک بچه‌دار شد؛ تردیدی برای نامگذاری نوه آقا تختی نبود. او می‌گوید: «اسم فرزندمان را غلامرضا گذاشتیم، به یاد مردی که به این نام بود و عزیز بود.»

به این ترتیب، غلامرضا تختی دیگری متولد شد که مثل پدرش میراث‌دار نام تختی بود. با این فرق که اگر بابک فقط شهرت «تختی» را به دنباله نامش داشت و هرکجا می‌رفت و می‌شناختندش، شعار و فغان به آسمان می‌رفت و مردم بوسه بر رو و اشک زیر پایش می‌ریختند؛ غلامرضای کوچک کپی بی‌نقصی از نام پدربزرگ نادیده داشت.

***

بابک که هرگز پدر را ندیده اما همیشه سایه سنگین جهان پهلوان را در زندگی‌اش احساس کرده، بهتر از هرکس می‌دانست «تختی بودن» یعنی چه. اما حوادث سال‌های کودکی غلامرضا، حتی او را هم غافلگیر کرد. غلام در اولین سال و دقیق‌تر بگوییم، در اولین روزهای دبستان رفتن؛ طعم دیگری از مزه تختی بودن را چشید. اگر تا پیش از آن روزها فقط عزت بود و احترام و همه بزرگ‌ترها دوستش داشتند و احترامش می‌کردند، در دبستان اولین نامهربانی‌ها را دید؛ آن هم از همکلاسی‌هایی که به او گفته بودند قرار است از میان آن‌ها دوستانی پیدا کند.

بچه‌های بزرگ‌تر، بچه‌های شر، تا شنیده بودند این کودک ظریف و زیبا، با آن چشمان سبز و موی خرمایی روشن، غلامرضا تختی است؛ به فکر افتاده بودند با جهان پهلوان اسطوره‌ای دست و پنجه نرم کنند. چه فرق می‌کرد که حریف چند سال دارد؟ مهم این بود که غلامرضا تختی بود و اگر شکستش می‌دادند بعد می‌توانستند مدعی پیروزی بر پهلوان پهلوان‌ها باشند!

 «منیرو روانی‌پور» مادر غلام تعریف می‌کند که تنها پسرش از دو- سه روز اول دبستان خاطرات بدی دارد. هر روز با صورت و بینی خون‌آلود برمی‌گشته و دیگر دلش نمی‌خواسته به مدرسه برگردد. منیرو مجبور به دخالت می‌شود؛ می‌رود و اعتراض می‌کند. ناظم و مدیر و معلم که بودن نوه آقا تختی در کنارشان را هدیه الهی می‌دانستند، سراسیمه دویدند. رفتند سر کلاس و سر بچه‌ها تشر زدند. اما مسلماً بی‌فایده بود و بعد که آرام شدند، یادشان آمد که: مگر ما به بچه‌هایمان چه گفتیم و چه یادشان دادیم که حالا توقع بی‌خود از آن‌ها داریم؟

نسل‌ها بعد از مرگ آقا تختی آمدند و تنها لبخند قشنگ آن مرد را در قاب‌های کهنه پدران‌شان دیدند و شنیدند که تختی قدرتمند بوده، پهلوان بوده، مدال گرفته و کارهایی هم کرده. اما آیا کسی دقیقاً گفت که چه کار؟ گفت که چرا تختی الگو شد، قهرمان شد، اسطوره شد؟

نه، کسی نگفت. اگر هم گفت، آنقدر بلند نگفت تا همه بشنوند. بچه‌های نسل‌های بعد نشنیدند و نمی‌دانند. پس اگر بی‌حرمتی می‌شود، تقصیر بچه‌ها نیست. . . معلم درس روز بعد را کوتاه گفت، اما آنقدر عاشقانه گفت و درس آنقدر درس خوبی بود که محال است از یاد بچه‌های آن کلاس برود.

بعد، فردای آن روز، وقتی که غلامرضای کوچک به کلاس برگشت؛ یک دفعه همه همکلاسی‌ها جلوی پایش بلند شدند. صلوات فرستادند و با هم خواندند: «شیر دلیران کیه؟ غلامرضا تختیه. . .»

غلام یکه خورد. طفلک انتظار این را نداشت و سر در دامن خانم معلم عینکی، آرام آرام گریه کرد. درست مثل خود آقا تختی، هربار که از مسابقه برمی‌گشت و سیل مردم را می‌دید که به استقبالش آمدند. خیابان‌ها را چراغانی کردند و گل به پایش می‌ریزند. غلامرضا آهسته و بی‌صدا اشک ریخت، درست مثل خود آقا تختی وقتی که به ستون‌های حرم امام هشتم (ع) بوسه می‌داد، هربار که می‌خواست به مسابقه‌ای برود اول به پابوس آقایش می‌رفت: «یا امام رضا، کمکم کن تا شرمنده مردم نباشم.»

و اینگونه بود که غلامرضا تختی چنان حسرت‌برانگیز زیست که نه فقط شرمنده مردم نشد، که عزیزترین غلام رضا (ع) و پهلوان تمام دوران ایران زمین لقب گرفت. همپای شیر دلیران، رستم دستان.

 

کد خبر 21919

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۱۹:۱۵ - ۱۳۸۸/۰۸/۰۶
    1 0
    مناسبت این خبر چیه؟سال روزفوت تختی که حالا نیست؟
  • مهران IR ۲۰:۲۴ - ۱۳۸۸/۰۸/۰۶
    0 0
    در اينكه تختي آدم بزرگ و پهلواني بود شكي نيست ولي تعداد زيادي بودن در حد و اندازه هاي او . چرا فقط او را گرامي مي داريم و در مورد او حرف مي زنيم ؟؟!!
  • محمدقليزاده IR ۰۶:۵۷ - ۱۳۸۸/۰۸/۰۷
    0 0
    سلام.حيف كه زمان ماديگه تختي وجود نداره.فقط پول پول پول كه بين قهرمانان ما حرف اول واخررو ميزنه و البته ژست جوانمردي شعارهاي بدون عمل
  • بیتا IR ۱۴:۰۹ - ۱۳۸۸/۰۹/۲۰
    0 0
    سلام تختی چرا معروف بود؟

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین