به گزارش خبرآنلاین، رمان محبوب «خداحافظ گاری کوپر» رمانی فلسفی سیاسی از رومن گاری، نویسنده فرانسوی، است و یکی از آثاری که خواندنش را معتبرترین سایت های معرفی کتاب توصیه کرده اند و از جمله رمان های جذاب و خواندنی است که در لیست رمان هایی که قبل از مرگ باید خواند، جای گرفته است. رمان درباره جوانی 21 ساله به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوههای سوییس پناه میبرد. در حقیقت او از پایبندی گریخته. شعارش آزادی از هر گونه تعلق است. لنی اسکی بازیست که به ارتفاع ها می رود تا از قید تعلقات و مسائل پوچ روزمره جدا شود. اما در یکی از مسافرت هایش به شهر عاشق دختری می شود و تمام اصول زندگیش زیر و رو می گردد...رمان «خداحافظ گاری کوپر» که توسط سروش حبیبی ترجمه شده از سوی انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده؛ یکی از 1001 کتابی است که به گفته سایت آمازون قبل از مرگ باید خواند.
در ادامه قسمت هایی از این رمان را می خوانیم:
«... لنی بعضی وقتها حیران می ماند که چرا اغلب این بی خانمان های برف پرست آمریکایی اند. حتما برای این بود که وقتی آدم کشوری به این بزرگی و نیرومندی پشت سر دارد راهی جز فرار برایش نمی ماند. آمریکا کشور عجیبی است. هیچ امکان خلاصی از آن نیست. راستی راستی هیچ. در اروپا باز می شد کاری کرد. اولا برای اینکه وقتی آدم امریکایی می گویند خر است، مخصوصا در فرانسه. و کافی است روی پیشانیتان بنویسید آمریکایی هستید تا همه با لبخند گذشت تحویلتان بگیرند و کاری باتان نداشته باشند. چون بالاخره حیثیت آمریکا در نظر اینها شوخی نیست. از این گذشته خوبی کار در اروپا اینست که همه «رویاهای آمریکایی» در سر دارند. برای ماشین رختشویی و اتومبیل نو و خرید قسطی سرو دست می شکنند. به علاوه کار آدم با دخترها هم راحت است...
*
... خیلی ها به او گفته بودند به یک گاری کوپر جوان می ماند. گاری کوپر تنها کسی بود که بر دلش اثری می گذاشت. حتی یک عکس او را هم داشت و اغلب تماشایش می کرد. بچه های دور و بر باگ مورن به این کار او می خندیدند و شوخی می کردند.
- آخه این گاری کوپر به چه درد تو می خوره؟
لنی جوابی نمی داد و عکسش را به دقت سر جایش می گذاشت.
«لنی، می دونی چیه؟ بگذار برایت بگم. از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیدا نمیشه. آمریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا می جنگید و از حق دفاع می کرد و آخر سر هم پوزه اشرار رو توی خاک می مالید، اون ممه رو لولو برد. آمریکای حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره ویتنامه. دوره شورش دانشگاههاست، دوره دیوار کشیدن دور سیاه محله هاست. چاو، خداحافظ گاری کوپر!»
*
... دختری به لنی گفته بود که «مردم گریز» است. حقیقت آنست که هر چه مردم در خصوص شما، یا هر کس دیگری، بگویند چندان اهمیتی ندارد. چون حرفهاشان همه، از الف تا یا،-گرچه از الفبا باید ترسید- بسیار مرموز و غیرقابل فهم است. و فقط کوههاست که با بالای بلندشان از این ابهام سر در می آورند، باقی همه یک ماداگاسکار بیکران است، پر از دختران باکره و ماهیهای گندیده که در هر گوشه و کنار در کمینند و آدم باید فقط مواظب خودش باشد و با دشمن بسیار دست به عصا و مودبانه رفتار کند تا «آزادی از قید تعلقش» داغان نشود...
*
- ممکن است صورتحساب را بفرستید کنسولگری؟ گمان نمی کنم که پدرم دسته چکش را همراه آورده باشد. حالش چطور است؟
- بهبودش چشمگیر است، خانم داناهیو. در واقع گرچه ما از دادن اطمینان قاطع اجتناب می کنیم اما باید گفت که پدر شما کاملا معالجه شده است.
- دفعه پیش هم همین را گفتید. من بیست و یک سال دارم و هنوز ندیده ام که یک معتاد، که وابستگی به الکل تا مغز استخوانش نفوذ کرده به قول شما کاملا معالجه شده باشد. تنها کاری که می شود کرد اینست که مدارا با این درد را بیاموزد.
در لبخند زنک گرفتگی پیدا شد.
- البته عجله در اظهار نظر درست نیست.
یکی از احمقانه ترین فرمولهای روانشناخت جدید اینست که می گویند: «علت میخواری معتادان اینست که نمی توانند خود را با واقعیات سازگار کنند.» ولی آخر کسی که بتواند خود را با واقعیات سازگار کند که یک بیدرد الدنگ است.
*
- نمی خواین برگردین سر خونه و زندگیتون؟
- خونه و زندگیم؟ نمی دونم کجاست.
- خونه و زندگیتون. باید آمریکا کس و کاری داشته باشین.
- شما روزنامه نمی خونین؟ آمریکا دویست میلیون جمعیته. من غیر از این دویست میلیون کس و کاری ندارم. حاضرم بمیرم و سراغ کس و کارم نرم. اینجا توی ناف اروپا دست کم از این جور مسأله ها نیست.
- چطور این جور مسأله ها نیست؟
- ویتنام که تو اروپا نیست. سیاهپوست هم اینجا پیدا نمی شه.
- اینجا مسأله های دیگه هست. خودتون خوب می دونین.
- البته، ولی تا وقتی که انگلیسی حرف نمی زنن مسأله هاشون با من کاری نداره. من سه کلمه فرانسه بیشتر بلد نیستم. حالا بگذار تا دلشون می خواد از مسأله هاشون حرف بزنن.
جس خندید. نفس لنی از دیدن خنده جس بند آمد. جس که می خندید مثل این بود که آدم باز به نوک کوه بالا رفته باشه. با یک خیز دو هزار متر از سطح منجلاب بالا می رفت...
*
- شما کنسولگری رفتین؟
- نه، می ترسم.
- چرا؟ وظیفه شونه که به آمریکاییهایی که در مضیقه هستن کمک کنن.
- آخه من خودمو آمریکایی نمی دونم. هنوز یک خرده عزت نفس برام مونده. گفتم، هیچ وقت اون آگهی که کندی داده همه جا چسبوندن یادم نمی ره: «نپرسید کشورتان چه می تواند برای شما بکند. بپرسید: من چه می توانم برای کشورم بکنم؟» هنوز دارم فرار می کنم.
- خوب، شما رو که نمی خورن.
- چرا، توی کنسولگری خیلی چیزها ضد من دارن.
- چه چیزهایی؟
- کاغذ، گذرنامه، سربازی. می دونین؟ می خوان پاسپورتم را پس بگیرن. همیشه می خوان یه چیزی از آدم بگیرن و آدمو توی تله بندازن...
*
... این نامردانه ترین ضربه ای بود که توی صورتش خورده بود. گرچه، به قدری مشت توی صورتش خورده بود که مقایسه برایش آسان نبود.
به خنده افتاد. اما نه از راه مسخره، بلکه با شادی. جدا خنده دار بود.
- جس، اگر من پدر تو رو کشته بودم، صاف و پوست کنده بت می گفتم. این اولین چیزی است که من همیشه به دخترا می گم. زیس کیند بزرگ، که حرفاش یه کتاب مقدس واقعیه یه سوکی یاکی داره که فوق العاده است. ولی درست یادم نیست.
چه حاجت که ریزی تو خون پدر
رفیقت بریزد برایت بتر
نه، این نبود...»
ساکنان تهران برای تهیه این رمان تحسین شده و همچنین سفارش هر محصول فرهنگی مورد علاقه دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.
6060
نظر شما