«بامداد خمار» که منتشر شد (در زمان خود) یک اتفاق بود، رمانی عامه‎پسند و بسیار پرفروش که یک سرو گردن از این طیف آثار بالاتر بود، تر و تمیز و با نثری ساده، اما شسته رفته که در آثار عامه‎پسند نمی‎توان سراغ گرفت. اما مخالفانی جدی داشت مثل هوشنگ گلشیری...

به گزارش خبرآنلاین، رمان مشهور «بامداد خمار» نوشته فتانه حاج سید جوادی در 480 صفحه تاکنون نزدیک به پنجاه بار توسط انتشارات البرز تجدید چاپ شده و کماکان محبوبیت خود را حفظ کرده است. رمان سرگذشت عشق پرشور و شتاب‌زده دختری پانزده ساله از طبقه متمول و نسبتا اشرافی اوایل سلطنت رضا شاه، نسبت به جوانی تهی‌دست از طبقه پایین اجتماع است. عشقی خام که دختر جوان را بر آن می‌دارد تا به رغم مخالفت اطرافیان و با رد عواطف عاشقانه و پیشنهاد ازدواج پسر عمویش _ منصور _ و با قبول محرومیت از پدر و مادر طی مراسمی ساده به عقد رحیم شاگرد دکان نجاری سرگذر، در آید. آشیانه عشق دختر که به مدد پدرش بصیر الملک در خانه‌ای کوچک و محقر جایگزین می‌شود، به مرور زمان به شکنجه‌گاهی جهنمی مبدل می‌گردد.
 

در ادامه قسمت هایی از این رمان را با هم می خوانیم:

- پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.
- آخر چرا؟ من که نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یک دختر تحصیل کرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب کند؟
- چرا، می تواند. یک دختر تحصیل کرده امروزی می تواند خودش انتخاب کند. باید خودش انتخاب کند. ولی نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول می کند و می رود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که می تواند پسرش را به بهترین دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء کند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر تو شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی کنی؟ با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند. بزرگترین لذت و سرگرمی اش در زندگی سرک کشیدن و فضولی کردن در امور خصوصی دیگران است. تو نمی توانی با این ها کنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....

سودابه از جای خود بلند شد.
- مامان، من به پدر و مادرش چه کار دارم؟
- اشتباه می کنی. باید کار داشته باشی. این پسر را آن مادر بزرگ کرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگ شان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.
سودابه دست ها را به پشت یک صندلی تکیه داد و به جلو خم شد.
- پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟
*
مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را آماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.

مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:

- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه جوان شده!

و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:

- چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه دراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.

مادرم گفت:

- پسر با نمکی است.

همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.
*
- برایتان پیغامی دارم.
با تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:
- برای من؟
- بله
- من رحیم نجّار هستم ها!!
چه اسم قشنگی. به دلم نشست.
- می دانم.
- شما کی هستید؟
- دختر بصیرالملک.
آهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایستاد.
- سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.
- بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
- به روی چشم.
- یادتان که نمی رود؟
- اگر زنده باشم نه.
زبانم لال شود که گفتم:
- خدا کند همیشه زنده باشید.
یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و آن پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:
- فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟
به سرعت گفتم:
- خداحافظ.
دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: «خدا کند همیشه زنده باشید» ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.

دوباره صدای رنده بلند شد و دلم فرو ریخت. یعنی چه؟!
*
نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیچ کوچه پیچیدم، قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانه برداشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم...
کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید، از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دایه جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی که بیشتر روزهای سال بی کار است ولی امروز صبح که ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند. از بس غر زده بود همه را کلافه کرده بود. تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم ریخته بود. شادی پدرم حدّ و مرزی نداشت.
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صندوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی یک تکّه کاغذ چهار گوش با خطّی بسیار خوش نوشته بود:

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
*
زخمی که می رفت درمان شود ... دوباره با خواستگاری منصور، پسر عمویم، سر باز کرد. هر چه می گشتم این یکی دیگر جای ایراد نداشت. چه بهانه ای از او بگیرم؟ ای خدا، این هم از بخت سیاه من بود!

... کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم. یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود. گرانقیمت بود. برای روزهای خواستگاری بود. دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم. بلبل کشیدم. شاید یکی دو هفته طول کشید. نقّاشی می کردم و فکر می کردم چه کنم. عقلم می گفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته می دانست که باخته است. می دانست که نمی توانم. می خواستم به حرف عقلم گوش کنم. برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم می خوردم که نخواهم رفت. ولی انگار میخ آهنین در سنگ می کوبیدم. می دانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت.

چیزی می گویم و چیزی می شنوی. در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که می توانست خون بر پا کند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار. عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود. آن هم برای دختر بصیرالدوله. فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت. خون را سرد می کرد. انگار که آب سر بالا برود. انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم. آرزویی را که بر دلم سنگینی می کرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامه او و به عنوان پاسخ به ذهنم رسیده بود و دلم می خواست به صدای بلند برایش بخوانم، نوشتم.

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصّۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
*
... دست درجیب کرد. یک جفت گوشواره طلا بیرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یک النگوی طلا به دستم کرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهرنشانی در کار نبود که برق آن چشم همه را خیره کند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می کردم. هیچ عروسی در دنیا دلگرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصاً وقتی که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مرا گرفت و گفت: «آخر زن خودم شدی!» و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را ازهم گشود و دندان های ردیف مرواریدگونه اش را به نمایش گذاشت.
خواهر بزرگ ترم که با اندوه و یأس درآستانه دراتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می کرد، جلو آمد. یک جفت النگوی پت و پهن به دستم کرد و مرا بوسید. یک کلام با رحیم صحبت نکرد. شک داشتم که حتی نیم نگاهی هم به چهره او افکنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سکوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شکستن آن سکوت تلخ کِل کشید و هلهله کرد. دایه یک سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در کوفت. انگار که به قلب من می کوبد. به صدای بلند و خشنی گفت: «چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟»
دایه از این سو با رنجش آشکاری گفت: «وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می کنیم دیگر. شگون دارد.»
پدرم آمرانه فریاد زد: «دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هرقدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.»
 

 

ساکنان تهران برای این رمان کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

کد خبر 235894

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مهتاب IR ۱۰:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۴
    13 3
    رمان خیلی جذابی بود یادش به خیر
    • رضا IR ۱۹:۳۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۴
      5 0
      اره یادش بخیر ولی این جمله اش اویزه گوشم شد(شب شراب نیرزد به بامدادخمار)
  • مسعود IR ۱۱:۲۲ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۴
    12 3
    من 18 سالم بود که این رمان رو خوندم باور کنید تو اون سن وسال وقتی یه اخراش رسیده بودم تا نصفه شب مشغول خوندن کتاب بودم وباهاش گریه میکردم هر کی نخونده توصیه میکنم بره بخونه به هیچ وجه ازدستش ندید{اقا ما رو بردین تو فاز 15 سال پیش و دوران عاشق شدن نوجوانی}

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین