۰ نفر
۱۶ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۳

رمان «زندانی کوچک» اولین عنوان از مجموعه رمان نوجوان موسسه شهرستان ادب، نوشته سید حسن حسین ارسنجانی، توسط انتشارات سلمان پاک منتشر شده است.

به گزارش خبرآنلاین، کتاب «زندانی کوچک» برگزیده اول جشنواره داستان انقلاب است و داستان آن در زمان قبل از انقلاب و در روستای ارجینان اتفاق می افتد. در فصل اول این کتاب با عنوان «نوشته اسرار آمیز» می خوانیم:
آفتاب پهن نشده بود که میدان پر از جمعت شد. هرکه از راه می رسید و چشمش به نوشته روی دیوار می افتاد، نجکاوی اش گل می کرد؛ می ایستاد و جریان را از این و آن جویا می شد. کسی ندیده بود که جنگل بان یا کس دیگری آن را نوشته باشد. شکی نماند که نوشته کار نصف شب بوده و رازو رمزی در خود داشت که کنجکاوی همگان را برمی انگیخت. زن ها پشت چینه و روی پشت بام ها سرک می کشیدند و مردها ردیف به دیوار خانه ابوطالب تکیه داده بودند و باهم حرف می زدند.
هرکس چیزی می گفت و راجع به نوشته نظری می داد که هیکل درشت و بلند کدخدا از پیچ کوچه حمام پیدا شد؛ بقچه ترمه ای زیر بغلش بود و صورت پهن و گوشتالویش مثل گل انار، سرخ می زد. غلومی که از دیدنش به وجد آمده بود، بشکنی زد و جلویش دوید. تو دماغی و نفس زنان سلام کرد و با آب و تاب تمام، خبر نوشته دیوار را کف دستش گذاشت. کدخدا که از شنیدن خبر جا خورده بود، بقچه را به او سپرد، دستی به کت و شلوار نواش کشید و قدم هایش را تند کرد. جمعیت سلام کردند و کوچه دادند. کدخدا کلاه دوره ای اش را جابجا کرد و بادی به غبغب انداخت و نگاهی به دیوار کرد. نوشته ای سراسر دیوار کاه گلی خانه رضاقلی را گرفته بود و زیر نور آفتاب، مثل خون کبوتر، سرخ می زد.
- «خب، حالا چی نوشته که این همه آدم اینجا جمع شدین؟ هان؟!»
جمعیت به یکدیگر نگاه می کردند که چشمان عدسی مانند غلومی پر از خنده شد و گفت: «هه هه هه! فرمایشا می فرمایین قربان ها! ماهم مث شما کور و بی سوادیم؛ کف دستمان رو که بو نکردیم!»
کدخدا برزخ شد و اوقات تلخ گفت: «پس این همه آدم اینجا چه غلطی می کنین؟»
نمکی خودش را جلو کشید و خود شیرین گفت: «شما که هزار ماشالا نخونده ملااین و از همه با خبر، سی تون تازگی داره؛ ماکه دیگه جای خود داره!» کدخدا نگاه معنی داری به نمکی انداخت و چشم های سیاه و درشتش را توی جمعیت چرخاند. بلند گفت: «زینل؛ یکی بره زینل رو بیاره.»
اسمش زین العابدین بود، اما مردم، زیلو، زیلابدی و بیشتر زینل صدایش می کردند. قبل از آمدن معلم، - یا به قول بچه های آبادی، «آقای مدیر» - مش حمزه یکی از گاوهایش را فروخته بود و او را برای تحصیل به شهر فرستاده بود. وقتی هم مردم ملامتش کرده بودند که: «مگه عقلت پاره سنگ برده که گاو عزیز کرده ات رُ بخاطر یه الف بچه مفت و مسلم تلف کردی؟!»، خنده ای تحویلشان داده بود و گفته بود: «راسیاتش گاوم رو وقف کردم؛ هر کلمه ای که این بچه یاد بگیره، هزار تا گاو می ارزه. می خوام پسرم دو کلاس درس بخونه تا مردم آبادی، سی خوندن و نوشتن دو کلوم نامه، این ور و اونور سرگردون نباشن.» حالا او تنها شاگرد کلاس پنجم و تنها مرد با سواد روستای ارجینان بود.


غلومی از جلو و زینل پشت سرش نفس زنان آمدند و کنار کدخدا ایستادند. همین که چشم زینل به نوشته روی دیوار افتاد، بهتش زد و رنگش مثل کاه، زرد شد. سرش را پایین انداخت و توی فکر رفت. کدخدا که برای کشف مطلب بی تابی می کرد، دستی به سبیل جوگندمی اش کشید، سرش را جلو برد و به آرامی گفت: «نگفتی چی نوشته عمو!»
زینل نگاه درمانده اش را به مردم منتظری که دورتادورش حلقه زده بودند و چهار چشمی نگاهش می کردند انداخت و دوباره سر به زیر افکند. مانده بود که چه بگوید که دردسری ایجاد نشود. از ترس، ناخن هایش را می جوید و با شست پا، با سوراخ گیوه اش ور می رفت که کدخدا از کوره در رفت؛ دست زیر چانه اش برد و با خشم گفت:«لال مونی گرفتی زردنبو؟! حالا دیگه سی مو طاقچه بالا میذاری؟ بنال ببینم چی نوشته.»
رمضان و بقیه هم زبان باز کردند:
- «کدخدا راست می گه. چرا ناز می کنی بچه؟ بگو و خودت رو خلاص کن.»
- «کارش نداشته باشین، بی زبون شاید سوادش قد نده.»
همگی خندیدند و یکی از میان جمعیت مزه ای پراند:
- «حیف گاو عزیز کرده مش حمزه!»
زینل، تمام هوش و حواسش را به کار گرفته بود و به دنبال راه چاره ای می گشت اما راهی نمانده بود و ناچار بود راز سربسته نوشته روی دیوار را باز نماید و خودش را خلاص کند. دهانش خشک شده بود. زبان دور دهان چرخاند، منّ و منّی کرد، سرش را جلو برد و بیخ گوش کدخدا چیزی گفت که مثل اسپند روی آتش بالا و پبیین رفت و به زمین و زمان بد و بی راه گفت.
- «مرگ بر بابا و ننه شون. مرگ بر هفتاد و هفت کس شون. مگه شهر هرته؟ مگه بچه بازیه؟ با دم شیر بازی می کنن؟ اگه جایی درز پیدا بکنه، یا زبونم لال، ژاندارمری و ساواک بو ببرن، حسابمون با کرام الکاتبینه؛ آبادی رو رو سرمون خراب میکنن، به خاک سیاه می نشونن مون، پوست مون رو قلفتی می کنن و توش کاه می ریزن! مگه الکیه؟! به اعلی حضرت توهین می کنن؟ کار هر بی پدر و مادری باشه، زیر سنگم بره، پیداش می کنم. خیال کردین؟ به جقّه همایونی قسم، می دم چوب تو آستین شون بکنن. می دم شقّه شقّه شون کنن.»…
 

این کتاب با شمارگان 2500 نسخه و در 94 صفحه، به بهای 2000 تومان به بازار کتاب عرضه شده است.
 

6060

کد خبر 241212

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار