به گزارش خبرآنلاین، رمان «خلوت مدیر» نوشته علی اکبر والایی با قیمت 7هزار تومان از سوی انتشارات نیستان منتشر شد. خلوت مدیر، بیش از هر چیز، اثری انسانی و به شدت عاطفی است. فضایی که در خلوت مدیر ترسیم شده، نمادی از فضایی که سخت فساد آلود و مسموم است. اخلاق و ارزشهای انسانی در آن رنگ باخته است و در دورنمای زمانه، تنها یک راه باقیست. قدم گذاردن در مسیری که افق روشن نجات را نوید میدهد. خلوت مدیر، روایت سرگشتگیهاست، و حدیث سالیان سال جراحت روح و رنج تنهایی آدمیان است. روایت آدمهایی است که از زخم زمانه به تنگ آمده اند و به دنبال مفری برای رهاییاند.
نویسنده درباره این رمان معتقد است: «رمان اجتماعی سیاسی «خلوت مدیر» در فضای روزهای انقلاب رخ میدهد و داستانش در سالهای 55 تا 57 میگذرد. در این کتاب سعی کردم به مسائل و موضوعات متفاوت و فارغ از کلیشههای موجود، نگاه کنم. پایان این رمان که جلد اول سهگانه است با پیروزی انقلاب گره میخورد. شاید موضوع انقلاب در این رمان، در وهله اول به چشم نیاید، چون بیشتر تاثیرگذاری اثر و برقراری ارتباط مخاطب با شخصیتهای داستان برایم اهمیت داشت. از این جهت این کار با نمونههای مشابه تفاوت زیادی دارد. لحن و زبان به کار گرفته شده در این رمان هم متفاوت از رمانهای معمول درباره انقلاب است و در آن تلاش شده با مخاطب گریزان از کتاب آشتی شود. طوری که هم مخاطب عام و هم مخاطب خاص از خواندن آن لذت ببرند.»
بریدهای از رمان را در ادامه می خوانید:
«یک هفتهای از آمدنم به مدرسه پزشکیان گذشت. هنوز درست و حسابی، چم و خم مدرسه و دبیرانش دستم نیامده بود که ناگهان یک برگه ابلاغ جدید روی میزم قرار گرفت. سر بالا کردم. او که روبرویم ایستاده بود، در ابتدا به نظرم دختر بچهای آمد. با تمام پهنای صورتش خندید و با شادی گفت: سلام!
نگاهش کردم. دخترک پر نشاط بود و بسیار با انرژی و بینهایت زیبا!
این چهره را یکبار، جایی دیده بودم. کجا دیده بودمش؟ با عجله نگاه به برگه ابلاغ انداختم. برگه ابلاغ با سمت دبیر تعلیمات دینی صادر شده بود. سن و سالش، به دختر بچه دبیرستانی میآمد تا یک دبیر! آخر این را برای چه فرستادهاند به این مدرسه! آن هم دختری به این زیبایی و قطعا بیتجربه.
- گفتم سلام!
اینبار سلام گفتنش را با عشوه و ناز بر زبان آورده بود و به صدایی بلندتر. من تازه به خودم آمدم که جوابش را ندادهام.
- سلام خانم، بفرمایید! بفرمایید بنشینید!
نشست و با لبخندی ماندگار بر صورت، همانطور نگاهم کرد. یکبار دیگر به برگه ابلاغ نگاه کردم و متعجب گفتم:
- این نامه، مربوط به خود شماست؟!
ابروهایش را بالا داد و گفت:
- منظورتون چیه! یعنی به من نمیآد که دبیر باشم!
و خندید. صورت بزک کردهاش بر زیباییاش افزوده بود. هر چند چنین صورت زیبایی چه نیازی به آرایش دارد؟ نگاهی به ابلاغ انداختم و به لحن پرسش گفتم: خانم عسل گلنگار؟
مثل یک دلقک نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و رو به من کرد و با ناز و کرشمه گفت: توی این اتاق، فقط من هستم. هیچ خانم دیگهای نیست. پس من خانم عسل گلنگار هستم!
و جمله آخرش را با عشوه هر چه تمامتر بر زبان آورده بود. خدایا به دادم برس، این دیگر از کجا آمده است؟! خوب شد در این ساعت از کار، هیچکس داخل دفتر نیست. دخترک ابله خیال کرده قدم به کاباره بزرگ شهر گذاشته. یعنی براستی نمیفهمد به کجا آمده ؟! اصلا کدام عقب مانده ذهنی، به دستش ابلاغ دبیری داده است؟! آن هم تدریس درس شرعیات. این دخترک با این رفتارش، این بزک صورتش، چه چیزی را میخواهد یاد بچههای مردم بدهد ؟
- اینطوری نگام نکنید! من بیست و یک سالمه. اما به نظر کوچیکتر میآم،نه؟!
- نه! نه! من حالا به این فکر میکنم که شما رو قبلا کجا دیدم ؟
از شدت خنده ریسه رفت و گفت: من که قیافه شما یادم نمیآد. اما شما شاید سالهای پیش، از طرفدارهای پر و پاقرص من بودید، خودتون خبر ندارید؟!
دیگر نباید شک میکردم که این دختر دیوانه است و دیوانهتر از او کسی است که ابلاغ دبیری را به دستش داده و فرستادهاش به مدرسه من.
- دختر خانم، شما مثل هنرپیشههای هالیوود حرف میزنید!
- اتفاقا برای هنرپیشگی هم دعوتم کردند، اما من خوشم نیومد. نه فکر کنید از هنرپیشگیهااا؛ از آدمهاش خوشم نیومد. مثل یک عروسک با آدم رفتار میکنند. همهشون زود خودمونی میشن و میخوان که باهاشون دوست بشم و نسبت به حرفهای عاشقانهشون واکنش مثبت نشون بدم. منم خوشم نمیاومد با دستیار کارگردان و فیلمبردارا و آدمهای جورواجور بیریخت، زیاد قاطی بشم، برای همین هی خودم رو میکشیدم کنار. به من میگفتند تو در روابط توی کار، خوب حس نمیگیری و این توی بازیت هم اثر نامطلوبی داره. منم توی جوابشون گفتم: به درک که اثر نامطلوب داره. عوضش من حال مطلوب خودم رو حفظ میکنم. اینه که خوشم نیومد از فیلم بازی کردن و فیلم شدن خودم ؛ دلم رو یه کاسه کردم و هر چه باداباد اومدم بیرون. بعدش هم...
تند و تند حرف میزد. اختیار فکش را از دست داده بود و به تلنگری از طرف من احتیاج داشت. میان حرفش دویدم :
- خانم !... خانم گلنگار! فکر نمیکنید، باقی حرفهاتون رو بگذارید برای یه وقتهای دیگه، بهتر باشه!
سر تکان داد و گفت: خب پس اجازه بدید، آخرش رو بگم.
_ بفرمایید!
_ من از بچگی توی مدرسه، علاقه زیادی به دبیرهای خودم داشتم. اونها هم من رو دوست داشتند و من هم شده بودم عاشق دبیری و درس گفتن به بچهها. برای همین فکر کردم فقط کار دبیری میتونه من رو خوشحال بکنه. این شد که از آقای فخرایی که در ضمن، ایشون خیلی به من ارادت دارن، خواستم که من رو بفرسته به مدرسه.
حالا همه چیز دستم آمد. من تصویر او را داخل دفتر رئیس فرهنگ دیده بودم. روی جلد دو شماره از مجله دختران و پسران. با آن موهای افشان مواج در فضای پشت سرش، انگار که باد میان موهایش افتاده باشد، بر زیبایی چهرهاش افزوده بود. اما حالا موهایش را به شکل مدور گیس کرده بود پشت سرش و چهرهاش با آن تصویرهای روی جلد قدری تغییر کرده بود.
_ میدونید آقای مهران ! آقای فخرایی موافق دبیر شدن من نبود. ایشون از من خواستند که منشی مخصوصش بشم. خیلی به من اصرار کردند. حتی وعده حقوق و امتیاز بالا رو بهم دادند. اما من فقط عاشق تدریس توی مدرسه هستم. برای همین پام رو توی یک کفش کردم که الا و بالله من فقط تدریس میخوام. تا اینکه بالاخره کارم رو درست کرد و این ابلاغ رو امضاء کرد و فرستادم اینجا! خب حالا قصه اومدنم رو که بالاخره باید میگفتم، همون اولش گفتم که بدونید.
- بله یادم اومد کجا دیدمتون! روی جلد مجله دختران پسران!
به وجد آمد و گفت: ها نگفتم، نگفتم که از طرفدارهای من بودید؟ وگرنه برای چی باید پولتون رو برای خریدن مجله خرج میکردید!
- خانم! من توی تمام عمرم، تا به حال، حتی یک شماره هم از این جور مجلات نخریدم!
- پس چطوری من رو دیدید و به خاطرتون موندم؟ شماره اون مجلهها مال سه سال قبل بود.
_ توی اتاق آقای فخرایی. مجلهها روی میزش بود.
_ آه، پس این جوری بوده!
و به فکر فرو رفت. لبخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم، همانطور که آن سال، به عنوان دختر شایسته سال برگزیده شدید؛ دبیر شایستهای هم برای مدرسه ما باشید.
خندید و گفت: آن وقت، تقدیرنامهام رو باید از دست شما بگیرم!
آقای مجد آمد داخل دفتر و دخترک سر پا ایستاد و به او سلام کرد و دستش رو دراز کرد که مجد خود رو عقب کشید و با اشاره دست گفت: خوش اومدید! خواهش میکنم، بفرمایید بشینید!
دخترک نشست و متعجب برگشت به من نگاه کرد. انگار اولین بار بود که کسی پیدا شده بود که هنگام آشنایی با او دست ندهد.
- نگران نباشید، آقای مجد آدم مذهبی و مقیدی هستند.
- اوه،چه جالب!
رو به مجد کردم و گفتم: خانم گلنگار رو، ناحیه با ابلاغ تدریس تعلیمات دینی به مدرسه فرستادند.
این بار نوبت مجد بود که از شنیدن این حرف یکه بخورد. با ناباوری نگاه دوبارهای به دختر کرد و سر پایین انداخت و دست به پیشانیاش کشید اما تلاش کرد تغییر حالش را بروز ندهد. نفس راحتی کشیدم و ادامه دادم : آقای مجد، انگار باید یک دبیر دیگر برای پایههای سوم از ناحیه درخواست کنیم.
دخترک با نگرانی نگاهش را به من دوخت. لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید ! از وجود شما برای پایه اول استفاده میکنیم. ما حتی از خانمهای مسنتر هم برای پایههای سوم استفاده نمیکنیم. شما به گمانم موضوع رو درک میکنید.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: بله، متوجهام!
میدانستم مجد چندان رغبتی در همراهی او و معرفیاش در حضور کلاس به عنوان دبیر تعلیمات دینی ندارد. این بود که برخاستم و رو به مجد گفتم: شما در دفتر تشریف داشته باشید. من خودم خانم گلنگار رو به کلاس میبرم.
و اشاره به دخترک کردم و گفتم: بفرمایید!
از روی صندلیاش برخاست و به همراه من راه افتاد و از دفتر آمدیم بیرون. میان راه دخترک گفت : خیلی برام جالب بود ؟
منتظر بود، بپرسم چه چیزی. اما فقط لبخند زدم و سر تکان دادم. ادامه داد: نمیخواهید بدونید، منظورم چه کسیه !
گفتم : میدونم! منظورتون آقای مجد است.
_ شما آدم باهوش و نکته سنجی هستید آقای مهران!
حرفی نزدم. ادامه داد: تا حالا هیچ مردی رو ندیدم، اینطور به خانمها بیاعتنا باشه! این آقا باید آدم خیلی متفاوتی باشه.
- منظورتون اعتنا به زیبایی قابل توجه شماست؟
- خب، حقیقتش من هیچ وقت فکر نمیکردم، یه روزی کسی توی این دنیا با من مواجه بشه، ولی نسبت به من بیاعتنا باشه! میدونید آقای مهران! امروز من با دیدن این آقا، یه جور عجیبی شوکه شدم.
نگاهی دوباره به چهرهاش انداختم. در دل به او حق دادم. براستی که نادیده انگاشتن این زیبایی، بیرحمی محض است. از این هم بالاتر، بیاعتنایی به شگفتی خلقت است. نه، این دختر انتظار دور از عقل و نابجایی ندارد. تمام ترکیب چهرهاش، به قاعده متوازن ؛ چشمها دریایی و افسونگر ؛ رنگ پوست روشن و با طراوت. انگار از جهانی دیگر پا به زمین گذاشته باشد تا زیبایی خیره کنندهاش را به رخ موجودات زمینی بکشد. مطمئنم اگر همسرم نسرین مرا در کنار این دختر میدید، نفسش بند میآمد و مرا از دست رفته میدید. نه نه! چه میگویم من؟ خیلی بیشتر از این... دیو حسادت زنانه، برق آسا به جانش میافتاد و لحظه لحظه عمر را به کامم تلخ میکرد. آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم، خدا را شکر که اینجا نیست.
در همکف طبقه، به مقابل در کلاس رسیدیم. در زدم و منتظر ایستادیم. در که باز شد، معاون هیکل را مقابل خودم دیدم. آه اصلا یادم نبود، این مردک سر کلاس ایستاده است. چشمانش مانند چشمان آن مردک سرایدار ورقلمبیده شده بود و از کاسه بیرون زده و با دهان نیمه باز خیره مانده بود به دخترک که در کنارم ایستاده بود.
- آقای شمس، دبیر جدید را آوردم برای معرفی به کلاس ! اجازه میدین وارد بشیم؟!
بیچاره زبانش بند آمده بود. فقط در را باز کرد و گذاشت که وارد بشویم. بچههای کلاس بیاینکه کسی ندای برپا سر بدهد، از روی نیمکتها برخاستند.
نمیدانم چرا خندهام گرفت. علتش چه بود ؟ نگاه شاد و بهتزده بچهها بود و یا کنار دستم، نگاه معاون هیکل که هنوز مانند جغد زل زل به دخترک خیره مانده بود.
فرمان برجا دادم و بچهها روی نیمکتهایشان نشستند. با لبخندی بر لب گفتم : بالاخره بعد از حدود بیست روز انتظار، یک دبیر خوب رو به کلاستون آوردم. از امروز خانم گلنگار دبیر تعلیمات دینی شما هستند.
در مقابل آنها من ایستاده بودم و حرف میزدم ؛ اما نگاهها همه به سوی دخترک بود. ادامه دادم : خانم گلنگار خیلی مهربان هستند، درست مثل یک خواهر بزرگتر !
این را گفتم تا بچهها مراقب باشند، یک وقت برای خودشان خیالبافی نکنند و فکرهای عجیب و غریبی به سرشان نزند. چون تمام لحظات، توی چشمها شور عجیبی دیدم که اصلا مساعد حال این سن از نوجوانی نبود. خواستم چند جملهای هم در اهمیت درس تعلیمات دینی بگویم که دیدم بچههای کلاس در فضای دیگری سیر میکنند و حرفهایم را نمیشنوند. رو به معاون هیکل که همچنان محو صورت دخترک بود، کردم و گفتم : بفرمایید آقای شمس ! از این ساعت کلاس تحویل خانم گلنگار است !
و کشاندمش از کلاس بیرون. توی راهرو معاون هیکل زبانش به حرف باز شد.
_ معلومه که خانم خوبی هستند.
- منظورتون قشنگیشه؟
- نه، اصلا غیر از اون، خیلی خانم با وقاری به نظر میرسند.
توی دلم گفتم : ارواح شکمت !
و پلهها را به سرعت دو تا یکی کردم و رفتم داخل دفتر... »
ساکنان پایتخت برای تهیه این رمان و سفارش هر محصول فرهنگی دیگر می توانند با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آنرا (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل -بدون هزینه ارسال- دریافت کنند. هموطنان سایر شهرها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، میتوانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
6060
نظر شما