به گزارش خبرآنلاین، کتاب «دختر شینا» روایت خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، که در کمتر از 3 ماه از انتشار به چاپ هفتم رسیده اولین پیشنهاد لیست روز چهارم است. خانم محمدی همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای شناخته شده استان همدان است که در عملیات کربلای5 به شهادت رسید و قدم خیر محمدی کنعان در حالی که تنها 24 سال داشت 5 فرزندش را به تنهایی بزرگ کرد و قبل از اینکه کتاب خاطرات خود را ببیند به دیار باقی شتافت.
خاطراتی خواندنی و ملموس از زندگی یک دختر عاشق و یک همسر فداکار که مادری استوار و ایثارگر می شود. بخش هایی از این کتاب خواندنی:
«... داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زنبرادرم، خدیجه،داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».
*
مهدی را داد بغلم و گفت:« من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن.»
گفتم:« کنسرو را بده بهش، ساکت میشود.»
گفت:« چی میگویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که مرخصی آمدهام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم:« چه حرفهایی میزنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفتهای. این طورها هم که تو میگویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت:«چرا نماز شک دار بخوانیم...»
*
«... کمی بعد با پنج بچه قد و نیمقد نشسته بودم سرخاکش باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد ...».
***
بنابراین گزارش، «پایی که جا ماند» دومین عنوان این لیست است. خاطرات سیدناصر حسینی پور، جانباز و آزاده جنگ تحمیلی از اسارتگاه های مخفی عراق که بیش از 27بار تجدید چاپ شده است. راوی کتاب درباره حضورش در جنگ اینگونه گفته است:« من در جزیره مجنون دیدهبان بودم. کار دیدهبان مشخص است و تفاوتش با رزمنده عادی در این است که عمل او باید حساب شده و دقیق باشد و به روز گزارش بدهد. وقتی اسیر شدم هم دیدهبان بودم، اما نه دیدهبانی که فعالیت جبهه و خاکریز عراقیها را زیر نظر داشته باشد، بلکه دیدهبان بدیها و خوبیها دشمن، دیدهبان اتفاقات ناب و خوبی و بدی اسرای خودمان که گاهی برخی شان کم میآورند، شدم. این دیدهبانی را به صورت یادداشتهای روزانه درآوردم. من دو بند کفش داشتم که یکی از دیگری بلندتر بود. بند کوتاهتر برای حساب روز بود و بند دیگر برای حساب ماهها. به یک بند به حساب هر روز یک گره میزدم و به بند بلندتر به حساب هر ماه یک گره. یادداشتهای روزانه را هم در کاغذهای سیمانی مینوشتم که با رفتن بچهها به بیگاری بدست میآمد. همچنین خاطرات را روی زرورق سیگار و حاشیه روزنامههای عراقی مینوشتم...بیش از 300 اسیر ایرانی در این اردوگاهها بر اثر بیماری یا عفونت شهید شدند و این موضوع اصلا برای عراقیها مهم نبود. زمانی که اعلام شد قرار است اسرای قطع عضوی آزاد بشوند، اسم 750 اسیر از اسرای مخفی را نوشتم و در یک لنگه عصایم مخفی کردم. در لنگه دیگر هم خاطراتم را مخفی میکردم. هیچ وقت نشد که افسران عراقی از نوشتن و مخفی کردن خاطراتم آگاه شوند.»
وی این کتاب را به شکنجه گر خود تقدیم کرده و در متن تقدیمیه کتاب آورده است: «تقدیم به ولید فرحان گروهبان بعثی اهل بصره. نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد...»
بخش هایی از کتاب:
دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را میدانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانهام کوبید و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقدهاش کمی خالی شد.
*
یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر میرسید، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمیگشت، به من خیره میشد و مرتب تکرار میکرد: اینجا جای پرچم عراقه!
***
کتاب بعدی این لیست، گذری به زندگی یکی از نوابغ دوران هشت سال جنگ تحمیلی است. «روایت زندگی شهید حسن باقری» به کوشش سعید علامیان. نخستین مجلد از مجموعه روایتی سه جلدی درباره زندگی شهید باقری از بدو تولد تا زمان شهادت اوست که بر مبنای گفتگو با بیش از 150 راوی شکل گرفته و از میان آنها میتوان به مصاحبههایی با شهد محمدابراهیم همت، شهید مهدی زینالدین، شهیدمهدی باکری و شهید حمید معینیان در سال 1362 و گفتگو با شهید صیاد شیرازی در سال 1375 و مصاحبه با شهید داوود کریمی در سال 1383 اشاره کرد.
علاوه بر این برخی از مصاحبههای موجود در این کتاب که به تناوب در بخشهای مختلفی از آن به کار گرفته شده است، مصاحبههایی به صورت مکتوب با برخی سرداران دفاع مقدس هم به چشم میخورد. اغلب گفتگوها با شاهدان حاضر در این کتاب که در قید حیات هستند نیز از سال 1386 به بعد که نگارنده تالیف این کتاب را آغاز کرده است، به انجام رسیده است.
در بخشی از این کتاب محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس در خاطرهای از روزهای آغازین جنگ عنوان میکند:
«در روزهای اول جنگ، هیچ کس چیزی نمیدانست و از پیشرویهای دشمن هیچ اطلاعی نداشتیم. همه گیج بودند. به داوود کریمی گفتم: شما اینجا یک ستاد درست کن و جلو نرو. بچههایی را که از جاهای مختلف میآیند در گلف سازماندهی کن. به حسن باقری گفتم: شما کاری با ساماندهی نداشته باش. دنبال اطلاعات برو و اطلاعات نظامی را تاسیس کن. کسی از سپاه نبود که عملیات را به دست بگیرد. آقای شمخانی را به عنوان فرمانده سپاه جنوب گذاشته بودیم. همه بار فرماندهی بر عهده ایشان بود. بعد از مدتی غلامعلی رشید از دزفول و رحیم صفوی از کردستان به آنها پیوستند. عملیات جنوب را زیر نظر فرماندهی جنوب تاسیس کردند. حسن هم شروع به بنیانگذاری اطلاعات نظامی کرد.»
***
کتاب پرفروش و خواندنی «نورالدین پسر ایران» نیز در لیست امروز قرار دارد. خاطرات سید نورالدین عافی که این روزها رکورد دار فروش در حوزه کتاب های دفاع مقدس است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که حضور دفاع مقدس را در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است.
بخش هایی از کتاب:
نگذاشت جمله ام را کامل کنم گفت:«تو اگه شهید بشی، مادرت غصه می خوره اما من ... حالا تیراندازی کن تا بتونم رد بشم» با رفتن کریم به آن سمت مسلط تر شدیم. درگیری از هر طرف شدت گرفت. من و کریم در هر فرصتی همدیگر را صدا می زدیم. از میان صدای گلوله های دوزمانه، صدای او را از آن سوی پل به راحتی تشخیص می دادم. ناگهان صدایش تغییر کرد و هر چه صدایش زدم، بی جواب ماند. با ناراحتی حدس زدم «دموکراتها» او را از پشت هدف گرفته اند. همان دم ماشین سه چرخه ای کنار پل بیرون آمد. به راننده اش گفتم: بمان تا من رد بشم اما حرف من برای او اهمیتی نداشت. مردم شهر که به این درگیری ها خو گرفته بودند چون مطمئن بود ما آنها را نمی زنیم به راحتی از حرف ما سرباز می زدند. در یک لحظه، از حرکت این سه چرخه استفاده کرده و به سختی خودم را داخل سنگر انداختم. کریم شهید شده بود و هنوز از دهانش خون می آمد. هر چه کردم او را به دوش بکشم و به سمت پایگاه برگردم نتوانستم. زورم نمی رسید او هیکل ورزیده ای داشت. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی او را عقب ببرم. ترسم از این بود که جنازه بماند و دموکرات ها پس از رفتن من او را در آتش بسوزانند، کاری که قبلا هم در مورد پیکر شهدای ما انجام داده بودند.
*
«اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز می شدم که فندرسکی آمد سراغم «داریم می ریم عملیات»
ـ منم دارم می رم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو ببین و برو
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیرد کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشت های تنم دارند می ریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود.
حتی نارنجک ها و خشاب هایی که به کمر داشتم!»
*
سنگرم را ترک کردم و پیش بچهها رفتم. هلیکوپترهای عراقی کلافهمان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.
بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛ «خدایا از بین این بچهها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظههای سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقبنشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «مییام تو رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را میتوانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود!»
***
کتاب «خاطرات ایران» مجموعه خاطرات خواندنی و منحصر به فرد ایران ترابی از دوران دفاع مقدس با تدوین شیوا سجادی کتاب بعدی لیست پیشنهادی امروز است. خانم ترابی در اسفندماه سال 1334 در شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمد. علاقه او به تحصیل باعث شد در برابر مشکلات پیش رویش بایستد و با وجود چند سال ترک تحصیل با هدف خدمت به مردم، وارد کار درمان شود. این انگیزه در دوره انقلاب و سالهای دفاع، صورت ایثارگرانه به خود گرفت. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی، ایران ترابی که حدوداً 24 ساله بود داوطلب رفتن به مناطق مورد هجوم میشود؛ روزهایی که هنوز برنامه دفاعی منسجمی برای مقابله با این حمله ددمنشانه نبوده است. او در این کتاب از حوادثی که به چشم خود دیده، از ماجراهایی که در آنها قدم گذاشته و از چگونگی دفاع از دین و سرزمینمان برای ما سخن میگوید.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلیها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند. روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول زده بود و صورتهایشان باد کرده بود طوری که چشمشان جایی را نمیدید. هیچکدام از آنها بالای 30 سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیادهاش کنم با صدای خفه و گرفتهای که به زحمت شنیده میشد، گفت: دست مرا نگیرید.
گفتم: باشد. من گوشه این پتو را می گیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید.»
***
خاطراتی از 3 شهید یک خانواده در قالب کتاب «فرشتهها حواسشان جمع است» از مجموعه «مادران» انتشارات روایت فتح پیشنهاد بعدی است. این اثر حاصل بیش از 40 ساعت مصاحبه با معصومه میرمحمدی، همسر شهید عطاءالله غیاثوند و مادر شهیدان، رضا و علی غیاثوند است. بخشهایی از کتاب «فرشتهها حواس شان جمع است» را گفتوگو با عطاءالله غیاثوند تشکیل میدهد. وی از جانبازان شیمیایی بود که 2 سال قبل و در روزهای مصاحبه برای این اثر به شهادت رسید.
بخشی از کتاب:
«یک پسر جوانی بود، هیکلدرشت و کمر خیلی باریک. ظل آفتاب افتاده بود زیر یک نخل. سر ستون داشتم میرفتم که چشمم افتاد به او. همانجا خشک شدم. چشمهایش نیمهبسته بود، اما معلوم بود که نگاهم میکرد. دستش را کمی آورد بالا و با صدای ضعیفی صدایم کرد، اشاره کرد که بیا. جلو رفتم و خم شدم بالاسرش. گفت «سلام علیکم حاجآقا.» گفتم «هنوز مکه نرفتهام.» گفت «تا اینجا اومدهای، حاجی شدهای.» بعد چهرهاش جمع شد و یک رگ عمودی آبی از بالای پیشانی بلندش گرفت و تا روی بینی قلمیاش بیرون زد. گفت «بشین سر من رو بذار روی زانوت.» نشستم و سرش را بغل کردم. حرف که میزد، زبانش مثل چرم بیرون میافتاد و کلمات درست تو دهانش نمیچرخید. رنگ به صورت و لبهایش نمانده بود؛ شده بود عین ارواح. آب دهانش را بهسختی قورت داد و گفت «دست بکش به صورتم.» دست کشیدم روی صورتش. تازه مو درآورده بود. چشمهایش را بست و گفت «خیال میکنم پدرم از تهران اومده.» گفتم «اسمت چیه پسرم؟» گفت «امینی.» بعد چشمهایش را باز کرد و گفت «حاجآقا هرچی عزیز داری، یاد کن. من دارم شهید میشم.» درست نگاهش کردم، دیدم انگشتهای سفید بلند، چشم و ابرو، ابروهای کمان و چشمهای درشت، صورت مهتابی؛ تا حالا بشر به این زیبایی ندیده بودم. گفتم «خدایا، چرا میگه من شهید میشم؟» تعجب کردم که نه ترکش میبینم، نه هیچی، گفتم «شما امام رو دعا کنید، پیروزی رزمندهها رو.» گفت «اون که وظیفمه.» بعد گفت «حاجآقا سر من رو برگردون سمت کربلا.» باد گرم میآمد و میخورد به صورتم. داغ داغ بودم. یکدفعه چشمهایش را بست و مکثی کرد. گفت «اذان مسجد فاو رو گفتن. اول نماز میخونم.» دستش که روی زمین بود، مشت کرد و یک سنگ برداشت. اصلاً به رویش نیاوردم که لااقل تیمم کند. بدون آنکه تکانش بدهم، صورتش را گرداندم طرف قبله. اول پلکهایش را روی هم فشار داد و بعد لبهایش جنبید. همینجور نگاهش میکردم. فکر میکردم چهش شده؟ ترکش خورده؟ شیمیایی شده؟ هیچ چیز پیدا نبود. سنگ را توی مشتش فشار میداد، هی میآورد بالا و میگذاشت روی پیشانیش. بغض راه گلویم را گرفته بود و داشت خفهام میکرد. وسط نماز هی پاهایش را میکشید، با پوتینهایش خاک را اینور و آنور میکرد که دیدم ای وای، ناخنهای خوشگلش، انگشتهای بلندش دارند سیاه میشوند. گذاشتم نمازش تمام شد، صورتش را چرخاندم طرف کربلا. کبود شده بود. سرش را یک کم بالا آورد و گفت «السلام علیک یا سیدالشهدا، یا اباعبدالله، حسین بن علی بن ابیطالب.» یک مرتبه شهید شد...تکانی خوردم و شانههایم لرزید. از پایین ستون فقراتم داغ شد و کمرم تیر کشید. سرش هنوز روی پای من بود. داد زدم «ای وااای... یا رسولالله... یه نفر اینجا شهید شد، بیایید کمک... .» سه چهار نفر بهدو آمدند. از زیر زانوهایش، پاشنههای پایش، کمرش و زیر شانههایش گرفتند و بلندش کردند. آمبولانس نبود، بردند بگذارند توی وانت، همین که خواستند بگذارند، از کمر نصف شد. نگو ترکش بزرگ خمپاره خورده بود به کمرش و همینجوری خون از پشتش رفته بود داخل خاک. انگار که ظهر عاشورا است. آنقدر خون از تنش رفته بود که خاک نکشیده بود و جاری شده بود روی زمین. همانجور که ایستاده بودم، روی دو زانو خم شدم و نشستم بالاسر خونها...»
ساکنان تهران برای تهیه این آثار(در صورت تجدید چاپ و موجود بودن در بازار) و هر محصول فرهنگی دیگری کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.
6060
نظر شما