که میفهمد حرفهای دلم را جز تو؟ و که میشناسد تو را جز من؟
گمان میکنی حرفهایت را نمیفهمم؟
گمان میکنی از دلت خبر ندارم؟ نه، نه...
چشمهایت دنیایی حرف گفتنی دارند که همه را میشنوم و نگاهت دریای معناست که من همه را میفهمم
به مادرمان قسم اینطور نگاهم نکن
تو میدانی که نگاهت با قلب من چه میکند
فدایت شوم
بگذار در این چند لحظه خلوت، حرفهایم را با تو بگویم
دلم را آتش مزن
کمی تنها کمی مهلتم بده
تو بهتر میدانی که با این کام خشک، لبها به حرفی باز نمیشوند و این تن خسته تاب ایستادن ندارد
*
دلم میخواهد فرصتی باشد که همین جا
کنار همین کشتهها بنشینم و نگاهت کنم
من که از تماشای تو سیر نمیشوم
این لحظات آخر تماشای تو همه خاطرات مرا زنده میکند
کودکیها
بازیهای من و حسن
شانههای پیامبر
دستهای پدر، دامان مادر
خلوت اُنس ما با تو...
اینک آن روزها همه گذشته است و از آن جمع باصفا جز من و تو کسی نمانده است
آخرین سخنهای مرا بشنو!
خواهرم!
فرصت برای اشک ریختن فراوان است و برای ناله کردن بسیار ببین!
تو خوب میدانی اگر بنا به اینگونه نگاه کردن و آه کشیدن و اشک ریختن باشد من از تو پیشترم
اگر بخواهم بیتابی کنم، باید سرم را بگذارم روی شانههای تو و آنقدر بگریم تا اشک من این خیمه را پر کند
اگر بخواهم حرف بزنم
از مادرمان از پدرمان و از حسن
آنقدر حرف برای گفتن دارم که هیچوقت تمام نشود
سرت را بلند کن
این گریه پنهانی تو آتشم میزند
اندکی مهلت بده تا حرفهایم را با تو بگویم
الان است که بچهها بیایند و باز دیدار این گلهای پژمرده هر دومان را بسوزاند
صدای همهمه را که از بیرون خیمه میشنوی...
اینها همه منتظر منند
فرصتی باقی نیست
دیگر تا پایان کار چیزی نمانده است...
کار من...
و کار تو تازه آغاز میشود استوار باش و پایدار
اینها پس از من اصراری بر منع آب ندارند
پیش از هر چیز کودکان را سیراب کن
مراقب زنان باش تا بیتابیشان دشمن را شاد نکند
اینها به هیچکدامتان رحم نمیکنند مراقب کودکان باش
خواهرم!
این دختر سه ساله بیش از همه بیتابی میکند
چشم از او برمدار، بر او بیمناکم
جان من!
فرزندم «علی» در خیمه تنهاست
حضور تو تسکین اوست، تنهایش مگذار
تو پرورده دامان علی و زهرایی، سستی مکن
تو سرپرست این کاروانی... پس از من
اینک تنها امید من به توست
و چون تو هستی، آسوده این خیمه را رها میکنم و همه باقیمانده قافله را در این صحرا به تو میسپارم
خواهرم!
آرام باش و اینگونه اشک مریز
بگذار با خاطری آسوده به میدان روم
راستی!
یک سخن دیگر باقی مانده است
برای من پیراهنی کهنه بیاور...!
نظر شما