پسر جوانی که چهرهاش را نمیبینیم و فقط گوشهای از آستین ژاکت قرمزش در خاطرمان میماند، با ماشین در تونلهای طولانی به سوی مقصدی مبهم و نامعلوم پیش میرود و بعد با یک تلفن غیر منتظره، تصمیم میگیرد که دور بزند و بازگردد به شهری که در حال گریختن از آن بود و این آغاز فیلمی است که «شهر» در آن به ابرقدرتی تبدیل میشود که به ساکنانش اجازه نمیدهد حتی در جایی خارج از آن بمیرند.
فیلم «دربند» ساخته پرویز شهبازی رویارویی شهر با دختر جوان تازه وارد و غریبهای است که میداند اگر چشماندازی از آینده برایش وجود دارد، در همین مکان ناآشنا و مخوف و ترسناک است. پس میکوشد خود را با مناسبات و مقتضیات آن تطبیق دهد، بدون اینکه بازیچه قواعد حاکم بر آن شود.
پس با شخصیتی روبرو هستیم که بیشتر از یک دختر خام شهرستانی میفهمد، بلد است گلیمش را از آب بیرون بکشد، میتواند وسط این اجتماع بیدر و پیکر مواظب خودش باشد و نگذارد کسی حقش را بخورد. اگر رودست میخورد و به دام میافتد، بخاطر این است که نمیخواهد به یکی از همان آدمهای بیتفاوت و خودخواه اطرافش تبدیل شود که بیاعتنا از کنار دیگران میگذرند.
نه اینکه نفهمد دست به چه ریسک بزرگی میزند و یا نترسد و احتیاط و عاقبت اندیشی نکند و بیگدار به آب بزند، بلکه به رفاقتی که در بدو ورود از این شهر دیده است، دل میبندد. به همان دست دوستی و روراستی ابتدایی سحر که به سویش دراز میشود، به همان کلید خانهای که بدون چشمداشتی در اختیارش قرار میگیرد، به همان شال رنگی و رژ لب و اشکهای تنهایی سحر...
پس او هم میدانست که کار منطقی و معقولانه این است که پاسپورت سحر را از چمدانش بردارد و برداشت، اما از خودش بدش آمد، از اینکه به همان کلک زدن و زرنگ بازی و نامردی تن بدهد که بخش عادی این جامعه آشفته و خشن شده است. او فقط نمیخواهد در برابر کلان شهری که همه را از پا میاندازد و در خود میبلعد، تسلیم شود، حتی اگر تاوانش این باشد که قربانی شود.
پس اینجا دوربینی لازم است که همه جا با نازنین باشد و او را رها نکند و دست از سرش برندارد. با چنین دوربین روی دست است که شهر به پس زمینهای از شخصیت تبدیل میشود که همچون سایه کابوس وار و مزاحمی مدام او را تعقیب میکند تا به کام خود بکشد. انگار دوربین نمایندهای از این کلان شهر است که اجازه گریز و رهایی به نازنین نمیدهد و حس حبس شدگی و دربند بودن و خفقان او به ما منتقل میکند و او را همچون بیگانهای در جمع نشان میدهد.
هر چند فیلم میتوانست با تاکید بر فضای غول آسا و مخوف چنین کلان شهری در پشت سر نازنین بر جنبههای شوم و تهدیدگر و مرگبار آن تاکید بیشتری کند و کنتراست شدیدتری میان دختر غربیه و سرعت و خشونت و ازدحام و آشفتگی شهر به وجود آورد و برای بازنمایی شهر از فرم بصری و بافتدار و گرافیکی متمایزتر و غنیتری استفاده کند.
اما در دل چنین ساختار بیانی و بصری است که هرچند به نظر میرسد فیلم داستان نازنین است اما در دل آن قصه شهری روایت میشود که هرکس در آن تنهاییهای خودش را دارد. فقط کافیست کمی زاویه دید دوربین عوض شود و بجای نازنین، سحر نشان داده شود که حتی یک دوست واقعی ندارد که به او تکیه کند یا فرید که به دنبال کسی است که با او حرف بزند و یا احمد و بهرنگ و همه آن دختر و پسرهای الکی خوشی که از هیاهو و بیرحمی شهر به آن خانه درب و داغون پناه میبرند.
با این وجود فیلم بیش از هر چیزی به نازنین بیاتی تعلق دارد که به خوبی سادگی و معصومیت را با درک و شعور اجتماعی درهم میآمیزد و میداند چطور حس دستپاچگی و غریبه بودنش را پشت اعتماد به نفس و جسارتش پنهان کند و احساسات متناقضش را در کوچکترین و ظریفترین حرکات و رفتارها نشان دهد و تصویری به یادماندنی و دوست داشتنی از خود بجا بگذارد.
فقط کاش فیلم با همان صحنهای تمام میشد که در تاریکی شب وسط شهر نازنین از ماشین فرید پیاده میشود و خود را در دل خیابانها گم میکند و چند لحظه بعد فرید نیز وسط همان خیابان در تصادفی عمدی خودش را میکشد. تازه معلوم میشود چرا در آغاز فیلم فرید به بهانه آن تلفن از جاده به شهر برمی گردد، نه برای اینکه با کسی حرف بزند و زنده بماند، بلکه برای اینکه در همین شهر بمیرد.
به همین دلیل وقتی بعد از تماشای فیلم «دربند» خودمان را از ازدحام و شلوغی فضای بسته سینما بیرون میکشیم و قدم در هوای آزاد شهر میگذاریم، احساس میکنیم چقدر دلمان میخواهد نفس عمیقی بکشیم تا از دست این حس خفگی و تنگی نفسی که بر گلویمان چنگ انداخته، رها شویم. همانطور که نازنین و فرید وسط همین شهر بزرگ از بند آن رها شدند، نه اینکه چیزی خارج از شهر منجر به سبکی و آزادیشان شود. پس اگر جایی برای رستگاری باشد، در دل همین شهر جهنمی است!
از این رو فیلم «دربند» اثری دیدنی و تاثیرگذار است که تصویر خاص و متفاوتی از شهر با کارکردی دوگانه و نوسانی دائمی میان کیفیت تباهی بخش و ویرانگر و خصلت رهایی ساز و تعالی دهنده ارائه میدهد و از دل آن راهی به سوی تنهایی و سرگشتگی کسانی میگشاید که در گوشه و کنار شهر گم شدهاند و از یاد رفتهاند.
5858
نزهت بادی
کد خبر 275717
نظر شما