۰ نفر
۲ خرداد ۱۳۹۲ - ۲۳:۳۵

یزدان سلحشور

در مقاطع مختلف، عکس‌العمل افراد، متفاوت است. دوست داشتم مطلب ابن هفته‌ام هم مثل باقی هفته‌ها باشد اما خُب، ترجیح دادم یزدان سلحشور قصه‌نویس را احضار کنم شاید به این دلیل ساده که جلد اول «داستان‌های آنی» که اسم «برخورد کوتاه» را بر خود دارد، به همت نشر نصیرا، در نمایشگاه کتاب منتشر شد و شاید جلدهای متعدد بعدی هم منتشر شود اگر ...این دو قصه متعلق به جلدهای آتی‌ست. یکیش ربط دارد به اواخر خرداد و خرمشهر؛ و دیگری...در مقاطع مختلف، البته، عکس‌العمل افراد متفاوت است.
 
لاله‌ها و رومیزی
همیشه می‌شود کمی از خاطرات را حفظ کرد؛ البته عادت بر این است که خاطرات بد فراموش شوند؛ [نه عادت آدم‌ها، عادت ذهن آن‌ها این است.] من فقط توانستم آن‌قدر حفظش کنم که قیافه «طرف» یادم بماند همانی که بین بچه‌ها می‌گشت و هر کسی را که نایی داشت با گلوله می‌زد توی پیشانی‌اش؛ من نفسم را حبس کرده بودم و صورتم را که پر خون بود چسبانده بودم به یک کبوتر که ترکش – ترکش آخرین گلوله توپی که بین ما منفجر شده بود – گرفته بود به بالش. یادم مانده که آمد کبوتر را از بغل صورتم برداشت. بال‌های سفیدش خونی شده بود اما هنوز چشم‌هایش در حدقه می‌چرخید. به عربی گفت [اکثر ما خرمشهری‌ها عربی را خوب می‌فهمیم] : «پرنده زیبا اینجا چه کار می‌کنی؟ اما ... وظیفه، وظیفه است.» و کلت‌اش را گذاشت روی سر کبوتر، شلیک کرد.

همیشه می‌شود کمی از خاطرات را حفظ کرد؛ و امروز، بعد از برگشت از جلسه درمانی «انستیتو کخ» نرسیده به میدان اصلی آمستردام، دیدمش که با شلوار جین و عینک آفتابی و آدامس به دهن داشت برای یک دختر هلندی شاخه گل می‌خرید برای «والنتین»؛ از بس انگلیسی‌اش لهجه داشت که مجبور شدم مداخله کنم تا دختر فکر نکند که شاخه گل برای «اسب عشق» است نه «ساعت عشق»؛ دختر، کاری داشت ... یا نداشت، به هر حال رفت بعد از این‌که به «اسب عشق» کلی خندید و گفت: «جهان سومی‌ها، جهان سومی‌ها.» و مرد فکر کرد منظورش، «کلمه سوم» است. به عربی پرسید: «سومین کلمه؟ چه کلمه‌ای بود؟» به عربی گفتم: «قهوه می‌خوری؟» و رفتیم نشستیم توی کافه‌ای که پر از لاله بود گلدان‌هایش، هم باغچه فلزی کوچکش. گفت: «عراقی هستی؟» گفتم: «خرمشهری‌ام.» گفت: «خرمشهر، بله! خرمشهر. خوب ما را بیرون کردید از آنجا. نبرد سختی بود.» گفتم: «اما قبلش، همه چیز را خراب کردید؛ اینجا، توی هلند به آن می‌گویند جنایت جنگی.» با اصرار سرش را به چپ و راست تکان داد. گفت: «من نبودم. بعثی‌ها بودند. من فقط یک ستوان ساده بودم.» تکرار کرد: «یک ستوان ساده.» گذاشتم قهوه‌اش را سر بکشد یعنی تا میانه فنجان سر بکشد. گفتم: «کبوتر که یادت هست؛ تیر خلاص و باقی ماجرا.» به همان شدت که سر کشیده بود بیرون داد. کمی مکث کردم. گفتم: «مؤدب باش! رومیزی جهان اولی‌ها را کثیف کردی!» گفتم: «جمله ماندلا که یادت مانده: می‌شود بخشید اما ... نمی‌شود فراموش کرد.» گفت: «هی! پرنده زیبا...»گفت: «می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «پول قهوه‌ها را...فعلا پول قهوه‌ها را حساب می‌کنم.» یا چیزی، توی همین مایه‌ها! 

 رقابت
«همیشه حق با مشتریه» این را پدرم می‌گفت وقتی که 12 ساله بودم و فقط اجازه داشتم میزهای رستوران را - آخر شب- دستمال بکشم و موقعی که رستوران شلوغ بود حتی تا همین حد هم اجازه نزدیک شدن به میزها را نداشتم. مادرم گفته بود: «آخه مرد! تو صاحاب اونجایی. اونوقت پسرت باید، فقط دستمال بکشه میزا رو؟» و پدرم با آن لبخند سیاستمدارانه همیشگی‌اش که ادب و متانت را با هم داشت جواب داده بود: «باید یاد به گیره؛ منم از همین جا شروع کردم.» یادم هست آن لبخند را حتی توی دعوایی که یکی از مشتری‌ها راه انداخته بود- آن موقع پانزده سالم بود- حفظ کرد؛ البته اولش هم معلوم بود که «طرف» دنبال شر می‌گردد چون سه بار نوشابه را روی میز ریخته بود و «صدا» م زده بود که میز را تمیز کنم؛ یک بار هم بشقاب سوپ را انداخته بود روی کاشی‌های شطرنجی سیاه و سفید و مجبور شده بودم غیر از تمیز کردن کاشی‌ها و جمع کردن خرده‌های بشقاب، پاچه‌های شلوار سفید یک مشتری دیگر را هم که یک متر آن طرف تر مشغول خوردن قزل‌آلا بود پاک کنم؛ بعد، سه بار دستور غذای اصلی را عوض کرده بود و هر بارهم بعد از گذاشتن دیس غذا روی میزش؛ آخرش هم صورتحساب را پرت کرده بود توی صورتم که: «غذاش خیلی ناجور بود!»

اینجای قصه بود که پدرم با آن لبخند محونشدنی‌اش ظاهر شده بود. با متانت پرسیده بود: «از غذا خوشتون نیومد؟» و یارو گفته بود غذا افتضاح بوده آشغال بوده و خیلی چیزهای دیگر. پدرم گفته بود متأسف است سعی می‌کند در روزهای بعد، کیفیت غذا را بهتر کند؛ و این که «حق با شماس! آدم نباید پول غذایی رو که نپسندیده بده!» و مرد را تا دَر رستوران همراهی کرده بود- مرد چهار شانه و بلند قدی بود که سر پدرم تا شانه‌هایش می‌رسید- اما «طرف» کوتاه نیامده بود گفته بود: «این فقط یه اخطار بود از طرف صاحب اون رستوران گندهه که تازه اونور خیابون باز شده؛ یا تعطیلش می‌کنی یا با اون شریک می‌شی؛ وگر نه، کل اینجا می‌شه بشکن بشکن!» اینجا بود که دیدم برای اولین بار لبخند پدرم محوشد. پرسید: «پس شما مشتری نیستی؟» و قبل از بیرون آمدن آن «نه گنده از دهن مرد، با مشت فرستادش توی شکمش. مرد تلوتلو خورد و از پشت افتاد توی خیابان. منتظر بودم بلند شود اما مشت پدرم را دست کم گرفته بودم. پدرم آرام در را بست؛ برگشت سمت مشتری‌های رستوران با همان لبخند همیشگی، و بی هیچ لکنتی از این» پیش آمد عذرخواهی کرد. بعد، مردی که سوپ پاشیده بود روی پاچه‌های شلوارش، قزل‌آلایش را نیمه کاره گذاشت. ازم صورتحساب خواست. دست برد تو جیب بغل کت مشکی‌اش؛ سه برابر - شمردم! - صورتحسابش را گذاشت روی میز؛ بلند شد و چشم تو چشم پدرم ایستاد. گفت: «ببخش! واقعا»! رقابت با تو...یه افتخاره.

5858

کد خبر 294815

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین