یزدان سلحشور

وقتی زمان انتخابات ریاست جمهوری می‌شود نوشتن آدم‌های غیرسیاسی سخت می‌شود چون طرف کسی نیستند ضدِ کسی هم نیستند و باید طوری هم بنویسند که کسی فکر نکند طرف کسی هستند یا ضد کسی چون معلوم نیست از صندوق رأی اسم کی بیرون بیاید و سرنوشت آدم چه بشود برای چهار سال یا هشت سال بعد! بنابراین از آنجایی که شدیداً ترسو هستم و نمی‌دانم چه بنویسم در این اوضاع و احوال، از مجموعهٔ منتظر انتشار «به روایت جنگ» قصهٔ دوم را در اینجا می‌آورم و امیدوار می‌مانم که هر کس رئیس‌جمهور شد اطرافیان‌اش بی‌خیالِ آدم‌هایی مثل من شوند که نه سرِ پیازند نه ته پیاز!

و این پایان بود!

از یادداشت هاى خصوصى سپهبد احمد راشد [از فرماندهان ارشد ارتش صدام]:

روز اول:

طبق دستور، پیشروى و عقب نشینى را همزمان اجرا کردیم. از جناح چپ، پیشروى کردیم و از جناح راست، عقب نشینى. من مخالف بودم اما دستور از ستاد ارتش بود. چاره‌اى نبود. فکر مى‌کردند که شاهکار مى‌کنند، خرابکارى کردند. تلفات زیاد بود هم در پیشروى هم در عقب نشینى. معلوم نیست که این ارتش را چه کسى دارد اداره مى‌کند. من که کم آورده‌ام. احتمالاً همه کم آورده‌اند!

روز دوم:

یک فهرست صد نفره آوردند پیشم. اسم کسانى بود که در پیشروى دیروز، از «خط» فرار کرده بودند. گشتى‌هاى ما آن‌ها را گرفته بودند چون غذا نداشتند و داخل اردوگاه سرک کشیده بودند براى آب و غذا. حکمشان مشخص بود. فرار از خط، حکمش اعدام بود. فقط باید امضا مى‌کردم. زیرِ این فهرست‌ها را زیاد امضا کرده‌ام اما این بار دست و دلم لرزید چون خودم مى‌دانستم که فرماندهان ارشد را باید اعدام کرد نه سربازهایى را که بى‌دلیل دل به دریا زده بودند؛ طبق دستور به دریا زده بودند و دریا آن‌ها را بلعیده بود. چاره‌اى نبود اما؛ باید امضا مى‌شد. گفتم مى‌خواهم اعدامى‌ها را ببینم. آن‌ها را به دسته هاى ده تایى تقسیم کرده بودند و یک چاله بزرگ هم با بولدزر کنده بودند. خانواده‌هایشان هیچ وقت نمى فهمیدند که آن‌ها کجا دفن شده‌اند. به خانواده‌هایشان گفته مى شد که اسیر شده‌اند و توسط ایرانى‌ها کشته شده‌اند و جاى جسدشان نامشخص است. این‌طور مى‌توانستند با مرگ خود هم، به آرمان‌هاى میهن عربى خدمت کنند. زمین، شل و ول بود. آنقدر باران خورده بودکه از سختى و زمختى درآمده بود اما تا گل شدن فاصله داشت. به صورت‌ها نگاه کردم، هیچ کدام بالا‌تر از ۲۱-۲۲ سال نداشتند. سروان، دستور خبردار داده بود اما من آزادباش دادم. ریش‌هایشان یک روزه بود و مستحق اضافه خدمت و انفرادى؛ ولى دیگر خدمتى نمانده بود. ۱۰ دقیقه بعد، هیچ کدامشان زنده نمى‌ماندند که نگران اضافه خدمت باشند. ناامید و خسته به نظر مى‌رسیدند.

از سروان پرسیدم که چیزى خورده‌اند یا نه. با غرور گفت نه! فکر مى کرد که لازم نیست، خائن‌ها چیزى بخورند. سنش به ۳۴ سال نمى‌رسید. با غرور از جمهورى و آرمان‌هاى خلق‌هاى عرب حرف مى‌‌زد. مى‌گفت: «تهران را روى سرشان خراب مى کنیم. آن‌ها از اسرائیل خطرناک‌ترند!» حرف هاى تکرارى دانشکده افسرى را داشت تحویلم مى داد. اگر کمى خوددار نبودم همانجا یک گلوله توى سرش خالى مى کردم. دستور دادم که بین اعدامى‌ها، جیره کامل قسمت کنند و به هر کدامشان یک نخ سیگار بدهند. سروان، آشکارا ناراحت به نظر مى رسید انگار از جیره غذایى‌اش چیزى کم شده باشد. گفت: «نمى شود قربان! ترسو‌ها که غذا نمى خورند!»

پرسیدم: «نمى شود سروان؟ مى دانى اطاعت نکردن از مافوق، در زمان جنگ، چه حکمى دارد؟» مى دانست و سکوت کرد. خیلى دلش مى خواست من هم لابه لاى اعدامى‌ها بودم. این را از نگاهش خواندم. همیشه باید از افسرهاى جوان ناراضى، دورى کرد. گاهى وقت‌ها، توى هرکى هرکى عملیات، آدم را با کلت از پشت مى زنند. باید خیلى مواظب این یکى باشم. مطمئنم گزارش غذا دادن به فرارى‌ها، نیم ساعت بعد، روى میز رئیس استخبارات است.

روز سوم [صبح]:

شب خوبى نداشتم. صحنه اعدام سرباز‌ها، هى توى خواب تکرار مى شد. به قدرى زیاد بود که به کل ارتش عراق تعمیم پیدا کرده بود.

همه اعدام مى‌شدند. همه فرارى بودند.

من هم اعدام مى‌شدم. همه فرماندهان اعدام مى‌شدند.

دستور اعدام را سروان مى‌داد که قیافه‌اش شبیه صدام بود؛ یعنى گاهى وقت‌ها خودش بود گاهى وقت‌ها صدام.

حفره اى که براى اعدامى‌ها کنده بودند خیلى بزرگ بود. آن سرش را نمى شد دید. سروان، خودش سردوشى‌ها را مى کند و بعد، مراسم اعدام را اجرا مى‌کرد. از همهٔ اعدامى‌ها هم یک سئوال واحد مى‌پرسید: «آفتابگردان‌ها چند بار شلیک کردند؟» البته سئوال بى‌ربطى بود اما توى خواب این طور به نظر نمى‌رسید انگار سئوال خیلى مهمى بود و هرکى یک جوابى مى‌داد. من خودم جواب دادم: «سپیده دمان!» چند افسر دیگر هم جواب دادند: «همان موقع که زیتون‌ها رسیدند!» کاملاً بى‌ربط بود. حتى توى‌‌ همان خواب بى در و پیکر هم مى‌شد تشخیص داد.

روز سوم [عصر]:

 «خط یک» در آرامش نسبى است. ما درخطوط عقب‌نشینىمان، ایرانى‌ها در خطوط پیشروىشان مستقر شده‌اند. حالا تکلیف هر دو طرف روشن است. مى توانیم با باران کنار بیاییم و ۱۰ روزى را در سکوت سر کنیم. تیر اندازى‌هاى پراکنده هم هست اما کم است. این روز‌ها، بازار تک تیرانداز‌ها داغ است. امروز، به یکىشان، مدال درجه سه لیاقت دادم. کهنه‌سربازى بود که دور و بر پنجاه را داشت و در ۱۹۷۶، در مسکو، به عنوان تک تیرانداز بر‌تر، از دست برژنف نشان نظامى لنین را گرفته بود. اساساً مارکسیست بود اما قبول کرده بود به آرمان‌هاى حزب بعث قسم بخورد و گذشته‌اش در جنگ‌هاى آنگولا و شرکت در یک سوءقصد ناموفق نسبت به سفیر سابق ایران در فرانسه- در ۱۹۷۵- او را پیش صدام عزیز کرده بود و بدون اینکه دانشکده افسرى را پشت سر گذاشته باشد، سرهنگ شده بود. از اعراب شاخ آفریقا بود اما در مجلات پایتخت- وقتى که عکس‌اش را به عنوان قهرمان ملى، روى جلد، چاپ مى کردند- پسوند تکریتى را به نامش اضافه مى‌کردند.

از بالا دستور آمده بود که نشان درجه دو لیاقت دریافت کند اما در دو روز گذشته، تنها توانسته بود سه پاسدار را با گلوله بزند که سومى به شانه‌اش اصابت کرده بود واحتمالاً هنوز زنده بود. آمار خودش با آمار مخبر من که همراهش فرستاده بودم فرق داشت. خودش مى‌گفت که ۱۲ نفر را زده و مخبر را به دروغگویى متهم مى‌کرد و دائم داد مى زد که شکایت پیش صدام مى‌برد. به دفترم دعوتش کردم و خیلى آرام- طورى که صدایم را در اتاق بغلى نشنوند- گفتم: «سرهنگ! یا هر چیزى که باید الآن صدایت کنم؛ شاید هم الاغ! به نظرم تو فقط جاسوس روس‌ها هستى بین ما. من خودم توى مسکو درس نظام خوانده‌ام. مى‌دانم الکى به هر کسى نشان نظامی لنین نمى دهند. حالا، یا با همین مدال درجه سه بساز یا یک گلوله وسط سرت مى کارم و هفته بعد، عکس‌ات همه مجلات عراق را پر مى‌کند که یک تنه مقابل حمله یک گردان ایرانى مقاومت کرده‌اى و بعد با ترکش توپ، در حالى که پرچم عراق را بغل کرده بودى، کشته شده‌اى. چطور است؟ خودت انتخاب کن!» به نظرم رسید که اصلاً انتظار این یکى را نداشت البته خودش مى‌دانست که صدام به اسطوره‌هاى مرده بیشتر احتیاج دارد تا اسطوره‌هاى زنده. پس از روى صندلى بلند شد، سلام نظامى داد و از در بیرون رفت.

روز آخر:

خوابم تعبیر شد. رئیس جمهور براى شکست چهار روز قبل، دستور اعدام فرماندهان حمله را داده است. دستور حمله البته از خودش بوده اما خب! حتماً ما مقصریم. با میانجى‌گرى سفیر اتحاد جماهیر شوروى در عراق، حکم اعدام من به خودکشى تغییر پیدا کرده. با سفیر، در دانشکده افسرى مسکو، همکلاس بودم. خودکشى مزایاى خودش را دارد. لااقل خانواده‌ام از حقوق شهروندى محروم نمى‌شوند. بعد از رسیدن ابلاغیه صدام، سروان را احضار کردم. بدون سلام نظامى وارد شد و روى صندلى نشست. لبخند کجى گوشه لبش بود. گفتم: «مى‌دانى که. ‎..» مى‌دانست. گفتم: «به من اختیار داده شده براى تنبیه افسران رده میانى، دو افسر را به انتخاب خودم اعدام کنم.» این یکى را نمى‌دانست. زود منظورم را فهمید اما قبل از محو شدن لبخند کج‌اش، توى سرش شلیک کرده بودم.

سرهنگ را، صبح، ساعت ۹، وقتى که داشت سمینوف‌اش را تمیز مى کرد، از پشت سر هدف گرفته بودم و حالا، نوبت خودم بود. به نظرم، پایان بدى نبود. یک «آن» به یاد «قهرمان دوران» افتادم که متن اصلى‌اش را در دوران دانشجویى به روسى خوانده بودم. به خودم گفتم: «شاید لرمانتوف هم همین طور مرد.» و به ساعت دیوارى و کلتم نگاه کردم. ۱۰ دقیقه بعد، شلیک مى‌شد؛ و این، پایان بود.

5858

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 298330

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 8 =