این شعار بیانگر عدم تعادلی است که اتفاقاً در میان ما ایرانیان از لحاظ تاریخی ، فرهنگی ،اجتماعی و فردی دارای بسامد بالایی است. در قلمرو مرگ پژوهی و مرگ شناسی نیز حکایت از نگرشی دیرینه دارد که زندگی را در برابر مرگ قرار می دهد. یکی را امری مثبت و وجودی یا خیر و دیگری را امری منفی و عدمی یا شر می داند و بر تضاد آن دو پای می فشارد. از آن جا که مرگ حریفی قدر است که پیوسته در پایان کار نشسته تا بازیگر نخست آخرین پرده باشد ، نگرش تقابلی ذکرشده به ویژه در همراهی با هراس بی پایان از مرگ به مسخ و تحریف زندگی یعنی تنها سرمایه ی آدمی می انجامد و آن را تبدیل به فرایند رنجی مداوم می کند که با مرگ نیز به پایان نمی رسد و عذاب و شکنجه در دنیایی دیگر را در چشم اندازی ابدی در مقابل انسان قرار می دهد .
تفکر تقابلی یا دو قطبی که در ایران در عرصه های دیگر نیز به صورت دوگانه های غرب و شرق ، سنّت و مدرنیته ،سکولار و دینی و ... بلای جان اندیشه و اندیشه ورزی شده ، سابقه ای دیرینه دارد و در نسبت میان زندگی و مرگ هم از دیرباز پژواکی جهان شمول داشته که سر آغاز آن به "بودن یا نبودن" هملت باز نمی گردد.
در تاریخ تفکّر گاه مانند قرون وسطی نگاه انسان به مرگ دوخته می شود و گاه همچون دوران رنسانس به سوی زندگی باز می گردد و گاه سرگردان است. بعضی زندگی را تابع مرگ می دانند و تا آن جا زیاده روی می کنند که به تحقیر هستی می انجامد و برخی به کلّی مرگ را انکار می کنند و تا جایی پیش می روند که انسان را از آمادگی لازم در برابر آن محروم می سازند.
واقعیّت امّا در میانه ایستاده است و چهره خود را در آینه ی همنوایی ذاتی مرگ و زندگی و آمیزش همیشگی آن دو نشان می دهد. شناخت واقعی زندگی یا مرگ بدون توجّه به درهم آمیختگی آن دو حاصل نمی شود. مرگ بخشی از
زندگی است که تنها در وجه شخصی خود در پایان عمر از راه می رسد ولی تجلیّات و باز نمودهای آن از همان لحظه ی تولّد و در تمام مراحل زندگی حضور دارد و آن را همراهی می کند. به قول صائب :تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می بینی وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد.
البته نباید مرگ را آن چنان که خطیبان مرگ می پندارند در جایگاهی بالاتر از زندگی قرار داد ولی نمی توان آن را نادیده گرفت . برخلاف نظر برخی از متفکران مانند فروید که هدف تمامی زندگی را مرگ می دانند ، هدف زندگی خود زندگی است که مرگ هم بخشی از نظام طبیعی آن است.از سوی دیگر در همان حال که معنای زندگی مرگ را نیز در برمی گیرد ، معنای بسیاری از وجوه و ابعاد زندگی نیز توسّط مرگ تعیین می شود. اگر صاحب نظران این همه بر لزوم شناخت مرگ تاًکید می کنند بیشتر از همین منظر است. جانمایه ی این جدل در آن جاست که اگر ما بر تمنّای جاودانگی خود فائق می آمدیم و می پذیرفتیم که ارزش واقعی زندگی از فناپذیری حاصل می شود ، گفته ی توماس مان را به خوبی در می یافتیم که می گوید : " مرگ شرط مقدّس زندگی است " و در سپهر ذهنی و زندگی عملی خود عبارت "زندگی با مرگ" را جانشین شعار "زندگی یا مرگ" می کردیم.
منبع: روزنامه ی اعتماد ،سال دهم ، شماره ی2680 ، 28 اردیبهشت 1392
نظر شما