به گزارش خبرآنلاین، رمان «صلح» یازدهمین اثر ریچارد باوش نویسنده آمریکایی است که توانسته برنده جایزه صلح دیتون در سال 2009 شود. ریچارد باوش در سال 1945 میلادی به دنیا آمد و یکی از نویسندگان معاصر رمان و داستان کوتاه در آمریکا به شمار میرود. از او همچین هفت داستان کوتاه منتشر شده است. آثار او در نشریات نیویورکر، ماهنامه آتلانتیک، اسکوآیر، جی کیو، هارپرز مگزین و سایر نشریات معتبر دیگر به چاپ رسیده و داستانهایش در بهترین مجموعه داستانها ازجمله جایزه ادبی اووهنری، بهترین داستان کوتاه آمریکایی و داستانهایی از جنوب گنجانده شده است. در سال 2006 جایزه پن-مالاموند را برای داستانهای کوتاهش دریافت کرد. او رئیس انجمن نویسندگان جنوبی است و در ممفیس زندگی میکند و در آنجا در کارگاه نویسندگی دانشگاه، صاحب کرسی است.
داستان این رمان، همانطور که در پشت جلد به آن اشاره شده، داستان سه سرباز آمریکایی در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی در ایتالیا را روایت میکند که در حال صعودی مرگبار از دامنه یک کوه در سرمای شدید هستند. گروهبان این دسته سه نفره به تازگی و با خونسردی تمام زنی جوان را کشته است و هر سه پس از این رویداد، تصمیم اخلاقی را پیش رو دارند و با حالتی از ترس و آشفتگی نه تنها بدنشان که سعی دارند انسانیتشان را به سوی مرزها بکشانند.
در سراسر داستان، مخاطب با سربازانی همراه میشود که هر لحظه از ترس دشمنان نامرئی و احتمالی، بر خود میلرزند و لحظاتی سخت را تجربه میکنند. بیشتر ماجراهای داستان، در شبی زمستانی و سرد در سال 1944 اتفاق میافتد. سه آمریکایی برای جاسوسی روانه تپهای میشوند تا دریابند که آیا امکان حمله به آلمانیها وجود دارد یا نه!
رمان «صلح» به مخاطب نشان میدهد که اعزام سربازان به جنگ، چه ماجراهایی را میتواند برای آنها در پی داشته باشد. داستانی که به صورت خاطرات اعضای ارتش پیاده نظام آمریکا، در اواخر جنگ جهانی دوم، نوشته شده و نویسنده در آن میکوشد به این سوال پاسخ دهد که به راستی چه چیزی میتواند چنین کشت و کشتارهایی را توجیه کند؟! به عبارتی باوش در این اثر، اخلاقگرایی را در میانه جریانی سخت و دردناک، پر رنگ میکند و در صدد است اهمیت آن را به مخاطب نشان دهد.
در بخشهایی از این رمان میخوانیم:
«آنها به راهشان ادامه میدادند. پایی را جلوی پای دیگر میگذاشتند و لولههای تفنگشان را رو به پایین گرفته بودند تا آب وارد آنها نشود؛ و با وجود گیجی و خستگی بسیارشان سعی میکردند هشیار بمانند. چهار روز سرما و باران پیاپی بدون اندکی باد و توقف. گل و لای جاده جویبارهایی از یخ درست کرده بود که راه رفتن را سخت میکرد. ماهیچههای پایشان میسوخت و میلرزید و هیچ کدام نمیتوانستند هوای کافی تنفس کنند. رابرت ماسون با خود میاندیشید که همه آنها شاهدند و هیچ کدام توان نگاه کردن در چشمهای دیگری را ندارند. آنها به مسیرشان ادامه میدادند و همینطور مجازات میشدند. یخ کلاهخودشان را براق کرده و به بقیه نیمتنهشان چسبیده بود و باران تا مغز استخوانشان نفوذ میکرد. آنها قاعدتا جایی نزدیک کاسینو بودند، اما حتی باور کردن این که آنجا ایتالیا باشد مشکل بود. آنان ناخواسته به سرزمین خیسی، سرما و کوه یخی مرگ سریده بودند. در آنجا به هیچ چیز نمیشد اطمینان کرد.
ایتالیاییها تسلیم شده بودند. آلمانیها عقب نشینی میکردند و عملیاتشان را به تعویق میانداختند، آرام آرام در حال تسلیم شدن بودند و تنهلا در گوشه و کنار به زدو خوردهای جزئی میپرداختند و در پی آن بودند تا در کمترین زمان هر اینچ از زمین را با خون غنی کنند. و در این میان در تمام مسیر پیشرو، گشتیهای شناسایی هم بودند. آنها به شمال رانده میشدند، به سوی جایی هدایت میشدند که معلوم نبود آنجا آلمانیها درحال فرارند یا منتظرشاناند.
مارسون با روحی آزرده، درست هماهنگ با گامهای دونفر جلوییاش گام برمیداشت. آن دو مرد، یعنی لک هارت و مک گیج که از افراد جدید گروه بودند، پشت سر چهار نفر دیگر، یعنی تروتمن، اَش، جوینر و گروهبان گلیک میرفتند. هفت مرد و شش شاهد.
دستور این بود که تا مواجه شدن با دشمن پیش روی کنند. سپس ترجیحا بدون اینکه دیده شوند میبایست راه بازگشتشان را پیدا میکردند. اما دشمن نیز چنین گشتهایی داشت. اما از همه بدتر این بود که این گشتی، یک گشتی پیاده بود. بنابراین در موقع مواجهه با خطر نه جیپی وجود داشت که بتوان با آن فرار کرد و نه تانکی که کمکشان کند. آنها در گنداب جنگ تنها بودند.
حالا از آن گروه تنها هفت نفر باقی مانده بود. روز اول از یک گردان تانک، دوازده نفر باقی مانده بودند. روز دوم پس از دور شدن از شهر، کنار تانک خوابیدند. مک کانل، پادروک و بیلی، اسهال خونی گرفتند و به ناچار به ناپل برگشتند. بنابراین در اردوگاه گشتی تنها نه نفر باقی ماندند. والبراک و هوپول دیروز کشته شدند.
دیروز یک گاری کشاورزی که پر از کاه خیس بود، در جاده جلو میآمد. گاری را خری میکشید و دو پسر کولی ایتالیایی که بیشتر شبه دختران بودند، آن را هدایت میکردند. موهای خیس، سیاه بلندشان دور صورتشان را را گرفته بود و بدنشان در ردایی خیس پنهان بود. گروهبان گلیک با دست به آنها اشاره کرد که بایستند. و آنهادر یک لحظه کنار جاده ناپدید شدند. سپس گلیک دستور داد گاری را برگردانند تا جنسهای قاچاق و سلاحهای پنهان شده را پیدا کنند. تروتمن و اَش دستورش را اجرا کردند. همزمان با ریختن کاه خیس و گلآلوداز کف گاری، افسر آلمانی با یک فاحشه در حالی که فحش میدادند، خود را از گاری بیرون انداختند.
افسر آلمانی پیش از آنکه سرجوخه مارسون او را به زمین بیندازد، با کلت سیاهش به والبرگ و هوپول شلیک کرد. فاحشه که خیس و کثیف و مریض به نظر میرسید، بالا پوش افسر آلمانی دیگری را روی دامن قهوهایاش پوشیده بود و فقط آلمانی صحبت میکرد...»
6060
نظر شما