جنگ ما را زده بود و هزار کیلومتر دورتر از خانه، به دور و درازی راهآهنی که از خرمشهر تا اراک پیچ و تاب میخورد، میهمان ناخوانده خانه پدربزرگ بودیم. پدربزرگ کارگر و سوزنبان بازنشسته راهآهن بود. سالها پیش از آن، سه تا از چهار دخترش را عروس خرمشهر و آبادان کرده بود و فرستاده بود انتهای خط. حالا هر سه، آواره و دست خالی، با بچههای قد و نیمقد، با همان قطار برگشته بودند. از جنگ گریخته بودیم. اما پیرمرد نبود که خانه کوچک و شلوغش را ببیند. پدربزرگ چند ماه پیش رفته بود. وقتی دستش توی دستهای کوچک من بود. مثلا قرار بود برای راه رفتن به من تکیه کند. شش ساله بودم و نمیتوانستم هیکل درشت یک سوزنبان بازنشسته را وقتی در حال قدم زدن سکته میکند نگه دارم. کوشیدم تعادلش را حفظ کنم و نگذارم بیفتد. سنگینترین دستی بود که تا آن موقع روی شانههای کوچکم دیده بودم. پیرمرد روی دو زانو به زمین آمد، دو نفس عمیق و ناتمام کشید که هوا نداشت، دستش را از روی خفگی به سمت سینهاش برد، سفیدی چشمانش بالا زدند و مانند کنده درختی پیر، گرومپ بر زمین افتاد. میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم ولی چیزی از گلویم در نمیآمد. نه صدا، نه نفس. نمیدانم چند ثانیه طول کشید یا چند دقیقه یا چند سال تا هوا را پیدا کنم و در میان هقهق گریه با کلماتی نامفهوم بزرگترها را صدا بزنم.
از اهواز تا اراک با قطار آمدیم. از آبادان تا اهواز با پیکان ۵۷ پدر که ۴ لیتر بنزین بیشتر نداشت. از خرمشهر تا آبادان با پیکان همسایه که وقتی دید پدر نیست، ما را هم با خانواده ده نفرهاش سوار کرد و جانمان را دربُرد. سه تا از بچههایش را نشاند توی صندوق عقب پیکان و گازش را گرفت سمت آبادان. گلولهباران خرمشهر از ۷ صبح شروع شده بود. با صدای گلولهها از خواب پریدیم. پدر صبح زود، با بچههای شیروخورشید، رفته بودند خط برای سربازها پتو و غذا ببرند. پیکان همسایه، جاده خرمشهر-آبادان را میشکافت و انفجار گلولهها توی نخلستانهای دوسوی جاده با ما میآمد. پدر که از خط برگشت یادداشت روی شیشه پنجره را دید، سوئیچ پیکان ۵۷ را برداشت، یک بغل لباس از کمد دیواری ریخت روی صندلی عقب و دنبال ما آمد آبادان. سه چهار روز طول کشید تا ۴ لیتر بنزین پیدا کند. شب آخر پالایشگاه را زدند. آتش تا صبح خدایی میکرد و آسمان مثل روز روشن بود. صبح بنزین رسید و زدیم به چاک جعده. سر راه، توی محشر فلکه بیمارستان که بزرگ و کوچک نمیشناخت، یک زن و شوهر غریب را هم سوار کردیم. زن شب پیش زاییده بود و صبح نوزادش را بغل زده و گریخته بودند. پنج کیلومتری اهواز پیاده شدند. ما هم پیاده شدیم. بنزین تمام شده بود. اهواز هنوز امن بود. یک هفته اهواز ماندیم که جنگ تمام بشود. تمام نشد. سوار قطار شدیم و آمدیم اراک؛ خانه پدربزرگ.
پدر اسم ما را توی مدرسهای نوشت و برگشت خرمشهر. با اولین قطار صبح روز بعد. چهل روز از او بیخبر بودیم. پچپچ میکردند که ما بچهها نشنویم ولی بوی نگرانی خانه پدربزرگ را برداشته بود. بالاخره پدر پیدا شد. از اصفهان زنگ زد که زنده است و فردایش با قطار آمد. روز سقوط شهر دو دسته شده بودند. یک دسته از جاده اهواز رفته و اسیر شده بودند. یک دسته از جاده شادگان به ایذه آمده بودند و از آنجا به اصفهان. پدر سیاه پوشیده بود. عمو کوچیکه در گلولهباران اهواز رفته بود. ۱۷ سالش بود. خیلی مهربان بود و خیلی دوستش داشتیم. با حدود بیست نفر دیگر پشت وانت بودند و گلوله یک راست خورده بود بهشان. از روی رنگ یک تکه پیرهن که دور بازو مانده بود شناساییاش کردند. سر نداشت. بدون سر دفنش کردند. اسم کوچکش حسین بود. خبر او تنها داستان بیسری نبود که پدر با خود آورد. یک ماه با مدافعان شهر سر کرده بود. شیخ شریف شجاع بود. برای سرش جایزه گذاشته بودند. پاسدارهایی هم بودند که کمین خورده بودند یا ته یک کوچه محاصره شده بودند. قطار میآمد و میرفت. پدر میآمد و میرفت. سربازها میآمدند و میرفتند. آوارهها و آشنایان دور و نزدیک میآمدند و میرفتند. خبرهای جنگ میآمدند و... دیگر نمیرفتند. ما از جنگ نگریختیم. جنگ با ما آمده بود. جنگ هر روز میآمد. جنگ با قطار میآمد.
دو قطار به هم رسیدهاند و ۴۰ نفر در آتش سوختهاند. کامیون انتحاری به قطار اتوبوسهای زائران کوبیده و ۸۰ نفر قطعهقطعه شدهاند. قطار چیز خطرناکی است. نگفته بودند مثل قطار دنبال هم راه نیفتید؟ نگفته بودند با کاروان حُلّه به حِلّه نروید؟ نگفته بودند تجهیزات ایمنی را از کار نیندازید؟ چه فایده! مشکل از قطار است. تلویزیون دارد فیلمی از بِن کینگزلی پخش میکند. تروریستهای سریلانکا قطاری را با بمب منفجر کردهاند. چه تقارنی! بلندترین وسیله نقلیهای که بشر ساخته قطار است. کوتاهترین چهارپارهای که شاعری سروده درباره قطار است: تَتق تَتق تَق، قطار رد شد، پدر نیامد، چهقدر بد شد. دلم گرفته، پدر کجایی؟ قطار بعدی، تو کی میآیی؟ همین بود. نمیدانم مال کدام شاعر کودکان است. نوجوان بودم که آن را در مجلهای خواندم. تا یک هفته آن را به یاد میآوردم و اشک میریختم. نمیدانستم چرا. هنوز معنای تروما را نمیدانستم. حالا چهار روز است که گاه و بیگاه میگریم. چنان که شانههای یک مرد از گریستن میلرزد. حالا معنای تروما را میدانم. ترومای جنگ ناگهان در من بالا زده است. ترومای قطار. مجبور شدم اینها را بنویسم تا آرام بگیرم. مجبور نبودم منتشر کنم. فیلم کینگزلی تمام شد. آخرش خوب تمام شد: تروریستها به سزایشان رسیدند. جنگها مثل فیلم سینماییاند؛ اغلب خوب تمام میشوند. ناپلئونها، هیتلرها، صدامها و بغدادیها به سزایشان میرسند. حالا میبینید. تروماها ولی تمام نمیشوند و به صاحبانشان برمیگردند. بارها برمیگردند. در حین شستن ظرفها، هنگام رانندگی، در میانه جلسات کاری، در آسانسور وقتی خودت را در آینه میبینی، در شهروند وقتی چرخ خریدت را هل میدهی. هروقت دلشان بخواهد برمیگردند. در نیمروز. در نیمهشب. مثل قطاری که نفیر میکشد و با عبورش چهارستون خانه، مثل شانههای یک مرد، سخت از گریستن میلرزد...
نظر شما