منظور از خانه، خوابگاهی است که شب عید، آنها را دور هم جمع میکند؛ به حکم اجبار. ماندنشان ماندگاری نیست. تلاشی است برای کسب درآمدی نه چندان چشمگیر، اما بهتر از دست خالی ماندن در شب عید. در آهنی کهنه به روی ساختمان سه طبقه باز میشود. پلهها از همان ابتدای ورود شروع میشود؛ پلههای قدیمی باریک که کوچه را بلافاصله به طبقه بالا وصل میکند. در آنجا چند اتاق هست، در هر اتاق چند تخت. روی هر تخت یک مرد... نمیدانم چرا یاد شعر شاملو میافتم. شاید به خاطر نمای تنگ و کم نور اتاقهاست که هنوز تمام ساکنانش بازنگشتهاند. ساکنانش یعنی محمد، امید، صادق، مهدی و دیگران؛ کارگران خدماتی شب عید.
مهدی پنجره را نیمه باز میکند تا فضای اتاق از دود سیگار سبک شود. زیاد حوصله حرف زدن ندارد. خسته است، مثل بقیه. اواخر بهمن آمده. دهدشتی است، 26 ساله و دانشجوی فوق لیسانس. امسال نخستین سالی نیست که برای کار به تهران میآید. سال سوم است. هر سال با همین شرکت کار میکند. اصلاً خودشان زنگ میزنند و پیگیر میشوند که میآید یا نه؟ کارگر زیاد است اما شرکت ترجیح میدهد با شناسها کار کند: «ساعت پنج و نیم، 6 صبح بیدار میشویم تا 7 سر کار باشیم. آدرسها را از روز قبل بهمان دادهاند. دیگر شرکت نمیرویم. یعنی وقت نمیشود. مستقیم میرویم برای کار. معمولاً روزانه کار یک جا را انجام میدهیم. گاهی هم پیش میآید دو جا را در یک روز برویم. قرارداد شرکت برای 8 ساعت کار در روز است اما اضافه کار میمانیم چون همیشه بیشتر طول میکشد. گاهی کار یک خانه دو سه روز هم زمان میبرد. اما حالا بیشتریها میخواهند یک روزه کارشان تمام شود. شستن دیوار، کف، شیشه، پرده و حمام و دستشویی. کارهای خرده ریز را معمولاً خودشان انجام میدهند یا کارگر زن میگیرند.»
مهدی ریزجثه است. به قد و قوارهاش نمیخورد بتواند از عهده کار مدام سنگین برآید اما خودش میگوید برایش سخت نیست و تا جوان است باید کار کند. تازه این کار برایش حکم کار موقت را دارد، گرچه اوضاع کار خوب نیست و برادرش بعد از مدتها این در و آن در زدن، به زور توانسته برای خودش در یاسوج کاری پیدا کند.
صادق، درشت اندام است. هم اتاقی مهدی در اتاق 6 نفره که هرکدام بابتش ماهی 180 هزار تومان کرایه میدهند. این اتاق از همه اتاقهای خوابگاه بزرگتر است. سه تا تخت دو طبقه دارد که به دیوار چسبیده. یک بخاری برقی خاموش، حدفاصل دو تا از تختها قرار دارد که کنارش سینی استیل با استکانهای چای نیم خورده به چشم میخورد. طبقه همکف دو تا گاز سه شعله برای آشپزی هست، گرچه کسی وقت این کار را ندارد. معمولاً املت یا نیمرویی میخورند و خیلی زود میخوابند.
صادق 30 ساله است؛ اهل کرمانشاه. لیسانس دارد. در شهر خودشان بیکار است. اینجا کسی او را نمیشناسد. میتواند بیاید چند ماه بماند و کار کند. البته دو ماه آخر سال بهتر است و صادق هم همین موقعها میآید. پیش آمده که وقت دیگر سال هم آمده باشد. مثل بعضیهای دیگر که کل سال را اینجا هستند. میانگین، ماهی 2 و نیم میلیون تومان در میآورند. البته شب عید اینطور است: «کار نیست. مشکل ما هم همین است. شهرستانها این همه دانشگاه دارند، این همه فارغالتحصیل میشوند اما هیچ کاری نیست. بچههای دانشگاه خودمان آمدهاند تهران دستفروشی میکنند.» صادق این را میگوید، درحالی که به نقطهای روی دیوار خیره شده است. کم حرف است. شاید کمی خجالتی، چون موقع حرف زدن توی صورت آدم نگاه نمیکند.
صادق هم مثل مهدی مجرد است. تا وقتی کار نیست، چطور میتواند ازدواج کند؟ میگوید: «تعجب نکنید از اینکه ما با مدرک لیسانس کارگری میکنیم. اینجا کسی را داریم که دانشجوی دکتراست. اهل کردستان است. آن طرفها اصلاً کار نیست. شما در همین شرکتهای خدماتی نظافتی نمیتوانید یک کارگر یزدی یا اصفهانی پیدا کنید چون آنجا امکانات هست.»
صادق دستها را به هم میمالد. پوست دستها قرمز و خشکند. هر روز هفته را کار میکند، بدون تعطیلی. روزهای تعطیل کارشان بیشتر هم هست.
امید، ایلامی است؛ 27 ساله. بیشتر کارگرها در همین سن و سال هستند. زیر 30 سال. آنهایی که شب عید آمدهاند، 20 نفری میشوند در این خوابگاه. باز هم هستند. بعضیها خانه قوم و خویششان میمانند. آنها هزینهشان کمتر میشود. امید ازدواج کرده و یک دختر 2 ساله دارد. فوق دیپلم حسابداری است و کار اداری هم کرده. مدتی اما درآمدش خیلی کم بوده. خیال دارد ادامه تحصیل بدهد و لیسانس و فوق لیسانسش را هم بگیرد تا شاید جایی استخدام شود: «کار عیب نیست. در شهر ما کسی نمیداند اینجا کارگری میکنیم. حتی به خانواده خانمم گفتهام آمدهام بازار، حسابداری میکنم. راستش یک کار اینطوری هم پیدا شد اما پشیمان شدند. بازاریها برای کارهای حسابداریشان دنبال آشنا هستند. ما را اینجا کسی نمیشناسد.»
محمد، کشاورز است. این وقت سال در روستای خودشان کاری ندارد. اهل نهاوند است. همسر و دو فرزند دارد. از اول بهمن آمده تهران. پارسال زودتر آمده بود. اما بیشترِ کار همین دو ماه است: «خیلیها هستند کشاورزی میکنند و آخر سال برای کار به تهران میآیند. توی شهرستان نمیشود اینطور کارها را کرد. طرفهای ما خیلی رسم نیست کار خانهشان را بدهند کس دیگری بکند. خودشان خانه تکانی میکنند. تهرانیها اما بیشترشان کارگر میگیرند. تقاضا خیلی زیاد است. هرکس از شهرستان بیاید بیکار نمیماند.»
بیشتر کسانی که شب عید از شهرستان برای کارگری میآیند تهران، مرد هستند اما استثنا هم وجود دارد؛ مثل دو دختری که میگویند در شرکت کار میکنند و هر دو تحصیلکردهاند و اینجا خانه خواهرشان میمانند. آنجور که میگویند 90 درصد کارگران خدماتی که برای کار شب عید به تهران میآیند، تحصیلکرده یا دانشجو هستند.
چشمهای خسته، مجال بیشتری برای صحبت باقی نمیگذارد. یاد خاطرهای نزدیک میافتم: پیرمرد ریز نقش که ساک سیاه کوچکی را با دو دست به سینه فشرده، سوار تاکسی میشود و خودش را کنار مرد درشت اندامی که کنار خانمی میانسال نشسته، جا میکند. سلام بلندش را راننده زیر لب جواب میدهد. جملههای بعدی را تقریباً به سلام وصل میکند. «کارگر نمیخواین؟! کارم خیلی خوبهها. تمیز کار میکنم.»
انگار روی صحبتش با خانم باشد، چون زن جواب میدهد:
- الان خونه نمیرم. دارم میرم جایی.
- خب هر وقت بگین میام. کارم خوبهها.
زن حرفی نمیزند. انگار امیدش به زن جلویی باشد که منم. دوباره همان حرفها را تکرار میکند. میگویم:
- سر کار میرم.
- اداره رو هم تمیز میکنم. تی میکشم، گردگیری، پله میشورم.
میگویم که خودشان آدم دارند برای نظافت. دمغ میشود: «از نیشابور اومدم. اومدم واسه کار.» تاکسی به مقصد میرسد و حرفش نیمه تمام میماند.
پیرمرد ریزنقش نیشابوری هم یکی از صدها یا هزاران نفری است که این روزها راهی تهران شدهاند تا از سفره رنگارنگ کاسبی شب عید پایتخت، سهمی به خانه برند.
۴۷۴۷
نظر شما