گفتم استاد، این عصا مال شما نیست. سیدحسینی را استوار میخواهیم و پابرجا. نخندید. بغض کرد. گفت جای بابک را گرفته. هنوز هم وقتی لای کتابهای کتابخانهام، میگردم و به اتفاق کتابی را برمیدارم و میبینم بابک، حاشیهای به جملهای از آن نوشته، نمیتوانم روی پایم بایستم. چه نبوغی داشت این پسر و چه افسوس که. . . .
بابک که رفت، کمرش خم شد، مادر بابک هم شکست. تابستان پارسال گفتند سیدحسینی باید عمل کند. پزشکها گفته بودند به خاطر نخاع است. خانهنشین شد. نزدیکیهای عید هم که حالش بدتر شد و در بیمارستان بستری شد و هنوز هم آنجاست.
صبح که در خبرها میچرخیدم، دیدم نوشتهاند: «وضعیت جسمی سیدحسینی رضایتبخش نیست». بعد هم دیدم دوباره نوشتهاند جلد دوم «فرهنگ آثار ایرانی - اسلامی»اش به نمایشگاه کتاب میرسد. خودش چطور؟ سیدحسینی هم به نمایشگاه میآید؟ کاش بیاید.
برای سیدحسینی بزرگداشت گرفتهاند. ویژهنامه هم منتشر کردهاند. دست مریزاد که هر چه کردهاند برای مردم این سرزمین کردهاند و بدانند که جای دوری نمیرود.
حالا بیمار است و کاری نمیشود کرد غیر دعا. اما کاش فردا روی خط خبرگزاریها ببینیم که «صفار هرندی به عیادت سیدحسینی رفت». این کار را که میشود کرد. اینقدر که میشود حرمت گذاشت؛ نمیگویم اندازه دهنمکی و اخراجیها، فقط همینقدر. جای دوری نمیرود.
نظر شما