مهدی صیافی
رمان «همسفران» نوشته محمدرضا بایرامی با فضای زندگی روستایی است که در آن نقشهای آدمها در حال تبدیل شدن از اصالت به تصنع است و در این میان آدمهایی هستند که بر سر اصول خود باقی ماندهاند و حاضر نیستند به هیچ قیمتی از اصول خود عقبنشینی کنند واین مسیر با تنهایی آنها درآمیخته است. بایرامی در این اثر همانند آثار قبلیاش رگههای روستایینویسی و بومینویسی را نمایان ساخته و در تداوم آثار قبلی که موفق هم بودند به خلق اثری دیگر پرداخته است. المانهایی که نویسنده در همسفران به کار برده را میتوان در عالم واقعیت یافت و لمس کرد. در واقع میتوان گفت در همسفران کمتر از تخیل استفاده شده است. این رمان با چهل و شش فصل و در 425 صفحه در نمایشگاه کتاب امسال از سوی نشر نیستان روانه بازار کتاب خواهد شد.
چطور شد تصمیم به نوشتن این داستان گرفتید؟
پروسه شکلگیری داستان همسفران مدتی ذهن من را به خود مشغول کرده بود به طوری که سالیان سال با برخی وقایعی که در این داستان آمده دم خور بودم و زندگی کردم.
فضای داستان مانند اغلب کارهای شما از یک فضای روستایی برخوردار است. چقدر این فضا برگرفته از خاطرات کودکی شماست؟
فضا و خاطرات کودکی که در این داستان آمده لزوماً همه خاطرات من نیست. بعضی از خاطرات به شکل ناقص به دست من رسیده، مانند قضیه آن گرگی که روح داستان است و نقش خیلی مهمی در داستان دارد که در واقعیت بیرونی هم اتفاق افتاده و من هم قبلاً در این باره یک داستان کوتاهی به نام «بعد از کشتار»، نوشتم. گرگی که در این داستان آمده همان گرگ «بعد از کشتار» است ولی در اینجا به یک شخصیت کاملاً انسانی، انسان به معنی آدم تبدیل شده است.
آیا داستان با مناسبات جامعه کنونی مرتبط است؟
به هر حال آدمها و موقعیتی که دارند یک نشانه و در برخی موارد یک اشاره به یک موقعیت دیگری است و یک بار سمبلیک دارد. موقعیتی که این آدمها در آن هستند، این تنهایی و این اصرار و پایبندی که به اصولشان دارند، به گونهای است که حتی اگر دنیا علیه آنها باشد، همان کاری را پیگیری میکنند که درست میدانند.
شما در این داستان اشاره ویژهای به تنهایی آدمها دارید. این تأکید دلیل خاصی دارد؟
تنهایی ای که در این داستان به آن اشاره شده از آن دست تنهاییهایی است که گاهی برخی از هنرمندان هم گرفتارش میشوند. این که احساس میکنند کاملاً جدا افتادهاند اما در عین جدا افتادن و مواجهه با ناملایمات و شرایط سخت، باید کار خودشان را بکنند. آدمهایی که در این داستان آورده شدند از این جنس هستند.
سلطان «سلطان علی» (سلطان کندودار که حاضر نیست برای بالا رفتن تولید عسلش از شکر استفاده کند و در مقابل بیگ که مرد ثروتمند روستاست و او هم کندودار است ولی از شکر برای تغذیه زنبورها استفاده میکند و به همین دلیل با سلطان مشکل دارد) پر رنگتر از دیگر شخصیتهای داستان است. آیا این شخصیت محبوب شماست؟
حتی منفورترین آدمها هم محبوب نویسنده هستند از آن جهت که توانسته آن آدم را بسازد و باورپذیر بکند. ولی شخصیت سلطان، «سلطان علی» جزو شخصیتهای اصلی این داستان است که خیلی برای خود من جذاب بود. از این جهت که یک جا خودش میگوید که من خیلی لجوجم و حتی یک جا اشاره میکند که ما یک رگۀ کلهشقی هم داریم، اما این کلهشقی بعد منفی ندارد، چون یک کار یا راه درستی را در پیش گرفته و به جلو میبرد.
به نظر میرسد نگاه شما به دنیای جدید، نگاهی انتقادی است.
در این کتاب دنیای جدیدی با امکانات جدید معرفی میشود، اما این امکانات جدید هیچ وقت خالی از نقص نیستند یعنی در یک روستای پرت موبایل آمده و آنتن دکل موبایل را در سر کوچه و بالای کوه علم کردهاند، اما این امکان ایجاد شده از طرفی محدودیت هم محسوب میشود، چراکه با اولین امواجی که توسط این دکل رله و تقویت میشود زنبورها راهشان را گم میکنند و سرگردان میشوند و بعدش هم میمیرند. قصه نشان میدهد در این زمانه مدرن، این مدرنیسم چه بلایی بر سر روستاهای پرت و بکر میآورد یعنی به یکباره روستایی از حالت بکری تبدیل به محل گذری میشود که محل فرصتطلبیهای زیادی میشود. در واقع این همان دنیای جدیدی است که سلطان دو سه بار به آن اشاره میکند که در این دنیای جدید دوغ و دوشاب قاطی شدهاند.
آیا این قصه میخواهد تقابل سنت و مدرنیته را به تصویر بکشد؟
نه، در واقع اشاره به تقابل نیست بلکه سعی شده تفاوت بین این دو مقوله بیان شود. سلطان که شخصیت اصلی داستان است معتقد است قدیم وقتی یکی با خودش حرف میزد فکر میکردند دیوانه شده اما در این دنیای جدید که توصیفش در کتاب آمده اگر کسی با خودش حرف بزند میگویند احتمالاً دارد با موبایلش حرف میزند. دنیایی که در آن به نظر سلطان دوغ و دوشاب قاطی شدهاند به نظر میآید برای دیگران خیلی فرق نمیکند چه اتفاقاتی در اطرافشان میافتد.
در این داستان قلیچ و گرگ شباهتهای زیادی باهم دارند. نقش گرگ در این داستان با قلیچ یکی است؟
در این داستان، گرگ یک تهدید دائمی است که در این تهدید خودش هم اسیر میشود یعنی کسی که ضربه میزند در واقع خود هم ضربهپذیر است. داستان نمیخواهد حتماً پیام اخلاقی بدهد ولی ظاهراً طبیعت جهان به این صورت است. گرگی که میآید به جای اینکه برای رفع گرسنگی خودش شکار کند، بیشتر از مقدار مورد نیاز شکار میکند و خودش هم در نهایت سرنوشت تلخی پیدا میکند.
نظر شما