رکنا نوشت: پانزده سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم برای همیشه از هم جدا شدند. زندگی مان در ابتدا چندان بد هم نبود. پدرم کارگر شرکت نفت بود و از نظر مالی تاحدودی دست مان به دهانمان می رسید. نمی دانم چه شد که اخلاق و رفتار پدرم به یک باره به تمامی عوض شد.

پدرم پیوسته به مادر گیر می داد و گاهی او را کتک نیز می زد. پدر می گفت: "فکر می کنی که الاغم و متوجّه نمی شم که با مرد همسایه طبقه بالایی که زن و بچّه نداره و تنها زندگی می کنه، ارتباط داری؟! فکر می کنی، نمی فهمم که داری به من خیانت می کنی؟!"

دلم برای مادرهمیشه مظلومم می سوخت. بنده خدا در حال کتک خوردن و گریه کنان می گفت:"اشتباه می کنی مرد! خیانت کدومه؟ تو خیالاتی شده ای. من همواره عاشق تو و دخترمون بوده و بسیار زندگی مشترک مون رو دوست دارم!" پدرم با شنیدن این سخن مادرم کمی آرامتر شده و چند روزی زندگی مان رنگ مهر و محبّت به خود می گرفت تا این که بار دیگرهمه چیز از نو آغاز می شد.

چون پدرم چند باری مادرم را هنگام صحبت کردن با مرد همسایه دیده بود، به همین دلیل به او مشکوک شده و به مادرم می گفت: "تو باهاش سرو سری داری! اون جوونه، خوشگله! من که دیگه قیافه ای ندارم. حتما به همین دلیل اونو به من ترجیح دادی!"

مادر در جواب پدر می گفت: "باباجان، آخه کی گفته سلام و احوالپرسی یعنی گرم گرفتن؟! ما در داخل یه مجتمع مسکونی زندگی می کنیم، خب، طبیعیه که گاهی همدیگه رو ببینیم. به نظرت وقتی بهم سلام می کنه، نباید جوابش رو بدم؟ بعدش هم مگه روزی که اومده بودی خواستگاری، من کور بوده و ندیده بودمت؟ من تو رو با همین چهره پسندیدم. تو رو خدا به من تهمت نزن مرد! من هوسباز نیستم که به شوهرم خیانت کنم. من حتّی یه تار موی سر تو رو با صد تا دنیا عوض نمی کنم!"

مادر وقتی این حرفها را می زد، چشمان پدر پر از اشک می شد و حتّی گاهی اوقات نیز از او به دلیل تهمت و کتک های بیشمارعذر خواهی می کرد، امّا به کلّی پیدا بود که فکر خیانت همیشه ایّام، بسان خوره ای درحال خوردن مغز اواست.

دیگر همه همسایه نیزبه اختلاف پدر و مادرم پی برده بودند، زیرا در مدّتی که پدرم برای مأموریت کاری به استانهای جنوبی می رفت، خانه ساکت و آرام می شد و هنگامی که دوباره باز می گشت، صدای جیغ و ناله های مادربیچاره ام، بار دیگر تا هفت خانه آن طرف ترهم می رفت!

یادم می آید که یک بار، دعوا و زد و خورد شدیدی بین پدر و مرد همسایه در گرفت و مرد همسایه پدرم را تهدید کرد که اگر یک بار دیگر دست روی مادرم بلند کند، استشهادی علیه او از همسایه ها خواهد گرفت و او را به دادگاه خواهد کشاند.

پدر پس از دعوا با مرد همسایه، به خانه آمد و در حالی که با کمربند به جان مادر افتاده بود، می گفت: "حالا دیگه چی می گی؟! مردک بی همه چیز خیلی راحت پیش من از تو طرفداری می کنه. خب حق هم داره. حتما تو بهش در باغ سبز نشون دادی و اونم حسابی چشمش تو رو گرفته!"

زندگی مان بعد از دعوای پدرم با آن مرد، به راستی که به یک جهنّم واقعی تبدیل شده و هرروز در آن جنگ و ستیز در جریان بو د تا این که سرانجام پدرم، خیلی سریع، خانه ای دیگری اجاره و ما به آنجا نقل مکان کردیم.

پدرم تنها به نقل مکان خانه بسنده نکرد و پس از آن از مادرش-مادربزرگم- که تنها زندگی می کرد نیز خواست که به خانه ما بیاید تا در نبودش، خیالش راحت بوده و بسیار دقیق، مواظب اعمال و رفتار مادرم بوده وکوچکترین حرکت وخطایی را به او گزارش دهد.

مادرم که این کنترل و مراقبت را توهینی به خود می دانست، به عمد، در نبود پدر بی اعتنا به مادربزرگ، هر روز چند ساعتی از خانه بیرون می رفت و به محض این که پدر از سفر بازمی گشت، مادربزرگ نیز گزارش کارهای مادر را به او می داد و در این گونه مواقع بود که پدرباردیگر همچون یک پلنگ زخمی، به جان مادر بیچاره افتاده وبه تمامی سیاه و کبودش می کرد!

زندگی ما دیگرهیچگاه روی آسایش به خود ندید و مادرم به ناچار درخواست طلاق داد و به خانه برادرش رفت.

با شایعه ایی که پدردرباره مادرم به راه انداخت، همه فامیل و بستگان وحتی اعضای خانواده مادرم نیز که همیشه ایّام پدر را مردی تمام و کمال می دانستند و حرفش را قبول داشتند، مادرم را به تمامی طرد کردند و او مجبور شد که برای یافتن سر پناهی به عموی بزرگش پناه ببرد.

هفته ایی یک بار، علی رغم مخالفت های پدر به دیدن مادر می رفتم و درآغوشش اشک حسرت می ریختم. چند ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادرم برای بار دیگر قصد ازدواج دارد.

هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه حتّی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش! ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود. مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده، امّا او گفته که به هیچ عنوان دوست ندارد که من به خانه شان رفت و آمد کنم.

پدر یک روز به خانه آمد و گفت: "زود باش آماده شو. می خوام ببرمت جایی تا از نزدیک و با چشمای خودت واقعیت رو ببینی!" نمی دانستم پدر چه در سر دارد. "سمانه"، دوست صمیمی مادرم که هنوز با هم رابطه داشتند نیز همراهمان رهسپار شد.

پدرما را به شمال شهر برده و در مقابل یک خانه شیک و مجلّل پیاده شدیم. سمانه زنگ در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مادرم در آستانه در ظاهر شد. او از دیدن من و پدر از تعجّب خشکش زد. حسابی گیج شده بودم و نمی دانستم که چه خبر است. پدر بی آنکه منتظر تعارف مادرم باشد، داخل خانه شده و خطاب به من گفت:"بیا داخل تا خودت همسر مادرت رو ببینی!"

آنجا بود که همسر مادرم را دیدم؛ همان مرد همسایه! پدر با پوزخندی بر لب گفت: "حالا باورت شد که من حرف مفت نمی زدم؟! این دو تا از همون موقع با هم در ارتباط بودند. از همون زمانی که مادرت قسم می خورد که عاشق من و تو زندگی مونه! می دونستم هر چی بهت بگم باور نمی کنی.

در آن لحظات که مادر سعی می کرد خودش را نزدمن تبرئه کند، احساس بدی داشتم. حس می کردم که حسابی همه چیز را در زندگی باخته ام! مادرم دیگربه تمامی از چشمم افتاده بود، به گونه ای که دیگر نه می خواستم که او را ببینم و نه صدایش را بشنوم.

آنقدر آشفته و بهم ریخته بودم که یک شب به قصد خودکشی قرص های آرام بخش مادربزرگ را در یک لیوان آب حل کرده و سرکشیدم. دلم می خواست بمیرم و از آن همه افکار مشوّش رهایی یابم، امّا از بدشانسی ام، پدرم که آن روزها تلاش می کرد خودش را بیشتر به من نزدیک کند، متوجّه شد و فوری مرا به بیمارستان رساند.

بعد از آن اتفاق، رابطه ام با پدر بهتر شد. پیدا بود که او بیشتر از مادر مرا دوست دارد. یک شب به او گفتم: "مادرم هرچقدرازتو کتک خورد نوش جونش، مادر به خاطر اون مردک زندگی مون رو بهم زد و من رو به این حال و روز انداخت. تو جوونی بابا، دلم نمی خواد تنها باشی. دلم می خواد ازدواج کنی. اصلا خودم برات یه مورد خوب درنظر گرفتم!"

به گزارش رکنا، پدر آن شب هر چند با ازدواج مجدّد، مخالفت کرد، امّا از حرف هایش فهمیدم که آنچنان هم بی میل به ازدواج نیست. من سمانه را که زنی مطلقه بود، برای پدر انتخاب کرده بودم و ظاهرا پدرهم او را پسندیده بود و سرانجام پدر و سمانه خیلی زود با هم ازدواج کردند.

سمانه اوایل با من مهربان بود و سعی می کرد که رابطه ایی دوستانه با من برقرار کند، امّا نمی خواست من با آنها زندگی کنم و پیوسته به پدرم می گفت: "چرا دخترت باید با ما زندگی کنه؟ چرا نمیره پیش اون مادر خیانت کارش؟ من یه زنم، می خوام بچّه داربشم، امّا تا وقتی دخترت پیش ما باشه تو به بچّه من چندان محبّت نخواهی کرد!"

پدرم که دیگر نمی توانست یا آن وضعیت اسفبار را تحمّل کرده و یا این که از سمانه و فرزندش بگذرد، به همین دلیل مرا نزد مادربزرگم فرستاد! روزهای بیچارگی ام از همان زمان آغاز شد، دیگر مدرسه نرفتم و از طرفی دیگر نیز تحمّل ماندن در خانه و بداخلاقی ها و غرزدن های مادربزرگم را نداشتم.

برای فرار از نق زدن های مادربزرگ هرروز چند ساعتی را بیرون از خانه می گذراندم و درهمان روزها بود که با "فرزین" آشنا شده و به پیشنهاد او از خانه گریختم.

فرزان دورنمای یک زندگی شیرین و افسانه ایی را برایم ترسیم کرده بود.با او به خانه مجردّی اش رفته و زندگی جدیدی را در کنار او و دو دختر و پسر دیگر که از دوستانش بودند، آغاز کردم. در ابتدا همه چیز خوب بود. فرزان از هیچگونه مهر و محبّتی به من دریغ نکرده و همیشه خودش را عاشق دلخسته من نشان داده و می گفت که منتظر است تا خانواده اش از سفر خارج بازگشته تا آنگاه با هم ازدواج کنیم.

آن روزها به راستی از خوشحالی سر به آسمان می ساییدم، امّا هنگامی که پس از پنج ماه زندگی در خانه فرزان و برباد دادن عفّت و پاکدامنیم و گرفتار شدن در دام اعتیاد، دریافتم که تمامی وعدهایش دروغین و تنها برای فریب افرادی به سان من بوده و خانه او به راستی یک لانه فساد است، دل به دریا زده و تصمیم گرفتم تا به هر شکلی که شده از دام فرزین رها شده واقدام به فرار از خانه او کنم.

به همین دلیل در شب هنگام که فرزین پس از مصرف بیش از حد شیشه در خواب بود، درحال گریختن از خانه بودم که ناباورانه دیدم که فرزین از خواب بیدار شده و در حالی که چندان تعادلی ندارد، چونان دیوانگان با چاقویی در دست در حال حمله ور شدن به سوی من است، که ناگهان چاقویش از دستش افتاد و من که بسیارترسیده بودم از فرصت نهایت استفاده را کرده و با دستانی لرزان،چاقو را برداشته و ناخودآگاه از پشت، چندین ضربه را بر پیکربی وجود فرزین وارد کردم و او به ناگاه نقش بر زمین شد و سپس شتابان از خانه خارج شدم و پس از مدّتی پرسه زدن در خیابان های شهر، خود را به پلیس معرفی و به جرم خود اعتراف کردم.

1717

کد خبر 773473

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 12 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 44
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • عباس A1 ۰۳:۲۹ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    66 4
    سلام .واقعیتهای جامعه که عده ای نمی خواهند با آنها مواجه شوند ودوست دارند همه چیز را خوب وگل وبلبل ببینند.زندگی این دختر معصوم وسرنوشت تلخش خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد.برخی پدر ومادر ها اگر به بچه علاقه ندارند چرا بچه دار می شوند وزندگی فرزندان خود را تباه می کنند؟
  • بی نام IR ۰۳:۳۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    124 3
    چی بود این؟ شبیه داستان بود تا خبر. خوب بود اولش می‌نوشتین بر اساس یک داستان واقعی
  • بی نام IR ۰۳:۳۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    96 25
    چقدر تخيلات شما قوي است. ميتوانيد مثنوي هفتاد من بنگاريد
  • بی نام A1 ۰۴:۰۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    30 54
    پدره با بدرفتاریهاش باعث شد که زنش طلاق بگیرد این که زنه بعد از طلاق با مرد همسایه ازدواج کرده اصلا دلیل بر این نمی شود که قبل از طلاق با او رابطه خاصی داشته . الان دختره که مادرش را به خیانت متهم کرد تاوان سنگینی داد هم به فساد کشیده شد هم متهم به قتل شد پدره هم تاوان تهمت را پس داد . چوب خدا صدا ندارد .
  • علی A1 ۰۴:۱۲ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    38 15
    باشه ولی دلیل نمیشه که زنش رو کتک بزنه و ثانیا لازم نیست همه حقیقت رو به بچه گفت اگه خودکشی می کرد چی و یا اینکار تو ذهنیت بچه چی میاذاره..... یعنی فکر می کنید کتک این مقاله کتک زدن زن ها رو توجیه می کنه که هر کی شک کنه بره و شریکش رو بزنه ....
  • بی نام IR ۰۴:۱۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    87 5
    چه داستان مهیجی.خوبه از این ماجرا فیلمی ساخته شود.
  • بی نام IR ۰۴:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    82 4
    بغض گلومو فشرده چون خودمم یه آدم عوضی هستم مثل اینا. 7 ساله زنمو طلاق دادم و پسرک کوچکمو رها کردم هرچند اون پیش مادرشه و مادرشم ازدواج نکرده ولی بهرحال آسیب میبینه و آینده اش نامعلومه
    • بی نام US ۱۹:۴۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۲
      4 0
      مگه هدف ازدواج تربیت نسل آینده نیست؟ این بچه ها تا پایان عمر زندگی عادی نخواهند داشت
  • بی نام US ۰۴:۲۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    63 18
    چه قصه مسخره ای
  • مارتین سرابی GB ۰۴:۳۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    40 93
    لطفا داستان های جنسی در سایت نگذارید، این هم شد خبر، خجالت بکشید.
    • وحید A1 ۰۷:۰۳ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      46 1
      یه وقت به راه بد کشیده نشیا مواظب باش همه جای اینترنت پرشده از داستان های جنسی :
    • امید A1 ۱۰:۲۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      49 3
      باباااااا سالم.نکنه تو هم از اونایی که با همه چی تحریک میشی؟
  • بی نام A1 ۰۴:۴۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    به خاطر خیانت یک زن، زندگی یک دختر دیگر هم تباه شد، زن های ایرانی فقط به فکر تفریح و خوشگذرانی هستن نه عشق و تشکیل خانوداه.
    • بی نام A1 ۰۶:۳۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      80 5
      مرد و زن نداره اینقدر سطح پایین حرف نزنید
    • امید A1 ۱۰:۲۹ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      35 9
      متاسفم برات .خیلی داغونی.....
  • بی نام A1 ۰۴:۴۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    38 2
    تاسف
  • مجیدپرسپولیسی A1 ۰۵:۰۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    58 3
    نمیدونم این خبر بود یا رمان
  • سرانجیک A1 ۰۵:۱۲ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    41 2
    عجب سریالی شد............
  • بی نام A1 ۰۵:۱۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    54 74
    باز هم خیانت زن‌ها و دخترهای پرمدعای جامعه‌ی ما...
  • بی نام GB ۰۵:۲۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    70 6
    فیلم هندی خوبی بود ولی بالاخره اسم پسره فرزین بود یا فرزان
  • گل ناز A1 ۰۵:۳۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    43 3
    عجب داستانی...شبیه پاورقی های قدیمی می مونه..
  • بی نام A1 ۰۵:۳۸ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    70 1
    داستان کاملی بود فقط تلگرامش کم بود.
  • بی نام A1 ۰۵:۵۰ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    56 31
    گندو کثافت کاری تو همه کشورها هست خیانت همه جا هست خبر آنلاین منظورت چیه از رسانه ای کردن این خبرها؟ فیلم های آشغالیه ترکیه ای به اندازه کافی به روح و روان مردهای این مملکت چنگ میزنه شک و تردید زن و مردو داره خفه میکنه تو دیگه بس کن تورو خدا
    • بی نام A1 ۰۶:۵۱ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      32 3
      دقیقا رو ادمهای شکاک خیلی تاثیر بد میزاره مخصوصا که الان خیلی از رابطه ها سر خیانت به هم میخوره
    • بینام A1 ۰۸:۵۱ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      24 2
      چندوقت پیش هم ماجرای قتل دختری رو گذاشته بودن که بعد از قتل و تست دی ان ای معلوم شد مادرش سالها پیش... و اون دختر از یه مرد دیگه بود.... اینا بار روانی داره تو جامعه
    • احمد A1 ۰۸:۵۷ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      32 10
      زن های ایرانی هر چی باشن از بقیه زن های دنیا بهترن.... مادر خواهرای خودمونن این خبرا بزرگ نماییه بدی هاست منم موافقم که این خبرها زهن و به یه سمت واحد جهت میده
    • بانام A1 ۰۵:۲۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۱
      2 0
      جامعه دو طرف داره زن و مرد هر طرفی نسبت به طرف دیگه بدبین بشه دیگه اعتمادها از بین میره دودش تو چشم خودمون میره بزرگ کردن اینجور اتفاقها تف سر بالاست.
  • بی نام IR ۰۵:۵۲ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    34 2
    این پدر ومادر را باید زندانی کرد
  • بی نام A1 ۰۵:۵۵ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    45 5
    خبرانلاین خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ میگم یه بخش تو منوهای بالا بذار به اسم داستان های روزانه و تو اون دسته قرار بدهبه دسته حوادث نمیخوره اخه کجای دنیا این طوری خبر حوادث رو نقل قل میکنند که شما می کنید؟ بابا ارزش نداره بخواید با این چیزا مخاطب جذب و درگیر کنید
  • بی نام A1 ۰۶:۰۱ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    18 1
    جم تی وی..هرشب ساعت ده با خبر آن لاین...
  • حسام A1 ۰۶:۰۳ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    5 11
    مطلب خیلی خوبی بود. نشون میداد هم مردایی که زنشون رو کتک میزنن حق دارن هم دخترایی که یک پسر رو میکشن.
  • آرمان IR ۰۶:۰۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    9 1
    چرا این جمله ها اینقدر ادبی نوشته شده ؟ مسلما جمله های خود دختر که نیست ولی حداقل سعی میکردین به لحن خودش شبیه باشه
  • بی نام IR ۰۶:۲۰ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    12 2
    دختر بیچاره چه قدر زجر کشیده،نه تنها نباید قصاص بشه و زندانی بشه بلکه باید مدتی در اسایشگاه بستری بشه چون موقع قتل هم شرایط نرمال نداشته
  • سارا A1 ۰۶:۲۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    17 3
    انتظار چنین قصه خاله زنکی رو از خبرآنلاین نداشتم
  • حسین RO ۰۶:۳۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    13 2
    داستانهای تخیلی و ساختگی
  • بی نام DE ۰۶:۴۹ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    29 27
    یعنی مادرش بعدها نمیتونسته به این مرد علاقه مند بشه ؟ رو چه حسابی نتیجه گیری شد که این دو تا قبلا هم رابطه داشته ان
    • بی نام IR ۰۸:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      12 7
      چه طور درسیت بعد از چند ماه و احتمالا بعدا از دوران عده ازدواج کردند،مگر ایجاد علاقه را تو ماکروفر گذاشتند
    • بی نام IR ۰۸:۲۷ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      12 7
      موافقم دوست عزیز. دقیقا اینهم میتونه اتفاق افتاده باشه. با اینحال، سوابق رخدادهایی از این دست، احتمال این رو که زن، به شوهرش خیانت میکرده رو بالا میبره. به هر حال، بحث احساساته، نه قانون و منطق
    • مازیار IR ۰۸:۴۰ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      2 2
      اره چه باحال
    • بی نام A1 ۰۹:۴۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
      12 5
      دو به اضافه دو میشه چهار....لازم نیست دانشمند باشی تا اینو بفهمی
  • علی IR ۰۶:۵۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    41 2
    نتیجه اخلاقی : ازدواج نکنید تا مجبور به طلاق و بعد قتل نشوید
  • طاهره A1 ۰۶:۵۹ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۰
    9 2
    در جریان طلاق بیشترین آسیب رو بچه ها می بینند . اون پدر و مادر چطور خودشون رو می بخشند .. میخوام بگم کاش پیش همون مادربزرگت میموندی و تحمل میکردی اما شاید اگر خودم بودم کاری بدتر از فرار انجام میدادم ...
  • امیر A1 ۰۸:۰۴ - ۱۳۹۷/۰۲/۱۲
    1 2
    احتمالا دختره به سینمای اصغر فرهادی به شدت علاقه داره خصوصا چهارشنبه سوری نگاه کن دقیقا مثله اونه
    • بی نام IR ۰۳:۵۶ - ۱۳۹۷/۰۲/۲۰
      0 1
      خبر آنلاين ديگه گندش را در آورده .