به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حسن قریبی، رئیس پژوهشگاه فرهنگ فارسی تاجیکی متنی از گفتوگوی خود را با تنی چند از اهالی سمرقند درباره حضور زبان ایرانچهای در این منطقه در کانال تلگرامیاش منتشر کرد.
سمرقند دومین شهر بزرگ ازبکستان است که مردم آن به زبان فارسی تاجیکی صبحت میکنند.
متن این روایت و بخشی از فیلم آن را در ادامه ببینید:
«میگفت در سمرقند یک زبان ایرانچهای هم داریم... پرسیدم منظورت زبان فارسی است؟ جواب داد: «نه، زبان ما فارسی است، اما آنها ایرانی هستند و ایرانچهای سخن میگویند که برای ما فهما نیست»... اول فکر کردم شاید آنها با لهجه مثلاً به قول تاجیکها تهرانی صحبت میکنند...
وقتی دید من هنوز حیرانم ادامه داد: «همانهایی که با زنجیر و کارد خودشان را زخم میزنند». یک دستش را از روی فرمان برداشت و با آن حرکتی شبیه به زنجیر زنی انجام داد.
فیروز گفت: ها...منظورش عزاداری بعضی شیعیان است. گفتم: «این را فهمیدم، اما میگوید زبانشان فارسی نیست و به ایرانچهای گپ میزنند... من این قسمتش را نفهمیدم»
پیاده شدیم و او رفت... به استاد عبدالوهاب که رسیدم پیش از همه از داستان زبان ایرانچهای پرسیدم و گفتم: «حتماً درباره آن تحقیق شده است اما من بار نخست است که میشنوم.»
گفت: «بله در سمرقند محلهایاست به نام پنجاب که محله ایرانیهاست... آنها از ایرانیان آذری شیعه هستند که سالهاست ساکن سمرقندند و زبان خودشان را دارند که با ترکی ازبکی تماماً فرق دارد. چون از ایران آمدهاند؛ به آنها ایرانچه، و زبانشان را ایرانچهای میگویند، چه در اینجا پسوند نسبت است مثل ایرانی...من همین قدر میدانم... خواهید شما را بَرَم آنجا؟
گفتم: «خیلی ممنون مزاحم نمیشوم... به دیگر احوالاتمان رسیدیم و بدرود کردیم. غروب آمدیم هتل و من مشغول نوشتن همین یادداشت شدم ...
دقیقاً به همین جا که رسیدم دلم طاقت نیاورد به فیروز گفتم: فیروز پاشو! پاشو بریم محله پنجاب... لباس پوشیدیم و یک تاکسی گرفتیم ... راننده سه چهار بار پرسید: «کجای پنجاب کار دارید»؟ و ما سه چهار بار جواب دادیم: «هیچ جایش... برویم ببینیم چه خبر است؟»
پشت یک چهارراه گفت: «پس از سوئیتفار (چراغ قرمز) پنجاب سر میشود... خیابانها سوتوکور بود، از رستوران حسینبابا گذشتیم و کنار مسجد قدیمی محله توقف کردیم و در آن تاریکی، عکس تاری گرفتم... در پیادهرو چراغی روشن بود، رفتیم آنجا دو نفر داشتند نردههای داروخانه را رنگ میکردند پرسیدم: «شما ایرانی هستید؟» گفتند: «نه! چه در کار؟» گفتم: «پی ایرانیها میگردم»...
با دست به رستوران آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت: «اَنَه ایرانیها»
رفتم آن طرف خیابان و از نوجوانی که جلو در رستوران نیمهباز بود پرسیدم: «شما ایرانیهستی»؟ و یک چیزهایی گفتم که از نگاه هاجوواجش فهمیدم از حرفهایم هیچ سر در نیاورده... حتی فکر کنم کمی هم ترس برش داشت...
فیروز گفت: «یگان مویسفید هست که با او گپ زنیم؟» ما را به داخل دعوت کرد و با دست کسی را نشان داد که در آشپزخانه کار میکرد... او هم با حیرت همین طور مات صحبتهای من شده بود، برایش غریب بودم وقتی که منتظر جوابش شدم پرسید: «ششلیک میخواهی؟»
گفتم: «نه فقط برایم با زبان ایرانچهای حرف بزن... مثلاً با همین نوجوان حرف بزن تا من گوش کنم» ...گفت: «این کس ایرانچهای نمیداند»... گفتم: «مهم نیست فقط حرف بزن با این دخترچه گپ زنیتان»! گفت: «باشد»... آمد حرف بزند که گفتم: «یک لحظه» ...و پرسیدم: «اجازت هست از شما نواربرداری کنم»؟ گفت: «میلش»
قدری حرف زد و من با گوشی از او فیلم گرفتم... وقتی تمام شد به او گفتم ساقول! همین را بلد بودم و خداحافظی کردیم و برگشتیم...»
57243
نظر شما