دل توی دلش نبود.
اگر امشب هم نمی آمد چه؟ گرسنگی یک طرف، دلتنگی اش برای پیرمرد خوش صحبت را چه می کرد؟
توی همین فکرها تاب می خورد که جوانی با عبای سبز وارد خرابه شد و دستان پسربچه فلج را گرفت.
صورتش شبیه پیرمردی بود که هر شب به ویرانه می آمد.
قبل از اینکه پسربچه چیزی بگوید، جوان سبزپوش گفت برای بابای هر دویمان دعا کن.
*به بهانه ایام ضربت خوردن و شهادت مولا امیرالمومنین
1717
نظر شما