باید به مسجد می رسید و سفره افطار را برای نمازگزارهایی که بعذ نماز مغرب، روزه شان را با دوسه لقمه نان و پنیر باز می کردند،آماده می کرد.
سر چهارراه چندتا جوان محل که پدرهایشان را می شناخت ایستاده بودند. سلام کردند.
حاج رحمت الله دست کرد توی جیبش و یک پاکت سیگار درآورد و تعارف کرد به جوانی که قدبلندتر بود.
- گفتم اینو بگیرم برای دم افطارتون. منم دعا کنین
جوان "چاکرم"گفت و پاکت سیگار را گرفت.
حاج رحمت الله با جوانها دست داد و دوباره راه افتاد سمت مسجد.
پایش رفت روی چندتا سیگار نیم سوخته.
1717
نظر شما