توی راهرو قدم می زد، سخت ترین تصمیم زندگیش را گرفته بود و بین مادر و بچه، مادر را انتخاب کرده بود. دل کنده بود از فرزند.
**
پرستار از اتاق عمل بیرون آمد. مرد از انتهای راهرو آرام آرام خودش را به او رساند.
قبل از این که چیزی بپرسد پرستار گفت: هر دوشون سالمن. خدا رو شکر کن. اسمشو چی گذاشتی؟
تسبیح توی دستش را محکم فشار داد.
- دمت گرم آقا!
پرستار هاج و واج نگاهش می کرد.
- اسمش مجتبی است. نذر امام حسن کرده بودمش.
58243
نظر شما