۰ نفر
۳ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۷:۱۷

سیدعلی‌میرفتاح

خودش می‌گوید حرفه‌ای شده. من می‌گویم که از حرفه‌ای هم یک چیزی آن طرف‌تر شده. این را برای این می‌گویم که از نزدیک می‌شناسمش. به او آن‌قدر نزدیکم که می‌فهمم چقدر عوض شده و تا چه حد تغییر کرده. راستش را بخواهید کارش از تعویض و تغییر گذشته، او کاملاً یکی دیگر شده؛ کاملاً یکی دیگر. اگر از قدیم با او آشنا نبودم و توی مراحل مختلف زندگی کنار دستش نبودم و این تغییرات حیرت‌انگیز را با چشم خود ندیده بودم، این‌قدر قاطع حرف نمی‌زدم، اما. . . اما. . . اما مثل بارباپاپا جلوی چشمم عوض شده و یکی دیگر شده. یادتان هست بارباپاپا؟ او یک شخصیت کارتونی بود. یعنی یک خانواده کارتونی که باربا نامیده می‌شدند و هر وقت لازم می‌دانستند، هر طور که می‌خواستند عوض می‌شدند.

یک شعار هم برای موقع تغییر داشتند: «بارباپاپا عوض می‌شه» و عوض هم می‌شدند. . . اما گویی نیروی عجیب و غریب آنها از توی تلویزیون می‌توانست سرایت کند و به بعضی‌ از بینندگان منتقل شود. درباره دیگران قضاوت نمی‌کنم، اما درباره دوستم به صراحت می‌گویم که بعد از مدتی چنان قدرتی پیدا کرد که کل خانواده باربا هم به گردش نمی‌رسند. او حالا دیگر قادر است که به هر چیزی که می‌خواهد تبدیل شود. تبدیل به یک انحصارطلب، تبدیل به یک آزادیخواه، تبدیل به یک اغتشاشگر، تبدیل به یک اژدها. . . یک اژدهای سهمگین که از توی دماغش آتش بیرون می‌آید و همه جا را می‌سوزاند.

بی‌تردید روانشناس‌ها - لااقل آنها که می‌گویند که شخصیت آدم‌ها از یک جایی به بعد تغییر نمی‌کند- بی‌ربط می‌گویند. بیایند پیش من تا ببرمشان این رفیق بارباپاپایی‌ام را نشانشان دهم. این نمونه بارز آدمی است که از معصومیت کودکانه به دیوی سه سر تبدیل شد. «آخر آن نور تجلی دود شد/ آن یتیم بی‌گنه نمرود شد». هیچ وقت یادم نمی‌رود اولین باری که می‌خواست به معلمش دروغی کوچک بگوید و مشق ننوشتنش را توجیه کند. چنان آب دهانش خشک شد و چنان به تته پته افتاد و دست و بالش لرزید که نه فقط معلم که همه ما همکلاسی‌هایش هم فهمیدیم که دروغ می‌گوید. فقط دروغ نبود. او احساسات رقیقی داشت که بابت هر ناملایمتی برانگیخته می‌شد. او حتی از سیر شدن سر سفره خجالت می‌کشید. او به خدا قسم این شکلی نبود که امروز می‌بینیدش. شاید باور نکنید، اما هر آدم سلیم‌النفسی از دیدنش به وجد می‌آمد وقتی می‌دید یا که می‌شنید، چه احساسات پاک و بی‌آلایشی از چشم و زبان او تراوش می‌کند. حتی اگر تلویزیون- به طور گذرا- کودکان قحطی‌زده بیافرا را نشان می‌داد، نمی‌توانستی گریه‌اش را بند بیاوری.

باورتان می‌شود، همین اژدها، روزگاری دفتر شعری داشت که اولش نوشته بود: «باید دست در دست هم دهیم و دنیا را عوض کنیم تا دروغ و قحطی و نابرابری و زورگویی و ظلم و تجاوز نه فقط از صحنه روزگار که حتی از صفحات فرهنگ لغت نیز محو شوند»؟ دنیا محکم‌تر از آن بود که عوض شود، اما رفیق من و دوستانش به‌راستی که دست در دست هم نهادند و خود را تغییر دادند و خیلی زود تبدیل به همان واژگانی شدند که سعی در امحاء‌شان داشتند. . . همین آخرین بار که رفیقم را دیدم، چنان می‌توانست با خیال راحت و روان آسوده دروغ بگوید که هیچ دستگاه دروغ‌سنجی قادر به سنجش آن نبود. چه چیز را باید می‌سنجید؟ نه کف دستش عرق می‌کرد، نه آب دهانش کم می‌شد، نه در ضربان قلبش تغییری به‌وجود می‌آمد، نه ترشحات مغزی و عصبی‌اش کم و زیاد می‌شدند. بارباپاپای قصه ما حالا حتی از دیدن مرده‌‌ها هم خم به ابرو نمی‌آورد. خودش می‌گوید حرفه‌ای شده، نمی‌دانم، اما از من بپرسید می‌گویم عوض شده و باز هم در حال عوض شدن است. او عوض شده، من اما همچنان اصرار دارم که او را رفیق خود بنامم. اما من از او به رفیق یاد می‌کنم؛ رفیقی که پیغام و پسغام فرستاده که «آخرین بارت باشد که مرا رفیق خودت می‌پنداری، کار ما از دشمنی هم فراتر رفته است. . .» من اما مثل بلها به روبه‌رویم خیره شده‌ام و دارم فکر می‌کنم که چطور می‌شود با بارباپاپای حرفه‌ای دشمنی کرد؟

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 13287

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
9 + 5 =