یک دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله اش به زیر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم!

به گزراش خبرآنلاین، «بابانظر» خاطرات سردار شهید محمدحسن نظرنژاد از انقلاب و جنگ تحمیلی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین کتاب های منتشر شده در حوزه دفاع مقدس است که در شهریور ماه 1388 رونمایی و با تیراژ بیست هزار نسخه وارد بازار کتاب شد. مصاحبه‌های این کتاب توسط سیدحسن بیضایی انجام گرفته‌است و تدوین آن را مصطفی رحیمی به عهده داشته‌ است. این کتاب هم اکنون چاپ 45 را رد کرده است. کتابی که پرویز پرستویی برای رونمایی آن یادداشتی بدین مضمون نوشت:
 

«... کتاب را شروع کردم. اگر چه پیش از اینکه کتاب را تمام کنم احساس می‌کردم چه پایان تلخی خواهد داشت. ولی با دقت هر چه تمام خواندن آ‌ن را شروع کردم و تمام لحظات را با بابانظر بودم و در کنارش، به هر جایی که رفت، رفتم. و هر ترکشی خورد، ‌در بدنم احساس کردم، اشک ریختم،‌ خندیدم، ‌سکوت کردم، ‌لال شدم. در تمام مدت بغض امانم نمی‌داد. با زخم‌های ‌بابانظر، با مقاومت‌ها بابانظر، با جدیت‌های بابانظر، با گرسنگی‌ها و بیمارستان‌ها، بستری شدن‌‌ها چه در ایران و آلمان نهایتا باز با درگیری‌های او با مجاهدین در بیمارستان آلمان و دستبند به دست در کنار رودخانه راین همراه شدم. همین الان هم که دارم احساس خودم را بر روی کاغذ ثبت می‌کنم،‌ اشک مجالم نمی‌دهد. نمی‌دانم چه بگویم ... چه نظری بدهم... چه باید کرد؟ بابا نظر هم که نیست حتی بشود برایش کاری کرد. اگر چه بابانظرها زیادند و تمامی ندارند،‌این ما هستیم که یادمان می‌رود و آن‌ها را نمی‌بینیم، گویا آن‌ها باید باشند، بسوزند، آب شوند و ما همچنان بی‌توجه و ساده از کنارشان بگذریم. اگر چه بابانظرها احتیاجی به من و امثال من ندارند. چرا که آن‌ها با خدای خودشان معامله کردند. راستی چه کسی بابانظر را مجبور کرد که از ابتدا تا پایان جنگ دور از همه خوشی‌ها و لذت‌های زندگی و خانواده به خصوص دختر دردانه‌اش که در بیمارستان از دکتر سیلی خورد و تحمل کرد، تا بابانظر از روی تخت بلند شود و دوان دوان به طرف جبهه‌ها برود و با یاران همیشه همراهش از آب و خاک و ناموس و آرمانش، وطن‌اش دفاع کند؟ خیلی حرف‌ها دارم که بزنم ... ولی نمی‌دانم چه بگویم، و چه کنم. چرا که با خواندن کتاب، باز، بابا نظر است که به ما درس زندگی می‌دهد و راه را برای ما روشن می‌کند. و ما را به خود می‌آورد و تلنگر می‌زند. اجازه بدهید که چیزی نگویم. فقط تقاضا دارم به هر شکلی که ممکن است این کتاب در اختیار کل ملت ایران قرار بگیرد، تا شاید یادآوری شود که بابانظرها چه کردند و ما چه می‌کنیم...»

 

بنابراین گزارش، شهید نظرنژاد بیش از 140 ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه‌ سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و بالاخره در سال 1375 برای آخرین بار به کردستان رفت تا از واحدهای لشکر نصر خراسان بازدید کند. در آن بازدید، در دل کوه‌ها و قله‌هایی که روزی جوانی او را دیده بودند، به علت کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس شد و دفتر زندگی‌اش پایان یافت...

یکی از ویژگی های این خاطرات طنازی های شهید نظرنژاد در خلال بیان خاطرات است:

«...در حینی که دوش می‌گرفتم، چشم مصنوعی‌ام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد می‌گرفت. چشم یدکی‌ام اهواز بود. یکی از بچه‌ها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد. به پسرعمویم که مدیر داخله بود، گفتم: من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخورده‌ام!»

*
«خمپاره‌ 120 داشتیم. ده بیست گلوله زد و آتش آنها ساکت شد. دکتر چمران از این که خمپاره‌ها به هلی کوپتر اصابت کنند، نگران بود. با ساکت شدن آتش، تخم مرغ آب‌پز را توی دهانم گذاشتم و با انگشت فشار دادم که پایین برود. چمران خنده‌اش گرفت و گفت: می‌جویدید بهتر نبود؟!

گفتم این طوری زود هضم نمی‌شود. ممکن است تا دو سه روز دیگر غذا گیرم نیاید...»

 

بابانظر در این عکس بادگیر آبی به تن دارد.

 

خبرآنلاین، بخش هایی از این کتاب خواندنی را برای کاربران محترم خود منتشر می کند:

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب کافی است با شماره 20- 88557016 (شبانه روزی با پیغامگیر) سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و (در صورت موجود بودن در بازار) آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند.


«سه گروهان ارتش، یکی گروهان توپخانه، دیگری گروهان پیاده به همراه گروهانی از تکاوران، به ما پیوستند. چهار هلی کوپتر هم از بالا ما را حمایت می کردند. یک هلی کوپتر کوچک هم بود که دکتر چمران را برای گشت در منطقه می برد.
سمت پل، جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات ها مجبور شدند پل را رها کنند، رفتند تا ارتفاع را دور بزنند. می خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت، جاده را ناامن کنند. به دستور دکتر چمران، من، علیمردانی و علی زاده به همراه پانزده نفر از کلاه سبزها مأمور شدیم که با دو هلی کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع، حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات ها می خواستند از پیچ بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علی زاده از سمت راست من حرکت کردند.
مقداری که آمدیم، دیدیم چهارده پانزده نفر دمکرات دارند بالا می آیند. فاصله مان با آن ها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده کلاه سبزها بود، به محض دیدن آن ها به نیروهایش دستور آتش و عقب نشینی داد. عقب نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم. به علیمردانی گفتم: چکار کنیم؟ این ها که رفتند!
گفت:من آتش می کنم، تو برو جلو.
آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم. سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات ها بالا آمد. قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند. من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم. تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آن جا تیراندازی کردم.
یکی از سمت راست من تیراندازی می کرد. یک تیر به خشاب اسلحه علی زاده خورد. دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی زاده دو تا از خشاب های خود را به سمت من پرتاب کرد. خشاب ها را گرفتم و گفتم: شما زمین گیر شو که خونریزی ات زیاد نشود.
علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید. من از پشت سر حمایت می کنم.
خودم را جلوتر کشیدم. ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین (ع)...
*
... یک‏دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن‏ طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله‏اش به زیر پایم خورد. دو سه‏ متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بی‌سیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: “حاجی شهید نشده. بچه‏ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می‏شود و می‏آید.” یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده‏اند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت می‏خندید. گریه هم می‏کرد. پرسیدم: “چرا این‏جوری هستی؟” گفت: “حاج‏آقا نظرنژاد، شما لُختی!” نگاه کردم و دیدم موج انفجار همه لباس‌هایم را کنده‌است. فقط یک‌تکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقی‏مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمت‌های زیادی از بدنم، ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم...
*
مجروحین را تا آن جایی که امکان داشت، عقب می آوردیم. بعضی را با هلی کوپتر ترابری که در اختیار قرارگاه بود می فرستادیم. بعضی دیگر را با قاطر و اسب منتقل می کردیم.
سی الی سی و پنج قاطر و اسب به کار گرفته می شد. هر حیوان، دو راننده داشت! تردد در ارتفاعات گردرش، به دلیل داشتن شن نرم خیلی دشوار بود. حتی از یک ارتفاع صخره ای بدتر بود به همین دلیل، سعی می کردیم از هلی کوپتر استفاده کنیم. اما وقتی آتش دشمن سنگین بود، هلی کوپتر قادر نبود که همه جا بنشیند.
خیلی از زخمی ها را مجبور بودیم با قاطر ببریم. یکی از آنها آقای امیر کانیان مسئول دیده بانی ادوات لشکر امام رضا (ع) بود. از روی ژاژیله با دوربین می دیدم که تا مدت زیادی، با برانکارد بر دوش بچه ها قرار داشت. بعد او را با هلی کوپتر به عقب منتقل کردند که دیگر دیر شده بود و به شهادت رسید. ایشان یک دانشجوی ممتاز بود. او در عملیات کربلای پنج مسئول دیده بانی لشکر بود. قبل از شهادت، دست راست خود را از دست داده بود. در کربلای پنج، در آن دست اندازها با موتور و با صد کیلومتر سرعت حرکت می کرد. بعضی وقت ها کسی را ترک موتورش سوار می کرد و با خودش به این طرف و آن طرف می برد. آدم با روحیه ای بود. وقتی روی گردرش زخمی شد، از طرق بی سیم به او گفتم: ان شاءالله خوب می شوی.
گفت: نه، حاج آقا، خودم می دانم که پایان عمرم فرا رسیده، من که به شما نمی رسم. از همین جا با شما خداحافظی و قربت طلبی می کنم.
رضا یوسفیان که بالای سر ایشان بود، می گفت: روده هایش بیرون ریخته بود ولی چنان روحیه ای داشت که من فکر می کردم یکی دو تا زخم کوچک برداشته.
وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم. اگر ناراحتی ام بیشتر از شهادت شریفی نبود، کمتر هم نبود.
مسأله مهم دیگر، سردی هوا بود. کسی که خون از بدنش می رود، در هوای گرم هم احساس سرما می کند، چه برسد به قله گردرش در زمستان. بچه هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات آسوس رفته بودند، می گفتند که یک دسته از عراقی ها روی ارتفاع یخ زده اند و مرده اند.
من در حدود 25 عملیات مستقیماً شرکت داشتم اما هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر هشت برایم شیرین نبود.
 

 

 

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 (شبانه روزی با پیغامگیر) سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و (در صورت موجود بودن در بازار) آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 246799

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 1 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مرتضی IR ۱۵:۱۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۸
    1 0
    کتاب جالب وخوبی است .من جنگ نرفتم ولی با خوندن این کتاب انگار در دوران جنگ زندگی کردم.
  • میثم IR ۱۶:۵۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۸
    6 0
    روحش شاد