حکایت آن ماهی بر قلاب
برگ بر شاخه
ماه در آسمان.
روز ، شب
ماه ، سال.
بگو آسمان بیفتد
بگو روزها شب شوند
و ماهها، سال.
آخر کجای این سر نوشت
شباهت به زندگی دارد؟!
بگو سوت پایان را بزنند
بگو اتوبوسهای خط واحد
مرا در ایستگاه "ظهیر الدوله" پیاده کنند.
بگو نگاهم را بگیرند و بر" دروازه غار"
طرحی از دیدن به تماشا بگذارند.
من خسته ام
از تماشای این دنیا
از تماشای خیابانهایی که عابرانش
هر روز به احترام هم
کلاه بر می دارند!!!
از چهار راههایی که هوای کودکانه اش سرد است و
غصه های نفروخته اش زیاد.
دریا طوفانیست،
پاییز برگهای زمستانیست
ماه از آسمان فرو افتاده است؛
در برکه ای رو به رود
ورودی که رو به دریا شتاب می گیرد.
حالا،
حتما" دلم می خواهد یک جایی گیر کنم!
بر شاخه ای در برکه
در نگاهی از عشق
در آهی از دل
در تو.
حالا،
گیر کرده ام در تو
حکایت آن زندانی در سلول
نگاه در تبعید
صدا در گلو.
حالا پاهایم
جاری رفتن است
حالا دستهایم
دیوار کاهگلی ریختن است
حالا زبانم در دهان نمی چرخد:
حکایت آن کلید در قفل
در بر پاشنه
عقربه در ساعت.
حالا،
گیر کرده ام در خود
حکایت آن هیزم در آتش
اشک در چشم
بغض در گلو.
حالا
حالا
حالا...
تهران- 7/11/91
نظر شما