هادی اعلمی فریمان
امروزه بسیاری از نخبگان و سیاستمداران آمریکای لاتین به اهمیت عدالت،امنیت و رفاه به نفع مردم رسیدهاند و مانند اولیگارشیهای حاکم در قرن بیستم به ابزار حکومت مانند طعمه نمینگرند و در این مسیر با وجود همه مشکلات ساختاری تنها به توسعه کشورشان میاندیشند.
در عصرشتابان تحولات ارتباطاتی و سیاسی، قاره آمریکای لاتین از منظری عام در کشمکش مناظره حامیان مکاتب مختلف قرار گرفته و هواداران هر مکتب فکری تلاش دارند تا با پارادایم فکری خود مجموعه خروجی و دادههای این کشورها را تحلیل و نتایج حاصله را بخشی از دیدگاه معرفت شناسی خود قرار دهند.
نیروهای چپگرا اعم از سوسیالیستها،کمونیستها،هواداران آنارشیسم ، سندیکالیستها، بومیان،بی هویتهایی که در مطالبه هویت هستند و در مجموع همه طبقاتی که خارج از شبکۀ زیست معقول قرار دارند و فقیر تاریخ محسوب می گردند،مجموعۀ این تحولات را به نفع خود تبیین می کنند و بیتوجه به ماهیت آموزههای قطب مقابل خود که مرتبا در حال پمپاژ واژگان دموکراسی است، تلاش دارند هویتهایی جدید و معنا دار بیابند تا در موج نوی تجدید ساختار و ادامۀ سرمایهداری جدید مدفون نشوند.
از این زاویه مهم نیست نمایندگان یک مکتب فکری غالب چه می اندیشند،مهم اینست که راههای استقلال و توسعه به شیوههایی دیگر طی شود،حتی اگر آزمون جدید خطای تاریخی باشد.از همین چشم انداز بود که آمریکای لاتین و کارائیب-مرکزی- جنوبی دوبار به استقلال رسید، آن هم استقلالی صوری و نمایشی از قدرتهای استعمارگراسپانیا،پرتغال،هلند،فرانسه و انگلستان که هیچ گاه استقلال واقعی محسوب نشد،بلکه نمایشی غمانگیز بود که فلاکت و بردگی را استمرار داد و تا جهان مدرن پیش برد.میراث این استقلال بهرهکشی مدرنی بود که حتی زمانی که خود شرکتهای چندملیتی به آن سوابق نگریستند، از اقدامات خود شرمسار شدند اما همچنان با شیوههای غیرمعمول بردگی مدرن را ادامه دادند.
استقلال دوم از زمانی آغاز شد که رهبران نزدیک به قرن بیستم منطقه، ناگهان خلا و کمبودهای خود را در عرصۀ شبکۀ جهانی دریافتند و با توانی جدید کارکرد منفی سیستم دوحزبی یا تک حزبی فاسد که تنها عهده دار دست به دست کردن قدرت را داشت -مانند آنچه در مکزیک،پاراگوئه یا ونزوئلا گذشت، را کشف و همین ادراکات جدید زمینهای شد تا رهبرانی که عمدتا با جایگاهها و استفاده از منزلت طبقات کارگر و بومیان و فقرا و محرومان و به حاشیه رفتهها و از طریق چارچوب سازوکار دمکراسی به قدرت دست یافتند،به اقداماتی دست زنند که منافع هواداران خود را تامین کنند و این برطرف کردن مطالبات ممکن است لزوما با جهت گیری آموزههای لیبرالیستی همخوانی نداشته باشد.
از سویی در همین جوامع نمایندگان مکتب لیبرال،نولیبرال و سرمایهداری نیز همواره به عنوان کمپرادور مرکز عمل کردهاند و تفکر دمکراسی را با پوششی از زرورق زیبا تبلیغ کرده و همواره طبقۀ صاحب ثروت را نماینده اصلی و جریان حاکم دانسته اند.نولیبرالیسمی که تجویزهایش هیچگاه اساسا منفعتی برای اقشار مختلف نداشته و به نابرابری گسترده در منطقه دامن زده ،اکنون مدعی نوعی دموکراسی است که اساسا حتی در دورۀ محافظهکاران وجود نداشته که اکنون مدعی فقدان آن شده است.خود نولیبرالیسم رایج آنچنان دیدگاههای متناقضی را در خود جای داده که در برخی موارد اصلا قابل دفاع نیست که حالا سرمایه داری نولیبرال از آن چه به نفعش هست دفاع می کند و ضررهای احتمالی را با شعار و هیاهو جبران می کند و در این میان چه کسی داوری خواهد کرد که فراتر از همۀ مکتبها بیندیشد؟
اما جریان جدید لاتینی فارغ از هر وابستگی مکتبی پیگیر هر دستاویزی است تا مدیریت کشور را به هر شکل ممکن برای رفع فاصلۀ طبقاتی گسترده پیش ببرد.آنچه به نام مطالبات دموکراسی خواهی در جریان است،نوعی هیاهوی ناشی از برباد رفتن منافع است که اعتبار چندانی ندارد و آنچه به نام تودههای به حاشیه رفته در حال انجام است شاید بخشی از آن ناخالص و ماهیتی قدرت طلبانه داشته باشد، اما اعتبارش فراتر از جریان نولیبرال است.به اعتقاد نگارنده، زمانی که قدرت به آرامی و مسالمت آمیز تحویل داده می شود ساختاری عمیق و ریشه دار در دموکراسی و به نفع مردم دارد و نمایش آن در سنت و تاریخ هر کشور ماندگار است و اقبال مردم شاید ماندگارتر به آن جریان باشد که آزمون توسعه را نیز موفق پشت سر گذاشته است.
تغییر قانون برای ریاست جمهوری مجدد در ونزوئلا یا اعطای اختیارات قانون گذاری به رییس جمهور تابعی از فرایندهای بعدی است که رییس جمهور با این اختیارات انجام خواهد داد.هرگونه استفادۀ شخصی را در نهایت مردم خواهند فهمید.اکنون این پوپولیسم همان پوپولیسم دهه 50 یا 60 نیست و نمی توان آگاهی طبقات مختلف را انکار کرد. بنابراین می توان امید داشت که در مجموع با در نظر گرفتن معدل معایب و مزایای موجود در حیطه کارکرد، مدلها،پارادایمها و شیوههای زندگی در آمریکای لاتین روندی رو به بهبود و نه پسرفت دارد.حتی وضعیت به گونهای دگرگون شده است که کاندیداهای جدیدی که در این کشورها به صحنۀ رقابت انتخاباتی میآیند هم مواضع و شعارهایی مانند رهبران چپ را تکرار می کنند با این تفاوت که چاشنی آزادی مطبوعات،حقوق بشر و آزادی را هم در کنار مبارزه با فقر به آن اضافه می کنند.
ظاهرا ساختار چپ هم از ساختاری متنوع از رادیکال تا میانۀ نزدیک به راست گرایی محافظه کار را در بر می گیرد.امروز اینکه مورالس در مقابل وزیر دفاع ایالات متحده سخن از مخالفت با مداخله بگوید یا چاوز دستور دهد سفیر پیشنهادی آمریکا را راه ندهند و اگر آمد با دادن یک قهوه در فرودگاه او را دیپورت کنند و یا دادگاه آرژانتین خورخه ویدلا طراح اصلی جنگ کثیف سال های 1976تا 1981 را به اتهام کشتار مخالفان و ارتکاب جنایات علیه بشریت به زندان ابد محکوم کند،مورد پسند و از مطالبات عمیق مردم است و این ارتباطی به پوپولیسم یا تحریک توده ندارد و به مصائبی باز می گردد که مردم،نولیبرالیسم منتهی شده به امپریالسیم را مسبب آن در طول تاریخ معاصر می دانند .نباید فراموش کنیم که نسل فعلی مردم در کشورهای قاره هنوز گرفتار عواقب ناشی از رویدادها و خاطراتی هستند که از سوی نظامیان و دستگاههای امنیتی طی دهه های 70 و 80 به آنها تحمیل شد. به علاوه در بعد داخلی نیز همین علامت که دیگر قاره را قارۀ کودتاها نام نگذاریم خود گامی مثبت و به جلوست،حالا این که جریان سرمایه داری چه بگوید زیاد مهم نیست.
کارشناس آمریکای لاتین
نظر شما