۰ نفر
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۱

محمدرضا مهاجر

دوست داشت غزاله  دختر خودش بود تا بتواند راحت در آغوشش بگیرد و با او درد دل کند. 

سر ظهری غزاله مثل روزهای قبل از ماه مبارک توی هوای گرم و از راه دور ناهارش را به آسایشگاه آورده بود.

پیرمرد اولین قاشق غذا را که توی دهانش گذاشت خواست آرزویش را بلند بگوید: «کاش دختر خودم هم اینجا بود.»

غزاله چمباتمه زده بود و به او نگاه می کرد.

_آقای رحیمی! آخرشم نگفتی می‌تونم شما رو "بابا" صدا کنم؟

یک قطره اشکش چکید روی غذای قاشقی که توی دستش می‌لرزید.

۵۷۵۷

کد خبر 1258090

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین