۲۰۴ نفر
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۰۷:۴۲
داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت ۱۰

>>> برای خواندن    قسمت ۱ داستان،     می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید. 
>>> برای خواندن    قسمت ۲ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید. 
>>> برای خواندن    قسمت ۳ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید. 
>>> برای خواندن    قسمت ۴ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن    قسمت ۵ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن    قسمت ۶ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن    قسمت ۷ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید. 
>>> برای خواندن    قسمت ۸ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن    قسمت ۹ داستان،    می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.

قسمت ۱۰


این دفتر خاطرات مسعود بود که در دست مرد ورق می‌خورد.

«‌شنبه - ۳ تیر
حال بدی دارم. گفتنی نیست. نوشتنی هم نیست. با این وجود، می‌نویسم چون در این شرایط مهلک، کار دیگری ازم ساخته نیست. خوبی قلم و کاغذ به همین بزگواری‌شان است. به این‌که بی‌هیچ چشم‌داشتی اجازه می‌دهند هرچه دقِ دلی هست، توسط‌شان خالی شود و خم هم به ابرو نمی‌آورند. کلمات، جمله می‌شوند و جملات چه خوب و چه بد، چه شاد و چه غمگین، همگی کمرِ خدمت برای تسکین تو بسته‌اند. خیلی سخت بود. خیلی. تا به آن‌وقت، هرگز مبتلا به  دردِ چنان لحظات سهمگینی نشده بودم. به‌ترین دوستِ تمام دورانِ زندگی‌ام در برابرم نشسته و جوری به لب‌های کرخت شده‌ام چشم دوخته بود، که آرزو کردم ای‌کاش پیش از این‌ها مُرده بودم. نمی‌دانستم چه باید به او بگویم. معلّق میان زمین و آسمان، راه به‌سوی هیچ‌کدام نداشتم. با گفتن حقیقت، پیشاپیش از رانده شدن خود توسط او نیز مطمئن بودم. درمانده‌ترین روز، همین امروز بود. درست همین امروز که ناگهان تبدیل به کس دیگری شدم. نمی‌دانم چه‌طور این اتفاق افتاد، اما مطمئنم هرگز با هیچ بیماری چنین رفتاری نکرده بودم.‌ بی‌باکی و تندی رفتارم، اصلاً باورکردنی نبود. به‌کارگیریِ استادانۀ عریان‌ترین واژه‌های ممکن، مهارتی بود که انگار همان لحظه، شروع به شکوفا شدن در من کرد. دوست داشتن، آدم را بی‌رحم می‌کند. بی‌رحم، زیرا راه دروغ بر دوستی بسته است و عشق خدعه‌پذیر نیست. وقتی به خود آمدم که حقیقت را در برهنه‌ترین پوشش، بی‌ذره‌ای کم‌وکاست و بی‌هیچ چیدمانِ زیرکانه‌ای، ضمیمۀ پروندۀ روح‌اش کرده بودم.  درمانده‌ترین روز تاریخ، همین امروز بود.

یک‌شنبه - ۴ تیر
با وضعی که دیروز پیش آمد، حال خوشی نداشتم. امروز هرچه منتظر ماندم، سراغی از او نشد. انتظار بی‌فایده بود. دریغ از تلفن و یا هر نوع تماسی. اصلاً چرا باید می‌آمد. چرا باید تلفن می‌کرد. تماس‌اش دیگر برای چه بود. برای شنیدن کدام حرف نشنیده باید پیدایش می‌شد. چه چیز دیگری باقی مانده بود تا از من بشنود. با این‌ حال، چشم‌ام به در خشک شد، بلکه ببینم‌اش و ندیدم. بالاخره طاقت نیاوردم و کارم تمام شده نشده، کشیده شدم به سمت خانه‌اش. توی کوچه هرچه این‌پا و آن‌پا کردم تا وقت برگشتن به خانه، ملاقاتش کنم، میسّر نشد. شاید هم اصلاً بیرون نرفته بود تا بخواهد برگردد. هرچه با خودم کلنجار رفتم تا زنگ خانه‌اش را بفشارم، دل‌ام رضایت نداد. خوف‌ام از روبه‌رو شدن با چهرۀ جدید خودم به هنگام دیدنش، کم‌تر از روبه‌رو شدن با خود او نبود. بیم آن داشتم که استعداد تازه شکوفا شده‌ام، رسوایی تازۀ دیگری را برایم رقم بزند. دیر وقت بود و چاره‌ای جز برگشتن به خانه نداشتم. توی راه و در حال رانندگی، مدام به پاسخ مشورت‌های پزشکی که در این دو روز دربارۀ بیماری او از همکاران‌ام گرفته بودم، فکر می‌کردم. هیچ‌کدام حرف جدیدی برای گفتن نداشتند. تصمیم گرفتم با پژوهشکده‌ای در لندن تماس گرفته و با پروفسور هاوارد مکاتبه کنم. پیشنهاد همکاران‌ام هم جز این نبود. آخرین یافته‌ها و تحقیقات، مربوط به گروه او می‌شود. برای تنظیم شرح‌ِ حال بیماری‌اش باید عجله به خرج دهم.

دوشنبه - ۵ تیر
خیلی وقت بود توی کوچۀ ابریشم ایستاده‌ بودم و انتظارش را می‌کشیدم. ساعتی را انتخاب کرده‌ بودم که مو لای درزش نمی‌رفت. معمولاً او در این ساعت از روز، از اداره به خانه می‌رسید. اما نمی‌دانم چرا پیدایش نشد که نشد. یعنی چه بر سرش آمده بود. کجا بود. چه می‌کرد. خیال نداشتم تا نبینم‌اش، آن‌جا را ترک ‌کنم. فرمانیه، خیابان حسینی، کوی ابریشم، که روزگاری دنج‌ترین جای عالم برای گذراندن یک عمر دوستی صادقانه بود، حالا از فرط ملال‌زدگی و اندوه، چه تیره و تار می‌نمود.

عاقبت خسته شدم. انتظار، بیش از این بی‌فایده بود. باید برمی‌گشتم.

سه‌شنبه - ۶ تیر
امروز رؤیا آمده بود مطب. خیلی غافل‌گیر شدم. سؤال‌هایی می‌کرد که معلوم بود چیزی از اصل ماجرا نمی‌داند. چه جوابی داشتم جز پنهان‌کاری و مخفی‌نمایی. از او درباره ساعت برگشت‌اش به خانه پرسیدم. جواب درست و دقیقی نداشت. گفت بی‌نظمی رفت‌وآمدهایش، فقط یکی از آن چیزهایی است که نگران‌اش کرده. دل‌ام به حال بی‌خبری‌اش سوخت. بی‌خبری، قصۀ تمام غصه‌های متراکمی بود که از شدتِ زیاد بودن، شکل می‌گرفت. تمام غصه‌هایی که برای شنیده شدن، بیش از اندازه بزرگ بودند و به اشتراک گذاشتن‌شان، اگر به بزرگ‌تر شدن‌شان کمک نمی‌کرد، به کوچک‌تر شدن‌شان هم نمی‌توانست کمک چندانی بکند.

سکوت پیشه کردم. با آن‌که می‌دانستم با اعتمادی که به من بود، نباید این اتفاق می‌افتاد، اما می‌ترسیدم. دیگر این من بودم که به خود اعتماد نداشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. چه‌گونه بگویم. تازه دریافته بودم که چیزی به پیچیدگی مناسبات آدم‌ها در این جهان لایتناهی وجود ندارد. وقتی که رؤیا رفت، از شدت عذاب‌ وجدان، تا خودم را خروارخروار به باد فحش و ناسزا نسپردم، مگر توانستم به این آسانی از شر سرزنش‌های مکرر خودم خلاص شوم. گو این‌که بی خوابی‌ام تا خود صبح، نشان داد که خلاصی در کار نیست. 

چهارشنبه - ۷ تیر
از ته کوچه که پیدایش شد، قلب‌ام شروع کرد به تاپ‌تاپ کردن. دست و پاهایم به یک‌باره شل شدند. جلو آمد و مشغول باز کردن در بود که جرأتی به خودم دادم و نزدیک شدم. با دیدنم رنگ از صورت‌اش پرید و حال‌اش به کلی دگرگون شد. باید تمام تلاشم را به کار می‌بستم تا بلکه آب رفته به جوی برگردد. اما نه تنها چیزی به عقب برنگشت، بلکه برعکس، با آن‌که به او گفتم رؤیا را در جریان نگذاشته‌ام، حرف‌هایی بین ما رد و بدل شد که اوضاع را بدتر از قبل کرد. آن اتفاقی که نباید، دیگر بین ما افتاده بود و از این پس، کار زیادی نمی‌شد کرد. حالا دیگر دنبال بهانه‌ای بودم تا هر چه زودتر از آن‌جا دور شوم. نفهمیدم چه‌طور به خانه رسیدم. اما چه‌گونه می‌توانستم بی‌خیال او شوم. تا پاسی از شب، بارها و بارها به ایمیل‌ام  سر زدم. شاید دست‌کم  نود و نه بار صفحۀ کامپیوترم روشن و خاموش شد. از پاسخ پروفسور هاوارد هنوز خبری نیست.

پنج‌شنبه - ۸ تیر
امروز، باز رفتم پشت در خانه‌اش. چه می شد کرد. دست و دل‌ام به کار نمی‌رفت. طبابت برایم کار دشواری شده. از مریض دیدن بیم دارم. در یک‌یک چهره‌ها، این اوست که هم‌واره تکرار می‌شود. هر بار اما تکیده‌تر. روز به روز به نظر رفتنی‌تر. چه سود از طبابتِ طبیبی که حرف‌زدن‌اش خطرناک شده است. اتفاق دیروز را به خاطر آوردم و لرزه به اندام‌ام افتاد. قلب‌ام انگار می‌خواست درسته از جا کنده شود. دانه‌های درشت عرق، تگرگ‌باران‌ام کرد... باید برمی‌گشتم. حالم هیچ مساعد نبود. در اوج گرما، بدنم سرمازده می نمود.

شنبه - ۱۰ تیر
دیگر به این رفت‌وآمدهای بی‌حاصل و پُرسوز و گداز، با وجود پُردردسر بودن‌شان، عادت کرده‌ام. همۀ غروب‌ها کارم شده است پرسه زدن در محلۀ باغ‌نظرِ فرمانیه، و کاشته شدن در اطراف کوچۀ ابریشم و چشم دوختن به درِ پلاک ۸. چاره چه بود. وقتی در محل کارش هم نمی‌توانستم پیدایش کنم، در کجای دیگر جز آن‌جا احتمال داشت موفق به دیدنش شوم. شانس آورده‌ام که  کسی مزاحم‌ام نمی‌شود و کاری به کارم ندارد. انگار برای کسی مهم نیستم و اصلاً دیده نمی‌شوم. چه اهمیتی دارد. مهم دیده شدن من نیست، هر جایی که باشم. مهم دیدن اوست، هر جایی که باشد. این روزها بیش از آن‌که طبیب باشم، بیمار بودم و بیش از آن‌که طبابت پیشه‌ام باشد، انتظار کشیدن پیشه‌ام شده.

یک‌شنبه - ۱۱ تیر
امروز هم خبری نشد. ندیدم‌اش. دل‌ام حسابی برایش تنگ شده. وقتی پشت در خانه‌اش هستم، مدام یاد پارک مهر می‌کنم. جایی ‌که همیشه هم‌دیگر را در آن‌جا ملاقات می‌کردیم. محل قرار دوران جوانی و دوران سرخوشی. هر دو، چقدر به نیمکت‌ها و درخت‌ها و پرنده‌هایش خو کرده بودیم. با چه شور و شوق  وصف‌ناپذیری خود را به پارک می‌رساندیم و با چه شور و شوق وصف‌ناپذیرتری، ریز و درشت اتفاقات روزانه و چیزهایی را که از خواندن کتاب‌ها به دست آورده بودیم، برای هم تعریف می‌کردیم. اگر صبح هم‌دیگر را می‌دیدیم، تعریفی‌های شب مبادله می‌شدند و اگر شب به هم می‌رسیدیم، تعریفی‌های روز. نباید چیزی از قلم می‌افتاد. حسابی اهل خواندن کتاب‌های تازه بودیم و کلی خودمان را تحویل می گرفتیم.

دوشنبه - ۱۲ تیر
باز پیدایش نشد. شاید این بار هم زودتر برگشته و یا قرار بوده دیرتر به خانه برگردد. بعد از گذشت چند روز، دیگر به این نتیجه رسیده‌ بودم حالا که ساعت آمدن‌اش دستم نیست و زودتر از این نیز برایم امکان ندارد خودم را از بیمارستان به باغ‌نظر برسانم، پس بهتر است که از این به بعد، کمی دیرتر پشت در خانه‌اش حاضر شوم. در این‌ صورت، چنان‌چه شانس با من یار باشد و زمان بازگشت‌اش به تأخیر بیافتد، احتمال دیدن‌اش بیشتر می‌شود. چه‌بسا در آن ساعت، با استفاده از تاریکی هوا، دغدغه کم‌تری برای دیده نشدنم داشته باشم.

سه‌شنبه - ۱۳ تیر
خوشحالم. بالاخره موفق شدم ببینم‌اش. چرتکه انداختن و حساب و کتاب‌هایم، عاقبت نتیجه داد. آن‌قدر توی کوچه این‌پا و آن‌پا کردم و مثل شکارچی این‌طرف و آن‌طرف سرک کشیدم، تا این‌که تلاش‌ام نتیجه داد. طوری غرق تماشایش بودم که اصلاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. تنها وقتی وارد خانه شد و در را پشت سرش بست و ناگهان با باز کردن دوباره‌اش، نشان داد به آن‌چه در انتهای کوچه می‌گذشت مشکوک شده است، به خودم آمدم و تیزی برق نگاهش را حس کردم که با شناسایی‌ام می‌رفت تا دودمان‌ام را به باد بدهد. در یک آن، طوری فرار را بر قرار ترجیح دادم و چون باد گریختم، که خودم به خودم نمی‌دیدم که توانایی‌اش را داشته باشم. بیش از آن‌که نگران دیده شدن باشم، تمام همّ و غمّ‌ام این بود که ای‌کاش طوری نشود که دیگر نتوانم دوباره به آن‌جا برگردم. نمی‌دانم تا کی برای دیدنش وقت باقی است. نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم... کاش می‌شد که در این روزهای سخت، در کنارش باشم.

امروز مکاتبه‌ام را با پروفسور هاوارد تکرار کردم. نمی‌دانم چرا پاسخی از سوی او دریافت نمی‌کنم.

شنبه - ۱۷ تیر
تمام سه روز آخر هفته را تب داشتم و بی‌خبر از پلاک ۸، در بستر سر کردم. امروز، با آن‌که احتمال تکرار اتفاق هفتۀ گذشته را می‌دادم، اما طاقت نیاوردم و باز رفتم و مثل همیشه در تاریکی پناه گرفتم. اما افسوس که پیدایش نشد. یعنی می‌شود برعکس امروز، روزهای بعدی را دیر به خانه برگردد.

یک‌شنبه - ۱۸ تیر
یک‌بار دیگر موفق شدم. در آمدن، هیچ عجله‌ای به خرج نمی‌داد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار خیال رسیدن در سر نداشت. چهره‌اش میان تاریکی می‌درخشید. عجیب بود که حضور مرا این‌بار احساس نکرد. شاید هم احساس کرد و به روی خودش نیاورد. صبورانه و سربه‌زیر، گذاشت تا تماشایش کنم. شاید هم پی برده بود که تا چه اندازه از همه‌جا تحت‌فشارم. از کم‌کاری در بیمارستان و مطب از یک‌سو، و بیماران و خانه از سویی دیگر. هر روز، چند مرتبه به ایمیل‌ام سرمی‌زنم. از جواب پروفسور هاوارد خبری نیست که نیست.

شنبه - ۲۴ تیر
چاره چیست؟ تنظیم رفت‌وآمدهای او که در اختیار من نیست. از کارهایش سر درنمی‌آورم. کجاها رفت‌وآمد می‌کند و چرا این‌قدر آمدوشدهایش رازآلود شده است. کاش اتفاقی بین من و او می‌افتاد تا دست‌کم بتوانم ترتیب بستری شدن‌اش را در بیمارستان بدهم.

جمعه - ۳۰ تیر
امروز جمعه است. کمی عجیب به نظر می‌آمد که بعد از یک هفته غیبت، یک روز تعطیل را برای حضور در کوچۀ ابریشم انتخاب کرده باشم. می‌دانستم که به احتمال زیاد، از خانه بیرون نزده. اما به یاد غروب‌های جمعۀ بی‌شماری این‌جا حاضر شدم، که برای ملاقات با یک‌دیگر توی پارک مهر حاضر می‌شدیم. آن‌وقت‌ها همیشه او بود که دیر می‌رسید.

مهم‌ترین کارمان در پارک مهر، این بود که آخرین کتابی را که خوانده بودیم با یک‌دیگر ردوبدل کنیم. هر دو، خورۀ کتاب بودیم. هرچه می‌خواندیم، باز کتاب تازه‌ای پیدا می‌شد که بین‌مان داد و ستد شود. در این میان، کتاب‌های جنگ و صلح و جنایت و مکافات، استثناء بودند. از همان ابتدا قرر گذاشتیم تا این دو را هم‌خوانی کنیم. شاید به خاطر کشف رمز و رازهای فراوان این دو کتاب بود که احساس می‌شد درک‌شان نیاز به بیش از یک فهم دارد. شاید هم به خاطر قطور بودن‌شان، این برداشت به ما دست داده بود.

وعده‌گاه‌مان، زیر درخت کاج پیری بود که روزهای کهن‌سالی‌اش را در کنار ما سپری می‌کرد. هر روز در ساعتی معین، بخشی از کتاب را می‌خواندیم و سپس آن را در حفره‌ای که به‌مرور در تنۀ درخت ایجاد شده و باد و باران به آن راه نداشت، پنهان می‌کردیم. به خانه‌های‌مان برمی‌گشتیم و تا رسیدن فردا، منتظر می‌ماندیم. هیچ‌یک از ما حق نداشت از قرار تعیین‌شده سر سوزنی سرپیچی کند. این کار به‌معنای تنهاخوری بود و تنهاخوری با رفاقت سر سازگاری نداشت. اما من مرتکب‌اش شدم. اعتراف می‌کنم که دور از چشم او، این اتفاق نه یک‌بار، بلکه چندبار تکرار شد. در چند فراز حساس از جنگ و صلح بود که هرچه کردم نتوانستم بر حس کنج‌کاوی خود غلبه و خواندن ادامۀ کتاب را به فردا موکول کنم. واقعاً دست خودم نبود، بلکه کار تولستوی بود. به‌ناچار به پارک مهر برگشتم و مثل کسی که برای اولین بار می‌خواهد مرتکب سرقتی شود، دست‌های سرد و لرزانم را به داخل حفره فروبرده و کتاب را بیرون کشیدم. لحظاتی بعد، زیر درخت کاج، شروع به خواندن کردم، اما بی‌فایده بود. لذتی از خواندن‌اش نمی‌بردم. تنها روزهای بعد، وقتی خواندن کتاب را با یک‌دیگر ادامه دادیم بود که آن لذت دوباره برگشت... خنده‌دار است که تا به امروز، با آن‌که سال‌هاست از آن دوران می‌گذرد، هنوز جرأت نکرده‌ام حتی برای خنده هم که شده این موضوع را به او بگویم.

می‌دانستم آمدنم به جهت دیدن او بی‌فایده است. اما دست‌کم یادآوری خاطرات‌مان در پارک مهر، برای دقایقی توانست دردناکیِ پاسخی را که ساعاتی پیش از پروفسور هاوارد دریافت کرده‌ام به فراموشی بسپارد. خدایا! یعنی واقعاً کاری نمی‌شود کرد... هیچ کاری...؟»

مرد هرچه بیشتر می‌خواند، برافروخته‌تر می‌شد. همان چهره‌ای از مسعود برای او به نمایش گذاشته شده بود که آن را پیش‌تر می‌شناخت. چهره‌ای که از دکتر لطیف، بسی دور، و به مسعود نزدیک‌تر می‌نمود. این همان آدمی بود که او دوست‌اش می‌داشت.

قلب‌اش به تنگ آمد و بغض کرد. با خود ‌اندیشید به راستی که آدم‌ها چقدر پیچیده‌اند. دوستی، که معلوم‌ترین مجهولِ عالم است، برای تبدیل شدن به مجهول‌ترین معلومِ عالم، به ضخامتِ یک تار مو بند است. مرز باریکی دارد دوستی با نفرت...

دفتر خاطرات را بست. دیگر نمی‌خواست بیش از این ادامه دهد. باید آن را به مسعود برمی‌گرداند. باید او را می‌دید. پارک مهر، به‌ترین گزینه بود.

این داستان ادامه دارد

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1258525

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
6 + 1 =