۱۴ نفر
۲۴ دی ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۹
بلعیده شدن توسط هیولایی خوف‌انگیز

به ظاهر که برای تکامل هنری یک نویسنده، از این بهتر نمی شود که خلوت نشین شود و زباد تمرین کند و زیاد بیاندیشد.

اگر نویسنده ای در در کوران تمرین های سخت ذهنی و نوشتاری قرار دارد،‌ قاعدتا" نباید او را سست کنیم. باید بگویم بدون تردید و نگرانی، به همین شیوه ادامه بدهید.  این متن را برای مکاتبه با نویسنده ای جوان نوشتم:

خلوت نشینی و انزوا را هم به هیچ عنوان به هم نزنید. به گفته همینگوی تنها راه نوشتن داستان این است که آدم جفت باهایش را بشکند و مجبور شود در اتاق بماند و بنویسد. شما هم که دقیقا چنین کرده اید. بلی. واقعا زمان مناسبی نیست. اما این شتاب زدگی که ریشه در نوعی هیجانات لجام گسیخته درونی دارد،‌ همیشه خدا هم به خودم و هم به دیگران ضربه زده است. خوب. صادقانه بگویم که نمی توانم از نقش بسیار مختصر خود در روند تکامل هنری شما، احساس شادی و غرور نکنم، اما در عین حال،‌ با همان صداقت اعتراف کنم که نوعی احساس ترس و گناه موهوم مرا آزار می دهد.  این انزواطلبی و کار مداوم و کشف و شهودهای شما که قاعدتا باید به نهایت مرا خوشحال کند،‌ به جای خوشحال شدن به ترس می اندازد.

ترسی که شاید از یک سو کاملا بی مورد است و از سوی دیگر به نهایت به مورد. ‌البته چه کسی در این دنیا هست که به هر شکل از آینده ترس نداشته باشد. منتها ترس من چندان هم به خاطر خودم نیست. همانطور که گفتم به طور افراطی انزواطلبی دارید و به طور افراطی دقیق می شوید و سعی می کنید مدام بخوانید و بیاموزید. فکر کنم همین سه گناه برای غلطیدن در جهنم درک نشدن بس باشد! فعلا که از شما شکوه و شکایتی نشنیده ام. اما ممکن است زمانی این شکوه ها آغاز شود. بس بگذارید قبل از آن یک احتیاط منطقی بکنم و به تجربه خودم اشاره کنم. نمی گویم به طور کامل مشابه شما فکر می کردم و اشتیاق شما را داشتم.  اما زمانی بود نه چندان کوتاه که همانند شما به طور تقریبا مطلق برای نوشتن می نوشتم. همانطور که مارکز در یادداشت هایش اشاره کرده واقعا هم زمان هایی در هر جامعه ای هست که به فراخور حال هر نویسنده صرفا برای نوشتن باید بنویسد.

آن زمان به مقتضای شرایط، چندان هم به صورت منطقی آینده نگر نبودم. نه در فکر نشر کتاب بودم و نه ارسال برای مجله. نه به مسابقه ای چیزی فکر می کردم و نه اینکه با خارج از کشور مرتبط شوم. حتی در محافل هم شرکت نمی کردم. دلیلش هم این بود که فرصتش را نداشتم. رشته تحصیلی ام چیز دیگری بود و عمده کارم در حوزه علوم بود و نوشتن، ظاهرا که سرگرمی اوقات فراغتم محسوب می شد. یک جمع کوچک و ناشناخته در شهید بهشتی داشتیم که به طور کامل مرز دنیای بیرونی و درونی ما را تشکیل می داد. فکر می کنم بانزده یا بیست سالی به همین شکل گذشت اما بعد از آن به دلایل مختلف که شاید خودم هم از بسیاری اش سردرنیاورم و البته هنوز هم آنطور که باید فرصت واکاوی اش را بیدا نکرده ام،‌ دچار استحاله ای عمیق شدم. دیگر برای نوشتن نمی نوشتم. برای ارائه کردن و به نوعی ثابت کردن خود می نوشتم. عوض شده بودم و روحیه کاسب کاری بیدا کرده بودم.

انگار که هر خطی که از زیر دستم بیرون می آید باید ثمری غیر از خلق خودش داشته باشد. البته از جهاتی بد نبود. بهرحال کتاب هایی منتشر کردم و گاهگاهی هم در رسانه ها ظاهر شدم و مختصری هم سر زبان ها افتادم. به شکل های مختلف. ناگفته نماند که قبل از حلول این روحیه کاسب کاری هم به فراخور حال چیزهایی منتشر می کردم یا با رسانه ها ارتباطاتی داشتم. اما برای ارضای درونی خود نیاز نداشتم به هر شکل ممکن بیرون از خود و جمع کوچکی که داشتیم خود را اثبات کنم. حتی زمانی که برای چند مجله آمریکایی داستان فرستادم و بازخورد مناسبی گرفتم، تنها مقداری ذوق کردم و دوباره به زندگی سابق خودم برگشتم. بار آخر هم که برای کارگاه نویسندگی خلاق دانشگاه شیکاگو چند داستان فرستادم و از اظهار نظرهای تخصصی ولی مثبت آن ها خوشحال شدم، باز این خوشحالی بیش از مدت کوتاهی ادامه بیدا نکرد. البته یکی از دوستانم که از نظر اداری مقامی داشت و خوشبختانه مثل من فکر نمی کرد بر عکس من رفتار کرد و بوق و کرنایی به راه انداخت که تا شعاعی دور صدایش شنیده شد. از جاهایی که هیچوقت فکر نمی کردیم بدانند وجود داریم تماس گرفتند و تبریک گفتند. می توانست اگر فرصت یک دگردیسی کامل نه حداقل تلنگری برای آغاز یک استحاله به موقع باشد اما به هردلیل ممکن و ناممکن چنین نشد. بعد البته تغییر شروع شد و با وجه دیگر ادبیات آشنا شدم. وجه بازاریابی و به بیان عوامانه کاسب کاری اش. طبیعی است که دیگر آن عشق و شور سابق را نداشتم.

حتی بارها در مرور عملکرد خودم به این نتیجه رسیدم که که شاید مسیر درستی نرفته ام. حداقل باید تعادل را حفظ می کردم و نیم نگاهی هم به ضرورت مطرح کردن یا اثبات خود می داشتم. افراطی عمل کرده بودم. همانطور که  شاید شما هم افراطی عمل می کنید. می توانستم با افرادی ایجاد ارتباط کنم،‌ در محافلی وارد شوم،‌ فعالیت های خارج از کشور را ادامه دهم و چه و چه. این روزها خیلی ها چنین می کنند. به جایش تمام وقتم در خلوت و آن گروه کوچک صرف این می شد که مثلا بند اول داستان دی گراسو (‌ایساک بابل)‌ چقدر استادانه نوشته شده یا داستان شب دراز (‌میشل دئون)‌واقعا داستان دشواری است و این برای من مسجل شده است چون خودم سی بار سعی کردم مثل آن بنویسم و نشد. چه کشف و شهودهای باشکوهی! اما مدت هاست که قبول کرده ام لزومی ندارد همه مثل من فکر کنند. بر خلاف تصور ابتدایی،‌ بیشرفت (‌آنگونه که به طور عام در ذهن تداعی می شود و مدتی است که در ذهن خود من هم تداعی شده است )‌ یک مقوله بیرونی است تا درونی. مستلزم خیلی چیزها هم هست که عشق و علاقه و استعداد شاید در جغرافیای آن اصلا جای نداشته باشد. ضمن اینکه مدیریت، در همه امور زندگی،‌ امری اساسی است و مدیریت ایجاب می کند که همان کاری را بکنی که متاسفانه شما اصلا به آن فکر نمی کنید.

تا جوان هستی وارد دنیای اثبات و ثبوت بشوی. مسلم این آغازها اصلا دلخواه نیست ولی اگر می خواهی به جایی برسی و عکس و تفصیلاتت روی جلد مجلات باشد و در هر مجلسی که وارد می شوی،‌همه جلویت دولا و راست شوند،‌ خوب، صادقانه بگویم راهش همین است. اگر هم این نباشد  کشف هسته اندیشه در فلان اثر یا امکان تحلیل فلان داستان با کمک ریاضیات (‌چیزی که شش سال وقت گرفت)‌ و البته تقلید مدام از داستان ها و شعرهای بزرگان که خوب بتوانی کشف کنی آن ها چطور شاهکارهای خود را بوجود آورده اند، راهش نیست. وقت هدر دادن است. گیرم دید قوی و بصیرتی عمیق بیدا کنی. لابد هم بیدا می کنی. اما مسئله این است که اسم و رسمی نداری و چون اسم و رسم نداری درست و حسابی در دهان هیولایی به نام بی نام و نشانی افتاده ای. هیولایی که واقعا بر درون ها  و برون ها سیطره دارد. نمی خواهد به سرعت انکار کنی. به خودت مراجعه کن. حتی خود تو خیلی بیشتر راغب هستی که به جای من یک نویسنده صاحب نام و مشهور و اسم و رسم دار،‌ کارت را بررسی کند. البته خوشحالم که  قبلا چند باری صابون این اسم و رسم دارها به تن ات خورده است و با تجربه شده ای و به وضوح دیده ای که اسم و رسم می تواند در همه موارد هم با دانش و بینش همگرایی نداشته باشد، ‌اما برای اینکه شرمت بریزد بگذار خودم بیش قدم شوم و برایت اعتراف کنم که اگر یک نفر از همین اسم و رسم های دارهای حتی بی بصیرت از کار من تعریف کند غرق خوشحالی می شوم. شوخی نمی کنم. البته اگر اسم و رسم دار با بصیرت باشد که عالی. اگر نبود بی بصیرت هم باشد ولی اسم و رسم داشته باشد برای من باعث خوشحالی است. می دانی چرا؟‌ چون از نام او استفاده می کنم و خودم را اثبات می کنم.

آنچه بدون این نام و این نشان یا غیرممکن است یا به عمر دوباره نیاز دارد. عمری که در آن دیگر شش ماه صرف یک تمرین کردن و آخر کار هم در آن ماندن و یا کالبد شکافی یک داستان و بیرون ریختن بیچ و مهره های آن چندان محلی از اعراب ندارد. آخر که قرار است یک نوشته دو خطی برایت بنویسند (‌اگر بنویسند )‌. از آن ها که معمولا یک شکل و فرم هم دارد. اینکه البته استعداد داری ولی باید کار کنی و در ضمن تسلط ات به عناصر ضعیف است و بیرنگ داستان ات هم خوب نیست (‌آنچه عموما به کار برده می شود ). خوب با این قضاوت که خودت هم قبل از ورود به مسیر فعلی و متاسفانه غرق شدن در آن تجربه کرده بودی نباید چیز غریبی باشد. خودت برایم از ابتدای کار هنری ات نوشته بودی. آن زمان که با هزار واسطه و به قول امروزی ها کانال درست کردن توانستی اثرت را برای افراد اسم و رسم دار ارسال کنی،‌ بعد از کلی امید و انتظار،‌ همان یکی دو خط به دستت رسید و درست و حسابی مایوست کرد. بعد هم به این فکر افتادی که اگر قرار بر این بود که  چه فرقی می کرد شش ماه صرف آفرینش یک اثر بکنی یا شش دقیقه؟!. بلی واقعا هم فرق زیادی نمی کند چون اصل قضاوت بر مبنای مشاهده مهر تاییدی است از جانب آنکه شاید مسیری درست بر خلاف تو رفته ولی بهرحال فعلا که حرفش حکم وحی منزل را دارد. می تواند یک شبه تو را از فرش به عرش برساند.

آنچه به هر دلیل و شاید از روی بلاهت ذاتی،‌ در طی بانزده، بیست سالی که فقط به نوشتن فکر می کردم و بهترین سال های عمرم را صرف آن کردم،‌ به هیچ روی به خاطرم خطور نکرد. برایت گفتم که نمی دانم چرا. کمااینکه اگر هم کسی از من سوال کند نمی توانم بگویم که قطعا با شخصیتی که آن زمان داشته ام، کار نادرستی می کرده ام. تنها می توانم بگویم چه درست و چه نادرست هرچه بود مرا وادار کرد تاوان سنگینی بس بدهم. تاوانی به نام بلعیده شدن توسط هیولای خوف انگیز لزوم اثبات. گاهی دوستان دانشجوی آن زمان لطف می کنند و به مناسبتی یادداشتی می نویسند. برای خود من هم اشتیاق برانگیز است. اینکه چند دهه قبل از اینکه ایشی گورو نوبل بگیرد یا تب سالینجر در ایران فراگیر شود یا ریموند کارور نویسنده مورد علاقه مردم ایران بشود و چه و چه، ما بارها و بارها در مورد این ها و بسیاری دیگر در جلسات کم فروغ شهید بهشتی صحبت کرده بودیم. ریز به ریز و بند به بند.

از روی صفحات بلی کبی که با زحمت از مسئول زیراکس دانشکده می گرفتم و همیشه هم از زحمت همیشگی من ناراضی بود. اما فعلا که این ها دردی را دوا نمی کند. در جلسه بزرگداشت سالینجر که با دعوت یکی از ناشران محترم که دوستی صمیمانه با من دارد رفته بودم از حضور انبوه جمعیت حیرت کردم. یعنی اینقدر ایرانی ها به سالینجر علاقه دارند؟‌ دوست ناشرم ذوق کرده بود. اخر کتابی را در مورد سالینجر و آثار او منتشر کرده بود و حتم کرده بود با این سیل جمعیت همه اش فروش می رود. سخنرانان روی هم رفته چیز خاصی نگفتند. کتاب هم هشت نسخه بیشتر فروش نرفت. همان موقع یکی از دانشجویان سابق همان جلسات خصوصی یادداشتی نوشت که یک دهه قبل از شیوع تب سالینجر در ایران و دو دهه قبل از برگزاری چنین جلساتی ما در محفل کوچک خود تمام داستان های سالینجر را ریز به ریز کالبد شکافی کرده بودیم. بیشتر می خواست اعاده حیثیت کند اما مسئله اصلی در این بود (‌ومن بر مبنای سوال از مسئولان جلسه در رابطه با دلیل شرکت این انبوه جمعیت دریافتم ) که چند نفر از هنربیشگان سینما و چهره های مطرح رسانه ای در جمع سخنرانان بوده اند و عمده جمعیت (‌نه البته همه) به خاطر ایشان آمده اند و نه به سبب دریافت تحلیل گرانه ظرافت های آثار سالینجر. دلیلش هم البته تجربه آن ها بود و اینکه کتاب سالینجر در جمع دویست یا سیصد نفری، هشت نسخه بیشتر فروش نرفت. بلی. مسئله اثبات واقعا می تواند سازنده و در عین حال گدازنده باشد. به معنی واقعی کلام.  این را هم بگویم که – درست مطابق همان یادداشت دانشجویی که به من لطف داشت – اولین نوشته بعد از انقلاب در مورد ج. د. سالینجر را حدود سال های شصت و هشت یا شصت و نه در یک مجله ایرانی که در مینیابولیس آمریکا منتشر می شد نوشتم. سردبیر بسیار خوب استقبال کرد و البته برایم نوشت که خوانندگان آمریکایی واقعا تعجب کرده اند. یعنی ایرانی ها هم سالینجر را می شناسند؟ آن هم اینقدر خوب که در موردش مطلب می نویسند؟‌

آن هم  - لزومی نمی بینم اغراق کنم - مطالبی با این عمق؟! خوب. آن زمان نه اینترنت بود و نه فضای مجازی و چه و چه. برای همین کتاب داستان های نه گانه و ناطور دشت که با زحمت از یک کتابفروشی که کتاب های نایاب را به بهای بسیار گرانی می فروخت (‌بسیار گران ) خریده بودم،‌ تکه تکه شده بود. طوری که می توانستم خودم با کمی صرف وقت داستان ها را از حفظ بنویسم. این ها را برای این کرده بودم که از افکار و تکنیک نویسنده سردر بیاورم.

صادقانه بگویم،‌هنوز هم که نزدیک سی سال از آن زمان گذشته است،‌ ندیده ام کسی به سوال هایی که آن زمان برایم مطرح بود باسخی بدهد. صادقانه تر اینکه یکی دو باری هم برای همان صاحب نام ها سوالات را مطرح کردم ولی البته باسخی نگرفتم. وقت آن ها بسیار محدود بود و سرشان بیش از حد شلوغ.  صادقانه ترش این که از این بابت بر خلاف گذشته،‌ هیچ ناراحت نشدم. آخر گرفتن یا نگرفتن باسخ برای من اهمیتی نداشت. می خواستم با آن ها ارتباط ایجاد کنم و از این طریق خودم را ثابت کنم. سوال بهانه بود.  

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1342129

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 1 =