۰ نفر
۱۶ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۷:۲۵

شهرام شکیبا

مطلب اصلی‌ام حذف شد. برای همین یک قسمت از مجموعه «خرده‌جنایت‌های زنی و شوهری» را تقدیم‌تان می‌کنم. بعد از این هم هر وقت مطلبم حذف شود، یکی از داستان‌های همین مجموعه را خواهید خواند.

زن و شوهر در فضایی کاملاً رمانتیک دو طرف پیشخوان آشپزخانه نشسته‌اند. یک شمع روشن است. نور خانه را کم کرده‌اند. قهوه می‌نوشند. آرام و کشدار حرف می‌زنند. لحن‌شان مهربان است. به هم‌ چشم دوخته‌اند. حتی وقتی فنجان قهوه را سر می‌کشند نیز در چشم هم چشم می‌دوزند. این حالت باعث می‌شود کمی چشم‌شان چپ بشود، که خنده‌دار است. اما عیبی ندارد. مهم این است که فضا رمانتیک است و سرشار از انرژی مثبت و مهربانی سرشار (یا بالعکس، یعنی سرشار مهربانی).

دو سال است که آنها هفته‌ای یک بار همین کار را می‌کنند و اسمش را هم گذاشته‌اند:

«شب قشنگ». یعنی دو سال است که هفته‌ای یک بار دو طرف پیشخوان آشپزخانه می‌نشینند. بعد هوس می‌کنند شمع روشن کنند، لذا نور خانه را کم می‌کنند. در چنین شرایطی طبیعتاً آدم هوس قهوه می‌کند، پس قهوه می‌خورند. چون قهوه می‌خورند، فضایشان کافی‌شاپی می‌شود. در کافی‌شاپ آدم باید با لحن‌آرام و کشدار حرف بزند، آنها هم همین کار را می‌کنند. وقتی کسی آرام و کشدار حرف بزند و مهربان شود و قهوه بنوشد در نور شمع، طبیعی است که به نفر مقابلش چشم بدوزد و موقع سر کشیدن قهوه چشمش چپ بشود.

همه‌چیز طبیعی و خوب پیش می‌رود در «شب قشنگ» زن و مرد داستان ما. لذا عجیب نیست که به خاطر طبیعت ماجراها، شب قشنگ در پایان به همان چیزی ختم شود که باید بشود؛ «یک دعوای زن و شوهری تمام‌عیار!»

زن با چشم چپ‌شده‌اش چشمکی به مرد زد. فنجانش را پایین گذاشت و گفت: «عزیزم قهوه‌تو تا ته نخوریا، کارش دارم.»

مرد که چندشش شده بود، چشم بر هم گذاشت، یعنی باشد. همیشه چندشش می‌شد مرد، از حالت انگشت‌های زن وقتی فنجان قهوه را در دست می‌گرفت. چون زن با انگشت اشاره و شست دسته فنجان را می‌گرفت و سه انگشت دیگرش کج و کوله و بلاتکلیف روی هوا می‌ماند. خود زن فکر می‌کرد در این حالت انگشتان خیلی باکلاس است، اما مرد بدش می‌آمد. یاد حالت انگشت‌های بچه‌های عقب‌مانده ذهنی می‌افتاد از کج و کولگی و بلاتکلیفی انگشت‌ها.

زن: می‌خوام امشب واسه‌ات یه کاری بکنم که تا حالا نکردم. اگه ببینی اصلاً باورت نمی‌شه که بلد باشم.

مرد (نگران و بیمناک): نکنه می‌خوای واسم آواز بخونی! یک بار وقتی دوره آشنایی‌شان با هم به کوه رفته بودند، زن برایش آواز خوانده بود. یک ترانه پاپ مال همان روزها.

«گل می‌روید به باغ گل می‌روید...» همین قدرش را مرد شنیده بود و بیهوش شده بود. چون افتاده بود توی دره.

زن: نه عزیزم. آواز که قبلاً یه بار برات خوانده‌ام. بعدم قول میدم که دیگه نخونم. استعدادمو توی آواز کور کردی رفت. این یه کار دیگه‌س که مطمئنم تا به حال کسی برات نکرده. می‌خوام برات فال بگیرم.

مرد: اِ! مگه بلدی؟!

زن: آره، پس چی. من فالام حرف نداره. دوره دانشجویی همیشه اتاقم توی خوابگاه غلغله بود از بچه‌ها که می‌اومدن من براشون فال بگیرم.

مرد: بعد فالات درستم درمی‌اومد؟!

زن: اهه کی! مو به مو. همون وقتا بود که به شیما گفتم وقتی شوهر کنی، دوقلو می‌زایی.

مرد‍: خب شیما که بچه‌دار نمی‌شه. این همه شوهر بدبختش تا حالا دوا درمون کرده بازم بچه ندارن.

زن: فال من درست بود. ازدواج‌شون غلط بود. اون وقتا شیما با پسر خاله‌اش منوچهر نامزد بود. بعداً به هم خورد. الان منوچهر با یکی دیگه ازدواج کرده یه دوقلوی پسرم داره. شیما همیشه می‌گه: خاک بر سرم اگه با منوچهر ازدواج کرده بودم الان یه دوقلو داشتم.

مرد: ولی تو که می‌گفتی دکترا گفتن عیب و علت از خود شیماس.

زن: دکترا چی می‌فهمن؟! فال که ردخور نداره. منوچهرم که دوقلو داره. تا ته نخوری قهوه‌تو. گلش باید بمونه.

مرد: آخه من عاشق قهوه ترکم به خاطر همین گل تهش!

زن: سرنوشت زندگی‌مون مهم‌ تره یا گل ته قهوه؟

مرد: خب با فنجون خودت بگیر.

زن: نمی‌شه. هیشکی واسه خودش نمی‌تونه فال بگیره. نکنه یه چیزایی توی زندگی‌ات هست که می‌‌ترسی من توی فنجونت ببینم؟!

مرد: نه بابا، من چی دارم که بخوام قایم کنم. تو که از همه برنامه‌های روزانه و حتی برنامه‌های آینده‌ام خبر داری.

زن: گذشته‌ات چی؟ شاید توی گذشته‌ات یه چیزی داشته باشی که بخوای از من قایم کنی.

مرد در حالی که چشمش چپ شده بود و دلش تاپ‌تاپ می‌زد، قهوه‌اش را تا ته سر کشید. زن یک چیزهایی دستگیرش شد اما چون نمی‌خواست دعوا بشود، چیزی نگفت. فقط اصرار کرد که باز هم قهوه بنوشند. آن شب 20 فنجان قهوه به خورد مرد داد ولی هر بار یک اتفاقی می‌افتاد. یا در لحظات آخر دست مرد به فنجان می‌خورد و گل قهوه روی پیشخوان می‌ریخت. یا حواسش نبود و قهوه را تا ته سر می‌کشید. یا فنجان و نعلبکی را به جای اینکه طرف خودش بچرخاند، به سمت زن می‌چرخاند. یا به جای اینکه فنجان را جلوی قلبش بچرخاند و پشت و رو کند، سمت راست سینه‌اش می‌گرفت و می‌چرخاند که قلب نیست و کسی هم درست نمی‌داند قرینه قلب چه چیزی در سینه است یا... خلاصه اینکه فال گرفته نشد. زن فهمید مرد یک چیزهایی را پنهان می‌کند و دعوا شد و زن در اتاق خواب را قفل کرد و مرد روی کاناپه خوابید و گردن و کمرش خشک شد و صبح هم که می‌خواست برود سرکار دید پیراهنش اتو ندارد و مجبور شد پیراهنش را اتو کند و دیر به جلسه رسید و با مدیرش دعوایش شد و عصر که به خانه آمد با زنش باز دعوا کرد و...
الان چهار سال از آن ماجرا می‌گذرد و تا به حال در هیچ «شب قشنگی» زن نتوانسته برای مردش فال قهوه بگیرد.

چون مرد یک دستگاه «کافی میکر» خریده و به زن گفته که قهوه ترک حالش را بد می‌کند و حتماً باید قهوه فرانسه بنوشد. حالا سوژه دعوای شب‌های قشنگ‌شان چیزهای دیگری است که شاید بعداً برایتان نوشتم.

26

کد خبر 135391

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 18
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بدون نام IR ۰۷:۳۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    بی مزه
  • الف IR ۰۷:۳۹ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    عالی بود...خیلی خوب و به جا...مرسی
  • بدون نام IR ۰۹:۰۴ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    دوست داشتم ابتکارتون رو و احترامی رو که برای شعور مخاطب تون قایل شدید! ممنون!
  • بدون نام IR ۰۹:۰۴ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    اَبَر یخ!
  • بدون نام IR ۰۹:۰۵ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    از هر انگشتت یه هنر می ریزه!
  • معتاد به شکیبا IR ۰۹:۱۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    جالب بود شهرام جان
  • بدون نام IR ۰۹:۱۹ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    مگه خرید عید نداری؟ مطلب می نویسی چکار؟
  • مجيد IR ۱۰:۳۱ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    سيد شهرام،يه مطلب در مورد خريد عيد در روزهاي سه شنبه بنويس.
  • بیکار الدوله IR ۱۸:۴۰ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    اقا شهرام طنز نویس وطناز بمان قصه را بزار برای قصه نویس ها خوب بود ولی طنز بهتر می بود
  • بدون نام IR ۱۹:۳۹ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۶
    0 0
    مدینه گفتی و کردی کبابم...
  • گيس گلابتون IR ۰۵:۳۵ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
    0 0
    فكر مي كنم داستان دقيقا از جايي كه مرد از دستان زنش چندشش ميشه زير سر مرد بلند شده و دست هاي زنش از چشمش افتاده ؟زن بيچاره بي خبره
  • محمد IR ۰۶:۰۷ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
    0 0
    چه نشستي كه شجوني سخنراني كرده
  • ب ب IR ۰۷:۱۳ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
    0 0
    فکر مکنید درایران چند خانواده به این درد مبتلا هستند بنظر من 80درصد
  • بدون نام US ۱۶:۰۵ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
    0 0
    با موضوع خرید عید موافقم
  • TT IR ۲۰:۴۳ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
    0 0
    آقا شهرام مواظب خودت باش امروز مطلبت حذف میشه فردا خودت
  • بدون نام IR ۰۰:۴۴ - ۱۳۸۹/۱۲/۱۹
    0 0
    اگه حذف بشه نشه بازم دوست داریت شهرام جون
  • الهام IR ۱۱:۲۸ - ۱۳۸۹/۱۲/۲۲
    0 0
    خیلی عالی بود.همیشه از خوندن نوشته هاتون لذت می برم. سلامت باشید.
  • فاطمه IR ۰۹:۲۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۰
    0 0
    سلام عمو شهرام هم صداي گرمتون حرف نداره هم نوشته هاتون خيلي دوستون دارم