جهان بینهایت پیچیده است و به ناچار همه ما به باورها یا نظریههای مختلفی در مورد «چگونگی کار جهان» تکیه میکنیم تا بتوانیم آن را معنا کنیم. از آنجایی که همه تئوریها سادهسازی هستند، هیچ رویکرد واحدی در سیاست بینالملل نمیتواند همه چیزهایی را که در هر لحظه در حال وقوع است، پیشبینی کند، دقیقاً در هفتهها و ماههای آینده چه اتفاقی میافتد، یا یک برنامه دقیق عملی ارائه دهد که موفقیت آن تضمین شده باشد. با این حال، مجموعه تئوریهای ما همچنان میتواند به ما در درک چگونگی وقوع فاجعه در اوکراین کمک کند، برخی از آنچه در حال حاضر اتفاق میافتد را توضیح دهد، ما را نسبت به فرصتها و دامهای بالقوه آگاه کند و راههای اقدام گستردهای را برای آینده پیشنهاد کند. از آنجایی که حتی بهترین نظریههای علوم اجتماعی خام هستند و همیشه استثناهایی حتی در قاعدههای تثبیتشده وجود دارد، تحلیلگران خردمند برای بینشها به بیش از یک نظریه نگاه میکنند و تردید خاصی در مورد آنچه هر یک از آنها میتوانند به ما بگویند حفظ میکنند.
با توجه به موارد فوق، برخی از نظریه های شناخته شده روابط بین الملل در مورد حوادث غم انگیز اوکراین چه می گویند؟ کدام نظریهها (حداقل تا حدی) تأیید شدهاند، کدامیک ناقص بودهاند، و کدامیک ممکن است مسائل کلیدی را با ادامه گسترش بحران برجسته کنند؟ در اینجا یک بررسی آزمایشی و غیرجامع از آنچه دانشمندان در مورد این آشفتگی می گویند انجام می دهیم.
رئالیسم و لیبرالیسم
من در اینجا به سختی یک ناظر عینی هستم، اما برای من بدیهی است که این رویدادهای نگران کننده ربط پایدار دیدگاه واقع گرایانه در سیاست بین الملل را مجدداً تأیید کرده است. در کلیترین سطح، همه نظریههای واقعگرا جهانی را به تصویر میکشند که در آن هیچ سازمان یا نهادی وجود ندارد که بتواند از دولتها در برابر یکدیگر محافظت کند، و در آن دولتها باید نگران این باشند که آیا یک متجاوز خطرناک ممکن است آنها را در مقطعی در آینده تهدید کند یا خیر. این وضعیت، دولت ها - به ویژه قدرت های بزرگ - را مجبور می کند که نگران امنیت خود باشند و برای کسب قدرت با هم رقابت کنند. متأسفانه، این ترس ها گاهی اوقات دولت ها را به انجام کارهای وحشتناک سوق می دهد. برای واقعگرایان، تهاجم روسیه به اوکراین (بدون اشاره به حمله ایالات متحده به عراق در سال ۲۰۰۳) به ما یادآوری میکند که قدرتهای بزرگ گاهی اوقات به شیوههای وحشتناک و احمقانهای عمل میکنند که معتقدند منافع اصلی امنیتی آنها در خطر است. این درس چنین رفتاری را توجیه نمی کند، اما واقع گرایان می دانند که محکومیت اخلاقی به تنهایی مانع از آن نمی شود. تصور قانعکنندهتر از ربط قدرت سخت - بهویژه قدرت نظامی - دشوار است. به نظر می رسد حتی آلمان پست مدرن نیز این پیام را دریافت کرده است.
متأسفانه، جنگ همچنین مفهوم رئالیستی کلاسیک دیگری را نیز نشان می دهد: ایده «معضل امنیتی». معضل به این دلیل به وجود میآید که گامهایی که یک دولت برای ایمنتر کردن خود برمیدارد، اغلب باعث میشود دیگران از امنیت کمتری برخوردار شوند. کشور «الف» احساس ناامنی می کند و به دنبال متحدی می گردد یا سلاح بیشتری می خرد. کشور «ب» با این اقدام نگران می شود و به همان اندازه پاسخ می دهد، سوء ظن ها عمیق تر می شود و هر دو کشور در نهایت فقیرتر و کمتر از قبل امن تر می شوند. کاملاً منطقی بود که کشورهای اروپای شرقی با توجه به نگرانیهای بلندمدت خود در مورد روسیه، بخواهند وارد ناتو شوند (یا تا حد امکان به آن نزدیک شوند. اما درک اینکه چرا رهبران روسیه - و نه فقط پوتین - این تحول را نگرانکننده میدانند، باید آسان باشد. اکنون به طرز غم انگیزی مشخص است که این قمار نتیجه نداد - حداقل در مورد اوکراین و احتمالاً گرجستان.
دیدن این رویدادها از دریچه واقع گرایی به معنای تایید اقدامات وحشیانه و غیرقانونی روسیه نیست. صرفاً این است که چنین رفتاری را به عنوان جنبه ای اسفناک اما تکرار شونده در امور انسانی بشناسیم. رئالیست ها از توسیدید به پایین تا ای.اچ کار، هانس جی. مورگنتا، راینهولد نیبور، کنت والتز، رابرت گیلپین، و جان میرشایمر همگی ماهیت تراژیک سیاست جهانی را محکوم کردهاند، در عین حال هشدار دادهاند که نمیتوانیم خطراتی را که واقعگرایی تاکید میکند، از جمله ریسک تهدید چیزی را که دولت دیگری آن را به عنوان یک منفعت حیاتی در نظر می گیرد، نادیده بگیریم. تصادفی نیست که واقعگرایان مدتهاست که بر خطرات غرور و خطرات یک سیاست خارجی بیش از حد ایدهآلیستی تأکید کردهاند، چه در چارچوب جنگ ویتنام، چه در حمله به عراق در سال ۲۰۰۳، چه در تعقیب سادهلوحانه گسترش ناتو. متأسفانه، در هر مورد هشدارهای آنها نادیده گرفته شد تا وقتی با حوادث بعدی به اثبات رسید.
واکنش سریع به تهاجم روسیه نیز با درک واقع گرایانه از سیاست اتحاد سازگار است. ارزشهای مشترک میتوانند اتحادها را منسجمتر و بادوامتر کنند، اما تعهدات جدی به دفاع جمعی عمدتاً ناشی از درک یک تهدید مشترک است. سطح تهدید نیز به نوبه خود تابعی از قدرت، مجاورت، قابلیت های تهاجمی و نیات تهاجمی است. این عناصر تا حد زیادی توضیح می دهند که چرا اتحاد جماهیر شوروی در طول جنگ سرد با ائتلاف های متعادل کننده قوی در اروپا و آسیا روبرو شد: این کشور اقتصاد صنعتی بزرگی داشت، امپراتوری آن با بسیاری از کشورهای دیگر هم مرز بود، نیروهای نظامی آن بزرگ بودند و عمدتاً برای عملیات تهاجمی طراحی شده بودند و به نظر می رسید که جاه طلبی های بسیار تجدیدنظرطلبانه (یعنی گسترش کمونیسم) داشته باشد. امروز، اقدامات روسیه به طرز چشمگیری درک تهدید در غرب را افزایش داده است و نتیجه آن نمایش رفتار موازنه بخشی بوده که تنها چند هفته پیش کمتر کسی انتظارش را داشت.
در مقابل، نظریههای لیبرال اصلی که جنبههای کلیدی سیاست خارجی غرب را در دهههای اخیر مطرح کردهاند، به خوبی عمل نکردهاند. به عنوان یک فلسفه سیاسی، لیبرالیسم مبنای تحسین برانگیزی برای سازماندهی جامعه است و من عمیقاً خوشوقتم که در جامعهای زندگی میکنم که آن ارزشها هنوز در آن تأثیر دارند. همچنین دیدن جوامع غربی در حال کشف مجدد فضایل لیبرالیسم، پس از معاشقه با انگیزش های اقتدارگرایانه خود، دلگرم کننده است. اما به عنوان رویکردی به سیاست جهانی و راهنمای سیاست خارجی، کاستی های لیبرالیسم بار دیگر آشکار شده است. مانند گذشته، حقوق بینالملل و نهادهای بینالمللی ثابت کردهاند که مانعی ضعیف در برابر رفتار غارتگرانه قدرتهای بزرگ هستند. وابستگی متقابل اقتصادی با وجود هزینه های قابل توجهی که در نتیجه با آن مواجه خواهد شد، مانع از تهاجم مسکو نشد. قدرت نرم نتوانست جلوی تانکهای روسیه را بگیرد و رای منفی ۱۴۱ به ۵ مجمع عمومی سازمان ملل متحد (با ۳۵ رای ممتنع) که تهاجم را محکوم کرد نیز تاثیر زیادی نخواهد داشت.
همانطور که قبلاً اشاره کردم، جنگ این باور را که جنگ دیگر در اروپا "قابل تصور" نیست و ادعای مرتبط با آن مبنی بر اینکه گسترش ناتو به سمت شرق یک "منطقه صلح" در حال گسترش را ایجاد می کند، از بین برده است. اشتباه نکنید: اگر آن رویا محقق می شد، بسیار عالی بود، اما این امکان هرگز محتمل نبود و بیشتر از آن با توجه به روش غرورآمیز آن دنبال می شد. جای تعجب نیست که کسانی که داستان لیبرال را باور کردند و فروختند، اکنون می خواهند تمام تقصیرها را به گردن ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه بیندازند و ادعا کنند که تهاجم غیرقانونی او "ثابت می کند" که گسترش ناتو هیچ ربطی به تصمیم او نداشته است. برخی دیگر اکنون به طرز احمقانه ای بر آن دسته از کارشناسانی که به درستی پیش بینی کرده بودند که سیاست غرب به کجا می تواند منجر شود، انتقاد می کنند. این تلاشها برای بازنویسی تاریخ نمونهای از نخبگان سیاست خارجی است که تمایلی به اعتراف به اشتباهات یا مسئول دانستن خود ندارند.
اینکه پوتین مسئولیت مستقیم تهاجم را بر عهده میگیرد، قابل بحث نیست و اقدامات او مستحق تمام محکومیتهایی است که میتوانیم داشته باشیم. اما ایدئولوگ های لیبرال که اعتراضات و هشدارهای مکرر روسیه را نادیده گرفتند و به اجرای برنامه تجدیدنظرطلبانه در اروپا با توجه کم به عواقب آن ادامه دادند، بی تقصیر نیستند. ممکن است انگیزههای آنها کاملاً خیرخواهانه بوده باشد، اما بدیهی است که سیاستهایی که آنها پذیرفتهاند، خلاف آنچه را که در نظر داشتند، انتظار داشتند و وعده میدادند، ایجاد کرده است و امروز به سختی می توانند بگویند که در گذشته بارها به آنها هشدار داده نشده است.
نظریات لیبرالی که بر نقش نهادها تأکید دارند، با کمک به ما در درک واکنش سریع و بهطور قابل ملاحظهای یکپارچه غرب، تا حدودی بهتر عمل میکنند. واکنش تا حدی سریع بوده است زیرا ایالات متحده و متحدانش در ناتو مجموعهای از ارزشهای سیاسی را به اشتراک میگذارند که اکنون به شیوهای واضح و بیرحمانه به چالش کشیده میشوند. مهمتر از آن، اگر نهادهایی مانند ناتو وجود نداشتند و باید پاسخی از ابتدا سازماندهی میشد، تصور این که آن را تا این حد سریع یا موثر تصور کنیم، دشوار است. نهادهای بینالمللی نمیتوانند تضاد منافع اساسی را حل و فصل کنند یا قدرتهای بزرگ را از عمل آنطور که میخواهند بازدارند، اما میتوانند واکنشهای جمعی مؤثرتری را در زمانی که منافع دولتها عمدتاً همسو هستند، تسهیل کنند.
رئالیسم ممکن است بهترین راهنمای کلی برای وضعیت تلخی باشد که اکنون با آن روبرو هستیم، اما به سختی کل داستان را به ما می گوید. برای مثال، واقعگرایان به درستی نقش هنجارها را بهعنوان محدودیتهای قوی بر رفتار قدرتهای بزرگ کماهمیت میدانند، اما هنجارها در توضیح واکنش جهانی به تهاجم روسیه نقش داشتهاند. پوتین اکثر هنجارهای مربوط به استفاده از زور (مانند موارد مندرج در منشور ملل متحد) را زیر پا می گذارد و این بخشی از دلیلی است که کشورها، شرکت ها و افراد در بسیاری از نقاط جهان روسیه را مورد قضاوت قرار داده اند. اقدامات بسیار خشن و بسیار شدید پاسخ داد. هیچ چیز نمی تواند یک کشور را از نقض هنجارهای جهانی باز دارد، اما تخطی های آشکار همواره بر نحوه قضاوت نیات آن توسط دیگران تأثیر می گذارد. اگر نیروهای روسیه در هفتهها و ماههای آینده با وحشیگری بیشتر عمل کنند، تلاشهای کنونی برای منزوی کردن و طرد آن تشدید خواهد شد.
تصور غلط و اشتباه محاسباتی
همچنین درک این وقایع بدون در نظر گرفتن نقش اشتباه و محاسبه اشتباه غیرممکن است. نظریات رئالیستی در اینجا کمتر کمک کننده هستند، زیرا تمایل دارند دولت ها را به عنوان بازیگرانی کم و بیش منطقی نشان دهند که منافع خود را با خونسردی محاسبه می کنند و به دنبال فرصت ها برای بهبود موقعیت نسبی خود هستند. حتی اگر این فرض بیشتر درست باشد، دولتها و رهبران همچنان با اطلاعات ناقص عمل میکنند و به راحتی میتوانند تواناییهای خود و تواناییها و واکنشهای دیگران را نادرست ارزیابی کنند. حتی زمانی که اطلاعات فراوان باشد، ادراکات و تصمیمات همچنان ممکن است به دلایل روانشناختی، فرهنگی یا بوروکراتیک مغرضانه باشد. در دنیایی نامطمئن که پر از انسان های ناقص است، راه های زیادی برای اشتباه کردن وجود دارد.
بهویژه، ادبیات گسترده در مورد ادراک نادرست - بهویژه کار مهم رابرت جرویس فقید - چیزهای زیادی برای گفتن درباره این جنگ برای ما دارد. اکنون آشکار است که پوتین در چندین بعد اشتباه محاسباتی کرده است: او در خصومت غرب با روسیه اغراق آمیز کرد، عزم اوکراین را به شدت دست کم گرفت، در توانایی ارتش خود برای به دست آوردن یک پیروزی سریع و بی هزینه اغراق کرد، و در برآورد از نحوه واکنش غرب اشتباه کرد. ترکیبی از ترس و اعتماد به نفس بیش از حد که به نظر می رسد در اینجا در کار بوده است، عادی است. تقریباً درست است که بگوییم دولت ها جنگ را شروع نمی کنند مگر اینکه خودشان را متقاعد کنند که می توانند به سرعت و با هزینه نسبتاً کم به اهداف خود برسند. هیچ کس جنگی را آغاز نمی کند که معتقد است طولانی، خونین، پرهزینه و احتمالاً به شکست آنها ختم خواهد شد. علاوه بر این، از آنجایی که انسانها در مواجهه با سبک سنگین کردن امور احساس راحتی نمیکنند، یک گرایش قوی وجود دارد که وقتی تصمیمتان را گرفتید، رفتن به جنگ را امکانپذیر بدانید. همانطور که جرویس یک بار نوشت، "از آنجایی که تصمیم گیرنده سیاست خود را ضروری می بیند، احتمالاً معتقد است که این سیاست می تواند موفق شود، حتی اگر چنین نتیجه گیری مستلزم تحریف اطلاعات در مورد آنچه دیگران انجام خواهند داد باشد." اگر صداهای مخالف از فرآیند تصمیمگیری حذف شوند، این گرایش میتواند تشدید شود، یا به این دلیل که همه افراد در این حلقه جهانبینی معیوب یکسانی دارند یا به این دلیل که زیردستان مایل نیستند به مافوقها بگویند که ممکن است اشتباه کنند.
نظریه چشمانداز، که استدلال میکند که انسانها برای اجتناب از ضرر بیشتر از رسیدن به سود، مایل به ریسک هستند، ممکن است در اینجا نیز کار کرده باشد. اگر پوتین معتقد بود که اوکراین به تدریج به سمت همسویی با ایالات متحده و ناتو پیش می رود - و دلایل زیادی وجود داشت که او چنین فکر می کرد - در این صورت جلوگیری از چیزی که او آن را یک ضرر غیرقابل جبران می داند ممکن است ارزش یک ریسک بزرگ را داشته باشد. به طور مشابه، اغراض در سوگیری – یعنی تمایل به اینکه رفتار خود را پاسخی به شرایط بدانیم اما رفتار دیگران را به ماهیت اصلی آنها نسبت دهیم - احتمالاً نقش داشته است: بسیاری در غرب اکنون رفتار روسیه را به عنوان بازتابی از شخصیت ناپسند پوتین تفسیر می کنند؛ نه پاسخی به اقدامات قبلی غرب. به نظر می رسد پوتین به نوبه خود فکر می کند که اقدامات ایالات متحده و ناتو ناشی از غرور ذاتی و تمایل عمیقاً ریشه ای برای ضعیف و آسیب پذیر نگه داشتن روسیه است و اوکراینی ها مقاومت می کنند زیرا یا گمراه شده اند یا تحت سلطه عناصر "فاشیستی" قرار دارند.
پایان جنگ و مشکل تعهد
تئوری روابط بین الملل مدرن همچنین بر نقش فراگیر مشکلات تعهد تاکید می کند. در دنیای هرج و مرج آمیز، دولت ها می توانند به یکدیگر قول هایی بدهند، اما نمی توانند مطمئن باشند که این وعده ها اجرا می شود. برای مثال، ناتو میتوانست پیشنهاد کند که عضویت اوکراین را برای همیشه از بین گزینه های روی میز حذف کند (اگرچه در هفتههای قبل از جنگ هرگز چنین نشد)، اما پوتین ممکن بود ناتو را باور نمیکرد، حتی اگر واشنگتن و بروکسل این تعهد را به صورت مکتوب بیان میکردند. معاهدات مهم هستند، اما در نهایت فقط تکه های کاغذ هستند.
علاوه بر این، ادبیات علمی در مورد خاتمه جنگ نشان میدهد که مشکلات تعهد حتی زمانی که طرفهای متخاصم در انتظارات خود تجدید نظر کرده و به دنبال پایان دادن به جنگ هستند، بزرگ خواهد بود. اگر پوتین فردا پیشنهاد عقب نشینی از اوکراین را می داد و روی دسته ای از انجیل های ارتدکس روسی سوگند یاد می کرد که آن را برای همیشه به حال خود رها می کند، افراد کمی در اوکراین، اروپا یا ایالات متحده روی تضمین های او حساب می کردند. برخلاف برخی از جنگهای داخلی، که گاهی اوقات حل و فصل اختلافات تا رسیدن به صلح میتواند توسط بیگانگان علاقهمند تضمین شود، در این مورد هیچ قدرت خارجی وجود ندارد که بتواند ناقضان آینده را به مجازاتی معتبر تهدید کند. به جز تسلیم بی قید و شرط، هر معامله ای برای پایان دادن به جنگ باید همه طرف ها را به اندازه کافی راضی نگه دارد که به محض مساعد شدن شرایط، در نهان امیدوار نباشند که آن را تغییر دهند یا کنار بگذارند. حتی اگر یک طرف به طور کامل تسلیم شود، تحمیل صلح از سوی طرف فاتح جنگ می تواند بذر انتقام جویی آینده را بکارد. متأسفانه، به نظر می رسد که امروز با هر نوع حل و فصل مذاکره فاصله داریم.
علاوه بر این، مطالعات دیگر درباره این مشکل - مانند کتاب کلاسیک فرد ایکله، «هر جنگ یباید پایان یابد» و کتاب سارا کروکو، «صلح به چه قیمتی؟: مقصر بودن رهبر و سیاست داخلی پایان جنگ»، آن دسته از موانع داخلی را برجسته می کنند که پایان دادن به جنگ را دشوار می کند. میهنپرستی، تبلیغات، هزینههای پرداخت شده و نفرت روزافزون از دشمن ترکیب میشوند تا نگرشها را سختتر کنند و جنگها را تا مدتها پس از آنکه یک دولت منطقی ممکن است خواستار توقف آن باشد، ادامه پیدا کند. یک عنصر کلیدی در این مشکل همان چیزی است که ایکله آن را "خیانت بازها" می نامد: کسانی که طرفدار پایان دادن به جنگ هستند اغلب به عنوان غیر میهن دوست یا بدتر از آن مطرود می شوند، اما تندروهایی که جنگ را بی جهت طولانی می کنند ممکن است در نهایت آسیب بیشتری به ملت وارد کنند. آنها مدعی دفاع هستند. من نمی دانم که آیا ترجمه روسی این کتاب ها در مسکو موجود است یا خیر. در مورد اوکراین، یک مفهوم نگرانکننده این است که رهبری که یک جنگ ناموفق را آغاز میکند، ممکن است مایل نباشد یا نتواند اعتراف کند که اشتباه کرده و آن را به پایان برساند. اگر چنین شود، جنگ تنها زمانی پایان می یابد که رهبران جدیدی ظهور کنند که به تصمیم اولیه برای شروع جنگ مرتبط نبوده باشند.
اما یک مشکل دیگر وجود دارد: خودکامگانی که با شکست و تغییر رژیم مواجه هستند ممکن است وسوسه شوند که «قمار برای رستاخیز» خود را انجام دهند. رهبران دموکراتی که مسئولیت افتضاحهای سیاست خارجی را بر عهده دارند، میتوانند در انتخابات بعدی از سمت خود برکنار شوند، اما به ندرت به دلیل اشتباهات یا جنایات خود با زندان یا بدتر از آن مواجه میشوند. در مقابل، خودکامگان هیچ گزینه آسانی برای خروج ندارند، به ویژه در دنیایی که دلیلی برای هراس از پیگرد قانونی پس از جنگ برای جنایات جنگی هم دارند. بنابراین، اگر آنها شکست بخورند، انگیزهای برای مبارزه یا تشدید تنش حتی در مواجهه با دشمنان بزرگ دارند، به امید معجزهای که سرنوشت آنها را تغییر دهد و آنها را از برکناری، زندان یا مرگ نجات دهد. گاهی اوقات این نوع قمار نتیجه می دهد (مثلا بشار اسد)، گاهی اوقات نتیجه نمی دهد (مثلاً آدولف هیتلر، معمر قذافی)، اما انگیزه ادامه جنگ به امید رخ دادن معجزه می تواند پایان دادن به جنگ را حتی از آن چه بود، سخت تر کند.
این بینش ها به ما یادآوری می کند که در مورد آرزوهایمان بسیار مراقب باشیم. تمایل به تنبیه و حتی تحقیر پوتین قابل درک است، و دیدن برکناری او به عنوان راه حلی سریع و آسان برای کل آشفتگی وحشتناک وسوسه انگیز است. اما انداختن یک رهبر مستبد مجهز به سلاح هسته ای در گوشه ای بسیار خطرناک خواهد بود، صرف نظر از اینکه اقدامات قبلی او چقدر شنیع بوده است. تنها به همین دلیل، کسانی که در غرب خواهان ترور پوتین هستند یا علناً گفته اند که اگر روس های عادی قیام نکنند و پوتین را سرنگون نکنند، باید پاسخگو باشند، به طرز خطرناکی غیرمسئول هستند. توصیه تالیران به خوبی قابل یادآوری است: "تصمیم به جنگ، صلح و امنیت یک ملت باید بر اساس خرد و عقلانیت باشد نه احساسات.
تحریم های اقتصادی
هرکسی که می خواهد بفهمد چگونه این اتفاق می افتد باید ادبیات تحریم های اقتصادی را نیز مطالعه کند. از یک سو، تحریمهای مالی اعمالشده در هفته گذشته یادآور توانایی فوقالعاده آمریکا برای «سلاحسازی از وابستگی متقابل» است، بهویژه زمانی که این کشور در هماهنگی با دیگر قدرتهای مهم اقتصادی عمل میکند. از سوی دیگر، مقدار قابل توجهی از تحقیقات جدی نشان می دهد که تحریم های اقتصادی به ندرت کشورها را مجبور به تغییر سریع مسیر می کند. شکست کمپین «فشار حداکثری» دولت ترامپ علیه ایران یکی دیگر از موارد بارز این موضوع است. نخبگان حاکم معمولاً از پیامدهای فوری تحریم ها مصون هستند و پوتین می دانست که تحریم ها اعمال خواهند شد و به وضوح معتقد بود که منافع ژئوپلیتیکی در معرض خطر ارزش هزینه مورد انتظار را دارد. او ممکن است از سرعت و دامنه فشار اقتصادی متعجب و ناراحت شده باشد، اما هیچ کس نباید انتظار داشته باشد مسکو به این زودی مسیر خود را تغییر دهد.
موارد فوق، چیزی جز اشاره سطحی به آنچه که تحقیقات معاصر روابط بین الملل ممکن است به درک ما از این رویدادها کمک کند، نبود. من به ادبیات عظیم در مورد بازدارندگی و اجبار، تعداد زیادی اثر مهم در مورد پویایی تشدید تنش افقی و عمودی، یا بینشهایی که میتوان با در نظر گرفتن عناصر فرهنگی از جمله مفاهیم مردانگی و بهویژه «کیش شخصیتی» و تکبر مردانه پوتین بهدست آورد اشاره نکردم. نکته پایانی این است که ادبیات علمی روابط بین الملل در مورد وضعیتی که با آن روبرو هستیم حرف های زیادی برای گفتن دارد. متأسفانه، هیچ کس در موقعیت قدرت احتمالاً توجه زیادی به آن نمی کند، حتی زمانی که دانشگاهیان آگاه افکار خود را در حوزه عمومی ارائه می دهند. زمان کمیابترین کالا در سیاست است - بهویژه در شرایط بحرانی - و جیک سالیوان، آنتونی بلینکن و بسیاری از زیردستانهای آنها قرار نیست شروع به ورق زدن شمارههای مجلات «امنیت بینالمللی» یا ژورنال «حل منازعه» برای یافتن نکات خوب کنند.
جنگ نیز منطق خاص خود را دارد و نیروهای سیاسی را آزاد می کند که تمایل دارند صداهای جایگزین را خاموش کنند، حتی در جوامعی که آزادی بیان و بحث آزاد همچنان دست نخورده باقی می ماند. از آنجا که مخاطرات زیاد است، زمان جنگ زمانی است که مقامات دولتی، رسانهها و شهروندان باید برای مقاومت در برابر کلیشهها به سختی تلاش کنند، خونسرد و با دقت فکر کنند، از کلیشههای مبهم و ساده پرهیز کنند، و مهمتر از همه، احتمال اشتباه بودن آنها و اینکه یک مسیر عمل متفاوت مورد نیاز است را باز نگه دارند. با این حال، هنگامی که گلوله ها شروع به پرواز می کنند، آنچه معمولاً رخ می دهد، تنگ شدن دید، نزول سریع به شیوه های فکری مانوی، به حاشیه رانده شدن یا سرکوب صداهای مخالف، کنار گذاشتن نکات ظریف و تمرکز سرسختانه بر پیروزی به هر قیمتی است. به نظر می رسد این روند در داخل روسیه پوتین به خوبی در جریان است، اما شکل ملایم تری از آن در غرب نیز آشکار است. در مجموع، این دستور العملی برای بدتر کردن یک وضعیت وحشتناک است.
*منبع: فارن پالیسی
نظریه پرداز و استاد روابط بینالملل دانشگاه هاروارد
۳۱۱۳۱۱
نظر شما