امیدسلیمی بنی: "چی کار می کنی؟"
"دارم آدم می کشم."
بدون اینکه به من نگاه کند، این را می گوید و دوباره، به طرف سربازی که آن طرف دیوار دیده، شلیک می کند. کامپیوترش، بلندگو ندارد. ولی آن طور که در دل ماجرای بازی کامپیوتری اش رفته، نیازی نیست تا با سر و صدای شلیک خود را در فضای جنگ ببیند.
می دانم فرصت مناسبی برای گفتگو نیست. ولی سعی می کنم به دنیای این کودک 9 ساله راهی پیدا کنم، کودکی که برای بار چهارم است با حکم قضایی در کانون اصلاح و تربیت تهران، نگهداری می شود.
اسمش علی اصغر است. پوست تیره صورتش جا به جا زخم شده و حالا که این همه آدم برای بازدید از کانون اصلاح و تربیت آمده اند هم کفش به پا نکرده. همانطور پا برهنه در مقابل مانیتور 14 اینچ قدیمی نشسته و با ماوس، به طرف آدمهایی که می بیند، شلیک می کند.
صبح که می خواستیم وارد کانون شویم، موبایلها را گرفتند، به فرموده. از همانجا گفتند دنبال خط سفید بروید، خطی که از ابتدای ورودی دژبانی این کانون در منطقه شمال شرق تهران، شهر زیبا کشیده شده و تا اتاق مدیریت کانون، پیش می رود.
غیاثوند، مدیر کانون به استقبال می آید. در سالن اجتماعات کانون که نشسته ایم، درباره اینکه "از گل نازکتر به بچه ها نمی گوییم" و "در صورت تنبیه خارج از ضابطه، پرسنل خاطی به دادگاه معرفی می شود" صحبت می کند، ولی وقتی به داخل ساختمان می رویم، گه گاه، بچه هایی که چشم مسئولان کانون را دور می بینند از کتک خوردن حرف می زنند، تنبیه انضباطی، وطبق مقررات!
از جمله آنها، غلام است که کنج کارگاه نجاری ایستاده و با تکه چوبی که در دست دارد، به صندلی زیر دستش آرام آرام ضربه می زند: "گاهی می زننمون، ولی وقتی دردسر درست نکنیم و دعوامون نشه، کارمون ندارن."
می پرسم: "برای همین کتکهاست که سر و صورتت زخمی شده؟"
لبخند می زند، دست می کشد روی پل بینی اش که حالا کلاسه بسته، می گوید: "نه ،خب گاهی باید دعوا کرد، این تازه واردها، بچه پرورو بازی درمیارن، باید حساب بیاد دستشون."
خودش، حدود 4 ماه است در کانون مانده، می گوید برایش "پرونده" درست کرده اند که دعوا کرده و حالا باید 7 ماه "حبس بکشد: "ولی اصلا آقا اهل دعوا نیستیم ما."
برایم تعریف می کند که پدرش اتوبوس دارد و راننده بیابان است. وقتی از کانون آزاد شود، تازه 17 سالش تمام شده و می خواهد برود شاگرد شوفر شود. بعد از یکسال که کار کرد و پولهایش را جمع کرد، می رود سربازی و بعدش زن می گیرد. می گیرد؟ آن هم بدون دعوا و کتک؟
هر چند مدیر کانون برایمان توضیح داده که :"هدف کانون گداپروری نیست. نمی خواهند تسهیلات اندک و مستمری به مددجویان بدهند. هدف این است که مددجو بازتوانی شود. هدف در کانون اصلاح و تربیت، بازتوانی و سازگاری اجتماعی کودکان و نوجوانانی است که نتوانسته اند با قوانین کنار بیایند."
وقتی علی اصغر را می بینم به سخنان مدیر کانون فکر می کنم. کودکی 9 ساله که برای بار چهارم است مهمان تختهای فلزی پشت این میله های آهنی می شود و به گفته نگهبان بند، قاضی برایش نوشته "مراقبت شود" یعنی اگر کسی آمد دنبالش، بچه را تحویل بدهند. نگهبان، مرد آرامی به نظر می رسد، هر چند وقتی می پرسم خودتان لابد بچه دارید جواب می دهد: " وقتی می بینی یک بچه مثل علی اصغر کسی را نداره و توی خیابونا ولو می شه و هر بار به جرم دخل زدن، یا موبایل دزدی یا کیف قاپی می یارنش، اینجا، دل سنگ هم که باشه، کباب می شه."
می پرسم: "مگه خانواده نداره؟"
نگهبان، نگاهش را از علی اصغر که دارد در دنیای مانتیور 14 اینچی "آدمکشی" می کند، می گیرد و صدایش را پایین تر می آورد تا بچه نشود: "پدرش 70 ساله شه، بیکار و معتاده، تازه غصه می خوریم اگه زمون نگهداری از این بچه تموم شه و باباش بیاد دنبالش، دوباره می افته تو همون وضعیتی که توش بوده."
نگهبان، زندانبان، مددکار یا هر اسمی که دارند، آدمهای آرام و زحمتکشی به نظر می رسند، به دور از تصورات ابتدایی که از زندانبانهای قصه های اولیور تویستی در ذهن مان مانده، در آهنی بندها را با زدن آیفون باز می کنند و موقع رفتن، دنبالمان می آیند تا درها را قفل کنند، شخصا، بعضی وقتها هم "بچه هایشان" را می برند به فضای سبزی که مقابل ساختمان است، با آن همه وسیله آهنی که برای ورزش گذاشته اند، سرگرم شوند، دنبال همدیگر بدوند، بلکه انرژی شان تخلیه شود. انرژی ای که در چاردیواری کانون می ماند و در قالب دعواها، خودزنی ها، ناآرامیهای شخصیتی و فحاشی، بروز می کند.
تمام ساختمانهایی که می رویم، دوربینهای مدار بسته مدل بالایی دارند، از آنهایی که محفظه شیشه ای تیره دارند و 360 درجه می چرخند، تمام راهروها، بندها، محوطه و حتی دستشوییها، دوربینها نصب شده اند. اتاق کنترل این همه دوربین در طبقه همکف ساختمان اصلی کانون است، جایی که توی چند مانیتور، تصویر ده ها دوربین، روز و شب، توسط مسئول شیفت کنترل می شود و می گویند به صورت آنلاین به سازمان مرکزی زندانها وصل است.
کنار اتاق کنترل، اتاق قاضی ناظر کانون است. وقتی برای بازدید می خواهیم وارد این اتاق شویم، آنجا را با مطب پزشک اشتباه می گیریم. خانمی پشت میز نشسته و کنار دستش، تخت معاینه ای گذاشته اند. نوجوانی با موهای کوتاه، مقابلش نشسته، بعدا می فهمیم که این خانم، قاضی کشیک است. از نوجوان سئوالاتی می پرسد و تند تند یادداشت برمی دارد. لابد درباره وضعیت قضایی پرونده مربوط به این محکوم کوچک، بازنگری قرار است بشود، قرار است در صورتی که قاضی ناظر به این نتیجه رسید که این محکوم "اصلاح و تربیت شده"، دوباره او به جامعه برگردد. برگردد به همان جایی که این کودکان را تبدیل به مجرمان و متهمانی کرده که حالا باید شادیهای زندگی را از پشت میله ها نگاه کنند.
دخترها حدود 25 نفری می شوند که به گفته خانم فیروزمند، مسئول قسمت دختران، بعضی روزها تا 40 نفر هم می رسند. اکثرا سن 15 تا 17 سال را می گذرانند و جرم بیشترشان "مسایل منکراتی" است.
خانم فیروزمند، لیسانس مدیریت دارد، فوق دیپلم مددکاری و با بیست و چند سال تجربه، حالا رئیس بخش دختران شده. کودک یکساله ای را به بغل گرفته و می گوید: "این عمر منه، همینجا دنیا اومده، چن روز پیش هم جشن تولدش بود."
مادر کودک، 17 ساله است و حالا داخل بخش دختران است فیروزمند توضیح می دهد: "دخترایی که می یان، عموما فراری اند. بیخانمان و کارتن خواب و یا توی پارکها زندگی می کنند. خب آدم تو این شرایط تن به خیلی از کارها می ده.
ادامه می دهد: "به بچه های خودمون می گم اگه شمام جا این طفلی ها بودین، ممکن بود بدتر بشین، پس حواستونو جمع کنین با این بچه ها طوری رفتار کنین که انگار طلفلکهای خودتونن."
تفکیک دیگری که انجام می شود، بیشتر در قسمت پسرهاست، بر حسب سن و جثه، گروه یک و دو شده اند. گروه یک، از بچه های ریزه میزه ای شروع می شود که انگار از جرم و اتهام، فقط کشیده و پس گردنی و دستبند را فهمیده اند این گروه مجرمان و متهمان تا 14 ساله را تشکیل می دهند و گروه دو، از 14 تا 18 سال، است. یعنی پسرانی که مکلف شده اند، یعنی مردهای کوچکی که دیگر، مسئولیت و ضمان کیفری کارهایی را که کرده اند، بر عهده دارند. باید بر عهده داشته باشند لابد، با آن نگاه های رمیده و دستهای زخم و زیلی که انگار دیشب از جنگ برگشته اند،
از یکی از بچه های گروه 2 که الان در باشگاه مجهز بدنسازی کانون، مشغول است، همین را می پرسم: "اون بیرون از دست کی عصبانی ای؟"
عرقگیر رکابی آبی پوشیده که حالا جابجا شوره زده است. پایه ریش گذاشته پایین بیاید و حالا به جای جواب، دستی به چانه اصلاح شده اش می کشد، بعد از چند لحظه می گوید: "از دست خودم بیشتر عصبانی ام. نباید می اومدم اینجا."
سر تکان می دهد و موضوع را عوض می کند. برنامه ورزشی را که روی دیوار زده، نشانم می دهد. برای بچه های تازه وارد، برنامه می دهد و مربی شده، هفته اول، سه بار جلوبازی، هر بار 15 دفعه، به همراه سه باز پشت بازو، همان 15 دفعه، هفته دوم....
وقتی از او خداحافظی می کنم، دستهای پت و پهنش، قوی و جوان است، خیلی پر انرژی. در را، همان در آهنی را، پشت سرم قفل می کند. بعدا می فهمم به خاطر قتل عمد، یک سال و نیم است در کانون مانده و منتظر است هر لحظه، حکم صادر شود: اعدام؟ قصاص؟ چه فرقی می کند؟ مهم این است که تمام عصبانیتش را در این چند کلمه گذاشته و کوبیده توی صورتم، توی صورت من که بیرون آمده ام، با آن قیافه حق به جانب و چهره خندان ،"از دست خودم عصبانی ام."
وقتی به در خروجی می رسیم، قبل از آنکه موبایلهامان را پس بدهند، سئوالی را می پرسم که چند ساعت است بیخ گلویم گیر کرده: "اینها می روند و می آیند، ولی تا کی این چرخه ادامه دارد؟"
جواب غیاثوند، مدیر کانون، باز هم به ابهامی که در ذهنم مانده، اضافه می کند: " بچه هایی اینجا هستند که جرایمی مانند قتل را مرتکب شده اند، وقتی با آنها می نشینی و پا می شوی، واقعا احساس می کنی قابل بازگشت هستند. اینها به قدری طفلکی هستند که نمی شود بهشان چیزی گفت. به آنها توجه نشده و نمی شود. شخصا اتهام و جرم را اصلا نمی پرسم. اینها، اکثرا بچه های مستعد و باشخصیتی هستند که تعجب می کنیم چرا این جرایم را مرتکب شده اند. برای کسانی که از این جا خارج می شوند، دغدغه ما شروع می شود و نگرانی داریم سرنوشت شان چه می شود. چه بر سر آنها می آید "
45/233
نظر شما