آمیزش مرگ و زندگی در آثار آلمودوار چنان است که می توان از دل مرگ به زندگی رسید و از دل زندگی به مرگ و همانقدر که مرگ می تواند به از دست دادن عزیزان منجر شود، می تواند موجب به دست آمدن آنها شود.

 

پدرو آلمودووار در کنار فیلمسازی چون بونوئل از مهم ترین فیلمسازان اسپانیاست که مثل هر فیلمساز درجه یک دیگری می توان از منظرهای مختلف به سراغ آثارش رفت. می توان درباره اینکه چه داستانسرای بزرگ و قصه گوی کاردرستی است، حرف زد که چطور از دل ترکیب ژانرهای مختلف و کلیشه های رایج به تجربه منحصر به فردی دست می یابد.
می توان ردپای علاقه اش به سینما را با ارجاعات و ادای دین به فیلمهای مختلف و آمیزش زندگی و سینما در فیلمهایش دنبال کرد. می تون به تاثیر ریشه هایش در زادگاه و خانواده اش پرداخت که از دل فضایی بومی، داستانی جهانی خلق می کند.
می توان به استفاده خلاقانه اش از عنصر تصادف در بطن روایتهای تو در تو و ساختار چندلایه حرف زد که به طرز عجیبی خصلتی تقدیرگرایانه می یابد. می توان روایتهای چندلحنی آثارش را بررسی کرد که آمیزه ای از احساسات متفاوت مثل ترس، طنز، سرخوشی، اندوه، امید و هیجان در ما ایجاد می کند.
اما پیشنهاد من این است که به حضور پررنگ مرگ در فیلمهایش بپردازیم. شاید کمی عجیب به نظر برسد که به بهانه تولد فیلمساز محبوبمان به سراغ موضوعی چون مرگ برویم اما وقتی همان فیلسماز با آثارش درباره مرگ، زندگی ما را دگرگون کرده است، آن وقت شاید رویکردی بهتر از این نتوان یافت.
آمیزش مرگ و زندگی در آثار آلمودوار چنان است که می توان از دل مرگ به زندگی رسید و از دل زندگی به مرگ و همانقدر که مرگ می تواند به از دست دادن عزیزان منجر شود، می تواند موجب به دست آمدن آنها شود. درواقع مرگ بیشتر بهانه ای است برای سرک کشیدن به گذشته ای پر از رازهای ناگفته، زخمهای کهنه، رابطه های آسیب دیده و فرصتهای از دست رفته.
در "همه چیز درباره مادرم" مرگ استبان پسر مانوئلا باعث می شود تا او پس از سالها به زادگاه، گذشته، خانواده و دلبستگی هایش بازگردد و در این سفر است که با حفره های خالی زندگیش روبرو شود. همان حفره هایی که با حضور استبان به عنوان تنها دلبستگی زندگیش پر شده بود و حالا با فقدان او سر باز کرده اند.
اما مانوئلا دست به تجربه عجیبی می زند و برای مقابله با رابطه از دست رفته و پیوند گسسته پسرش، شروع می کند به دوست داشتن، بخشیدن و وصل شدن به دیگران، تا آنجا که مادرانگی اش گسترش می یابد و آدمهای بیشتری را در بر می گیرد. انگار علاقه و محبتی که باید نصیب استبان می شد، میان اطرافیان تقسیم و تکثیر می شود. بعد کم کم می بینیم که چطور جایگزینی برای فرزندش پیدا می شود و آن حفره های خالی دوباره بسته می شود.
درواقع مرگ تلخ و دردناک استبان از مانوئلا آدم تازه ای می سازد، به او کمک می کند تا خاطرات تلخ زادگاه و گذشته اش را فراموش کند، پدر استبان را ببخشد، قلب پسرش را به دیگری ایثار کند، به خواهر رزا کمک کند تا در آرامش بمیرد و مهم تر از همه در صحنه تئاتر خودش را دوباره کشف کند.
آلمودووار در "با او حرف بزن" همین رویکرد عجیب و دشوار را به شکل دیگری به سرانجام می رساند و مسیر زنده کردن یک مرده از طریق عشق ورزیدن، گفتگو و آمیزش با او را نشان می دهد. بنینو به عنوان یک عاشق ناکام، آلیشیا زن محبوبش را زمانی به دست می آورد که در آستانه مرگ قرار می گیرد و به کما می رود. یعنی مرگ آلیشیا به بنینو زندگی می بخشد و در ادامه مرگ بنینو زندگی آلیشیا را به دنبال می آورد.
بنینو به عنوان پرستار از آلیشیا فقط مراقبت نمی کند، بلکه او را زنده نگه می دارد. زیرا با او طوری رفتار می کند که انگار نه انگار دچار مرگ مغزی شده، بلکه برای مدتی به خواب رفته است و نباید گذاشت تا ارتباط او با جهان مردگان قطع شود و تن و روح او را باید تازه نگه داشت.
پس با او درباره فیلمهای مورد علاقه اش حرف می زند، ناخن هایش را می شوید و صورتش را می آراید، با او می آمیزد و درنهایت برای او می میرد. ایده زیبای فیلم آدم را از پای درمی آورد و تسلیم خود می کند. فکرش را بکنید که کسی به شما بگوید دوست داشتن می تواند جلوی مرگ و از دست رفتن عزیزانتان را بگیرد.
از آن سو لیدیا که در شرایط مشابهی با آلیشیا به سر می برد، مسیر متفاوتی را طی می کند و می میرد. چون مارکو به عنوان کسی که دوستش دارد نمی تواند با او تکلم کند، نسبت به وی عشق بورزد و تنهایی اش را پر کند. مارکو بر خلاف بنینو با لیدیا طوری رفتار می کند که انگار با جسد یک مرده روبروست، در آخرین لحظات کنارش می ماند، برایش شمع روشن می کند، می گرید و اگر دستهایش را در دست می گیرد، برای این نیست که با انتقال عشقش حیات را به او بازگرداند، بلکه برای خداحافظی قبل از مرگ است.
پس لیدیا بر خلاف آلیشیا می میرد ولی از دل همین مرگ اندوهبار است که مارکو معنای زندگی را می یابد. در صحنه پایانی که آلیشیا و مارکو در کنار هم در صحنه نمایش با هم گفتگو را آغاز می کنند، آدم احساس می کند این شروع یک زندگی جدید است، هرچند که از دل مرگ لیدیا و بنینو به دست آمده است.
فیلم "بازگشت" نیز درباره فرصت به دست آوردن دوباره از دست رفتگان است. مادر مرده ای میان دخترانش بازمی گردد تا رازهایی را که با خود به گور برده افشا کند و برای گناهان پنهانی اش طلب بخشش کند. درواقع او اصلا نمرده است. چون هنوز در این دنیا کارهای نیمه تمامی دارد که باید آنها را به پایان برساند. انگار نیاز مادر به اصلاح، ترمیم و جبران است که به او فرصت دوباره ای می دهد تا از میان مردگان به دنیای زنده ها بازگردد تا رابطه اش با ریموندا را از نو بسازد، سولی را از ترس تنهایی برهاند و از آگوستینای در آستانه مرگ مراقبت کند.
درست است که مادر هرگز مرگ را بطور واقعی تجربه نکرده و الان موقع بازگشت به میان زنده ها هیچ قدرت غیبی خاصی نیافته اما چند سال زیستن در قالب یک مرده و مشاهده وضعیت اطرافیانش به عنوان یک روح ناظر، به او کمک کرده است تا بتواند از نگاه یک انسان از دنیا رفته به زندگی بنگرد. بنابراین بازگشتش بعد از چند سال غیبت، می تواند به مثابه آغاز یک زندگی جدید باشد، هم برای خودش و هم برای دیگران.
انگار این فاصله و دوری حاصل از این مرگ دروغین، آنها را به هم نزدیک تر کرده است. پس مادر توان اقرار به گناه و غفلتش نسبت به گذشته ریموندا را می یابد و ریموندا نیز قدرت بخشیدن او را پیدا می کند و بالاخره آن خلوت و آغوشی که سالها از مادر و دختر دریغ شده، اتفاق می افتد.
فیلم "آغوشهای گسسته" از یک سو فیلمی درباره سینماست و از سوی دیگر فیلمی درباره عشق، درواقع آمیزه ای پر شور از هر دو که آلمودوار به واسطه آن، عشق از دست رفته و رابطه مرده ای را از طریق سینما زنده می کند. کاری که انگار فقط از سینما برمی آید.
در این فیلم هم داستان رابطه ها و رازها با مرگ کسی آغاز می شود که در زندگی ماتئوی نابینا، عشق به سینما و زن محبوبش را نابود کرده است. همین مرگ بهانه ای می شود تا ماتئو به سراغ فیلم ناتمامش برود تا آن را به همان شکلی درست و کامل کند که خودش دوست دارد و ضمن همین بازسازی فیلم نیمه کاره است که موفق می شود رابطه گسسته و ناکامش با لنا را نیز ترمیم کند.
بعد می بیند معشوق مرده اش در دل تصاویر سینما جان می گیرد و زنده می شود و خصلتی ابدی می یابد و آلمودووار با چنین رویکرد جادوواری از سینما محملی برای احیای محبوب از دست رفته ماتئو می سازد. این فقط لنای مرده نیست که از لابلای تصاویر فیلم زنده می شود، بلکه ماتئو نیز با زنده کردن محبوبش حیات تازه ای می یابد. حالا آنها می توانند تا بی نهایت در دنیای فیلمی که با عشق مشترک آن را ساختند، در کنار هم زندگی کنند.
این خاصیت سینماست که می تواند مرگ را هم به زندگی تبدیل کند و به از دست رفته هایمان ماندگاری ببخشد. دقیقا همان کاری که آلمودووار با فیلمهایش برای ما می کند و موجب می شود تا با اشتیاق فیلمهایش را ببینیم و در دنیای آنها که ترکیبی از مرگ و زندگی است غرق شویم. حالا باید ببینیم در فیلم جدیدش " پوستی که در آن زندگی می کنیم" چه دریچه جدیدی در این زمینه به رویمان می گشاید.

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 175051

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =