زمانی دور [در مقیاس عمر کوتاه من!] یک سئوال دایم درگیرم میکرد: «چرا در ایران، در مقایسه با تولیدکنندگان ادبی، منتقد ادبی کم داریم؟» آن موقع هنوز، خودم آلوده این مقوله [میگویم چرا از کلمهٔ «آلوده» استفاده کردهام!] نشده بودم. نیمهٔ اول دهه شصت بود و چون به بیست سالگی قدم نگذاشته بودم، همه چیز را از پشت منشور رنگارنگ «آرمان گرایانه»اش میدیدم. یادش به خیر! چه منشور قشنگی بود!
نقد ادبی در ایران، بیشتر شبیه لطیفهای است که دیگر هیچکس به آن نمیخندد! یعنی کاراییاش را از دست داده؛ نه فقط به این دلیل که نقشی در بازار تولید ادبی ندارد [نقدی که در تمجید یک اثر منتشر میشود حتی اگر نوشته بلینسکی دوران هم باشد، قادر نیست بیش از 20 تا 50 نسخه، بر فروش کتاب تأثیر بگذارد و نقدی هم که در طعن و لعن اثری است پرمخاطب، حتی به همین اندازه هم از فروش آن نمیکاهد!] بلکه بیشتر از این نظر که منقد ادبی، جایگاه اجتماعیاش را هم از دست داده است. این روزها، دیگر حتی به منتقد ادبی نمیگویند «استاد»!
روزگار البته چرخیده است! در دهههای پیشین، نظر مساعد منتقدی بلندمرتبه میتوانست همه چیز را در قبال اثری ممتاز اما کمفروش عوض کند. جایگاه یک منتقد ادبی در حد یک ستارهٔ سینما بود! [گمان نکنید که لطیفه است این روایت! اگر سری به آرشیو مطبوعات ایران در دههٔ چهل بزنید، برمیخورید به گزارش تصویری چند صفحهای از مراسم ازدواج دکتر رضا براهنی، در حالی که اخبار داغ ستارگان آن روز سینمای ایران، به شکل کوتاه و در صفحات داخلی چاپ شده بود!] روزگاری بود که نقد مشوقانهٔ یک منتقد ادبی میتوانست زندگی ادبی یک شاعر یا قصهنویس را به مدت یک دهه گارانتی کند! و در مقابل، نقد کوبندهٔ منتقدی دیگر، یک شاعر یا قصهنویس را به مدت یکدهه، خانهنشین!
روزگاری در این مملکت، منتقدان فقط «استاد» نبودند «دُن کورلئونه» بودند «پدرخوانده» بودند و شاعران و قصهنویسان جوان، بیاذن آنها نه زن میگرفتند نه شوهر میکردند!
روزگاری در این مملکت، منتقدان فقط «استاد» نبودند «دُن کورلئونه» بودند «پدرخوانده» بودند و شاعران و قصهنویسان جوان، بیاذن آنها نه زن میگرفتند نه شوهر میکردند!
شاید ما حالا داریم تقاص همان روزها را پس میدهیم. هر امپراتوری، ظهوری دارد سقوطی دارد؛ البته همان موقع هم، شهرت و قدرت، منتقدان را محبوب نکرده بود! آنان قدرتمدارانی بودند که بر سرنوشت مردمان حکم میراندند نه بر دلهاشان! این امر هم صرفاًزاده ذات قدرت نبود، ایرانیان از دیرباز، نقدناپذیر بودهاند و منتقدان ایرانی، از همه بیشتر!
اکنون در نخستین سال دههٔ 90، نقش یک منتقد ادبی، عموماً، در حد ویزیتور نزول کرده است. منتقدان به مراسم رونمایی کتاب دعوت میشوند جایی که «نقد» مطلقاً معنایی ندارد؛ به جلسات نقد کتاب دعوت میشوند جایی که مَثَل «تا توانی دلی به دست آور/ دل شکستن هنر نمیباشد» به خط زر، بر لوح «جهاننگری» حاضران، نقش بسته است.
آنها که از این حریمهای مشخص عدول میکنند دیگر دعوت نمیشوند یا حتی بدتر، پس از جلسه، پاسخگوی خشم هماهنگ جمعی اندوگاه تهدید میشوند به اخراج از «گده»های ادبی و در اندک مواردی هم تطمیع میشوند با چای و قلیان یا [در شکل مدرناش] در غذاکدهای که فستفود میفروشد!
آنچه آزمودهٔ شخص من است در نقد مکتوب مندرج در رسانهای جمعی،گاه فاجعهبارتر از اینهاست. در رسانههای مکتوب، عکسالعملها، یا به شکل تماس تلفنی است یا برخورد لفظی در نشستهایی که منتقد در آن حضور مییابد اما در رسانههای اینترنتی، فرصت برای مخفی شدن پشت صورتک «بینامی»، رویکردهای تأسفبارتری را رقم میزند.
اگر از شاعری، به نیکی یاد کرده باشید رقیباش، که «بینام» نظر میگذارد پای مطلب شما، اشاره میکند که شاعر بهتری بوده که شما سراغاش نرفتهاید و نام واقعی خودش را در فاصلهٔ گیومههای آن «شاعر بهتر»، ذکر میکند! اگر به قصهنویسی میپردازید که شهرت دارد اما هنوز در صفحهٔ 20 رمان خود هم قادر نیست مخاطب را از سردرگمی در بیاورد، خودِ قصهنویس آستین بالا میزند و به شیوهٔ محمدعلی کلی و پشت صورتک «بینامی»، جو فریزر منتقد را نقش زمین میکند! اینها لطیفه نیست اینها آلودگی است. ما غرق این آلودگی داریم زندگی میکنیم و آنوقت از خودمان سئوال میکنیم: «ادبیات ایران چرا جهانی نشده؟!»
5858
نظر شما