اشاره
سینمای دفاع مقدس، مهمترین ژانر سینمای بعد از انقلاب ایران است. ژانری با نقاط قوت بسیار و البته نقاط ضعف نهچندان اندک. چندانکه بسیاری از اهل فرهنگ بر این باورند که سینمای دفاع مقدس بهرغم همه تلاشهای سینماگرانش، در کلیت ماجرا نتوانسته است آیینه خوبی برای آن حماسه عظیم باشد. آنچه در ادامه میآید در حقیقت به قصد آسیبشناسی این ژانر نوشته شده است و نویسنده آن سعی دارد در حد توان خود با استفاده از بیان طنز به وجوه عدمتوفیق این جریان سینمایی اشاره کند.
***
خبرها حاکی از آن است که جمعی از مسئولان سینمایی، در صدد تهیه «پورتال جامع سینمای جنگ» برآمدهاند. تا پَکِ جامعی از فیلمهای جنگی را به مخاطب عرضه کند. طراحان این پورتال در نظر دارند با بهرهگیری از فیلمهایی که تاکنون با موضوع جنگ ساخته شدهاند، یا ساخته خواهند شد، یا باید ساخته میشدهاند ولی نشدهاند؛ فیلمهای فاخر، جامع، مانع، بیبدیل و تازه را طراحی و تولید کنند، تا جایگزین فیلمهای قبلی گردد که بهطور پراکنده توسط فیلمسازان مختلف و بر اساس سلیقه شخصی آنان ساخته شده است. در ادامه، یکی یکی به استقبال این فیلمهای جدید میرویم:
***
عنوان پیشنهادی: گلولههای بیهدف، تفنگهای بیطرف
كارگردان: جابر ملامتی
جلوههاي ويژه: در حد بلند شدن خاک از زمین در اثر اصابت گلوله و چند انفجار خمپاره
مدير فيلمبرداري: عزیز لانگنژاد
موسيقي: انتخابی از آثار باخ، استاد احمد عبادی، ستار و عصار
بازيگران: حسین محجوب، حمید فرخنژاد، حامد بهداد و با حضور افتخاری کاظم افرندنیا
خلاصه داستان:
سروان، سرباز و استوار، سه نفر از نیروهای ارتشی هستند که به ترتیب با انگیزه اطاعت از مافوق، گذراندن دوره خدمت اجباری و همینطوری، در جبهههای جنگ حضور پیدا کردهاند. آنها تنها بازماندگان از یک گروهان سی نفره هستند که پس از حملهای ناکام، در کمین دشمن گرفتار شده است. این سه نفر اینک در یک سنگر متروکه گرفتار آمدهاند. آنها نه راه پس دارند و نه راه پیش. [راه پس (عقبنشینی) زیر دید مستقیم دشمن است و هرازگاه نیز صدای تیری سکوت مرگبار حاکم را میشکند و راه پیش هم که صاف میخورددر دل عراقیها.]
سرباز که پایش مورد اصابت تیر قرار گرفته است، فردی است بیهدف و قائل به زندگی مادی و دو روز حیات دنیا، که اعتقادی به امور معنوی ندارد. استوار نیز فردی است که در زندگی هدف خاصی را دنبال نمیکند و همینطور برای دور هم بودن زندگی میکند. سروان نیز شخصی است جدی و خشک که به فلسفه حیات، که همانا اطاعت از مقام بالاتر است، اعتقاد کامل دارد. در همین حین سرباز بر اثر غلبه درد ناگهان شروع به زیر سؤال بردن فلسفه حیات میکند و میپرسد: «اصلاً چرا ما باید بجنگیم که الان در این فلاکت بیفتیم؟» استوار هم که چیزی حالیاش نیست، از سرباز حمایت میکند، اما سروان با شلیک یک گلوله دستور ساکتباش میدهد و در نطقی بیست دقیقهای اعلام میکند که برای اجرای دستورات مافوق و دفاع از مام میهن، باید بجنگیم و به کسی ربطی ندارد. پس از این نطق هرکدام به گوشهای میروند و مشغول کار خود میشود. استوار مشغول تراشیدن یک تکه چوب میشود، سروان به تمیز کردن اسلحه کمریاش میپردازد و سرباز نیز از شدت درد بیهوش میشود. استوار که تشنه شده، به جستجوی آب میرود. کمی آنسوتر چالهای میبیند که در آن آب کثیف قهوهای رنگی جمع شده است. قمقمهاش را پر میکند و به سنگر برمیگردد. در سنگر میبیند که سرباز بیهوش است و سروان دارد پای او را میبرد. سعی میکند مانع او شود، اما سروان به روی او اسلحه میکشد و او را عقب میراند. سروان پای سرباز را گوش تا گوش میبرد و کناری میاندازد و سپس محل سابق پا را با پارچهای میبندد. ساعتی بعد سرباز از خواب بیدار میشود و میبیند پایش نیست. بلافاصله شروع به فحاشی به سروان، زمانه، فلسفه حیات و ماهیت نظام سیاسی حاکم مینماید. ناگهان چشمش به پای سابقش میافتد و با دیدن پای سیاهشدهاش، متوجه میشود که، ای دل غافل، اگر پایش قطع نمیشد باید کلاً قطع میشد و از دنیا میرفت. سرباز متوجه اشتباه رویکردش به دنیا میشود و میفهمد دنیا همان نیست که او میدیده و باید از زاویهدیدهای مختلف به دنیا نگاه کرد و هرکس تکهای از حقیقت را در اختیار دارد و از این مزخرفات. در نتیجه، با همان یک پای باقیماندهاش برمیخیزد و سروان را در آغوش میگیرد و میبوسد. سروان که تابه حال همیشه در فکر دستور مقام بالاتر بوده و کسی او را نبوسیده بوده و اصولاً با اینطور تجلیات انسانی بیگانه بوده است، طی یک فعل و انفعل انسانی، از خود بیخود میشود و تفنگش را از زمین برمیدارد و از سنگر بیرون میدود. استوار و سرباز، دوربین را برمیدارند و با نگاه سروان را دنبال میکنند. سروان، فریاد زنان وارد سنگر عراقیها که در سیصد متری سنگر آنها قرار دارد میشود. چند تیر هوایی شلیک میکند، اما میبیند کسی آنجا نیست. ناگهان، یک عراقی در حالی که پارچه سفیدی در دست دارد از گوشهای بیرون میپرد و شعارهای عربی میدهد. سروان متوجه میشود سنگر عراقی از اول خالی بوده و آنها از همان چند روز پیش میتوانستهاند به عقب برگردند. سروان آنقدر به این موضوع فکر میکند که در نهایت متوجه میشود جنگ چقدر بد است و روابط انسانی چقدر بهتر است و کاش در دنیا جنگ نبود تا همه با هم دوست بودیم. سروان دست عراقی را که او هم اسیر شرایط شده و خانه و زندگی را رها کرده و به جنگ آمده است، میگیرد و با هم از سنگر بیرون میآیند.
در نمای آخر چهار نفر را میبینیم که رو به سوی آفتاب که در حال طلوع است در حرکتند: سروان که جلو جلو راه میرود و به افقهای دوردست مینگرد. سرباز که روی برانکارد خوابیده، برانکاردی که با استفاده از چند اسلحه درست شده. و استوار و عراقی که دو سوی برانکارد را گرفتهاند و راه میبرند.
نظر شما