پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ؛ محمدرضا امین: نزدیک به یک قرن پیش، ۱۳ شهریوری که پدر، پسرِ نو رسیده اش را از دامغان در آغوش گرفت، بی تاب برای شکرگزاری به آستان بوسی رفت و از امامِ انسان خواست تا این پسر را زیر سایه مهربانی و دانایی، در اَمن و امان نگه دارد.
پس از سالیانِ سپری شده در دورشدگی از خویشتن خویش، وقتی جسمش به وطن بازگشت که جانش به دیار فانی سفر کرده بود. جسمش به دو وطنش بازگشت: یکی به خاک زرخیز «ایران زمین» و دیگری به زادگاهی که قلبش در آن می تپید: «مشهدالرضا».
هجرت از مشهد به تهران
بیست سالی سپری شد تا میهن، فرزند پاک خود را شناخت و «احمد» به مقام محمود و ستایش شده ای رسید. او با هجرت آغاز کرد. سال ۱۳۲۵ خورشیدی بود که از مشهد به تهران آمد و همنشین حجره ای در مدرسۀ سپهسالار تهران شد.
مهاجر خراسانی، چنان در آن بیست سال جوانی، در دانش اندوزی و درس آموزیِ از بزرگان، قد کشید که سال ۱۳۴۲ خورشیدی در دانشگاه تهران، کرسی درس استادی داشت و او را در مقام دانشمند و ادیبی فرزانه می شناختند. چنان ستوده که وز شمار خرد هزاران بیش.
آن پانزده سالِ پس از این، تا ۱۳۵۷ خورشیدی، نام «استاد مهدوی دامغانی» چنان سرآمد زبان ها بود که دانشگاه «مادرید» او را برای استادی دانشجویانش در اسپانیا فراخواند تا راوی راستین ایران و اسلام باشد.
روزهای سخت و سپری شده
هشت سالی از ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵ خورشیدی فرا رسید که سر به مُهر ماندن روزگارش، بهتر از بازگفتن. گرچه استاد، گوشه هایی از این سالیان غریب را در «گزارش یک دادگاه» نوشته است؛ روزهای سخت و سپری شده. آن سالیانِ بودن در وطن نیز یا در چهاردیواری حصرنشینی گذشت، یا در عزلت و خانه نشینی؛ تا آنکه پیر فرزانه ایراندوست، سالیان کوچِ دیگری را سر گرفت.
گرچه سال ها بعد که غبار غفلت ها کنار رفت و تجربه روزگار، ناآگاهان را بیدار کرد، او را به درجه چهره ماندگار برگزیدند که سودش، نشان پوزشخواهی ناآگاهان و پوشش جفاکاران بود.
هجرت به شهر بیگانگی و دورماندگی از یگانه امامِ وطن
هجرت به شهر بیگانگی و دورشدگی از یگانگی میهن و دورماندگی از یگانه امامِ وطن، در کنار شیفتگی ها و دلبستگی های استاد به ایران و به مشهد، از او «قریبی در غربت» ساخت.
دوریای که ۳۵ سال به درازا کشید؛ چنان که هر صبح خورشید شرق در غربت غرب تابدین می گرفت. درخشانترین استاد، سال های پیشین زندگی اش را در آرزوهای فروخورده وطنش، با اشک و آه و اشتیاق سپری میکرد.
در فراخنای شیفتگی زیارت از نزدیکِ مزارِ پیشوایش که گاه، قلبش را به تنگنا می کشید و گاه، آرزومندی اش را گستردگی می بخشید؛ دردا و دریغا که در این سالیان، به پیوند نزدیک نرسید. اما به روشنی گفت که: « جسمم در آمریکاست ولی روحم در مشهد است »
پایان زندگی، آغاز بازگشت به سرزمین علی بن موسی الرضا
در گرماگرم تیرماه ۱۴۰۱ خورشیدی بود که نسیم برآورده شدنِ آرزومندی، بر پیکر پیرمرد عاشق پیشه وزید.
او که هر روز هنگامه رفتن از خانه به دانشگاه، با روحی تمام قد حاضر، رو به قبله خراسان می ایستاد و به امام و آقایش درود مخصوص می داد، بالاخره میهمان آستان «علی بن موسی الرضا» شد؛ آخرین آرزویش به کام رسید و چشم برزخی اش، خیره به درگاه بود تا از مهربانیِ ملکوتیِ امامش بهره مند شود.
چه آن که فرمود: « کسی که محبتش به ما بیشتر باشد، لحظه مرگ و قبرش، مانند کسی ست که در تابستانی گرم، جرعه ای آب خنک بنوشد.( منبع: کتاب بحار الانوار، جلد ۶، برگه ۱۶۲| )
نظر شما