فهیمه نظری: در سالهای اخیر علاوه بر سلطنتطلبان و طرفداران آیتالله کاشانی طیفی تازه به جرگه منتقدان پر و پا قرص دکتر مصدق پیوستهاند، افرادی با اندیشههای نئولیبرالی که مصدق را به اجنبیستیزی، پوپولیسیتی و داشتن اندیشههای افراطی ناسیونالیستی از نوع رمانتیک آن متهم میکنند. شماری از این انتقادها را در گفتوگو با کورش احمدی دیپلمات سابق و پژوهشگر تاریخ معاصر در میان گذاشتیم و پاسخهای ایشان را شنیدیم.
از ملی کردن شروع کنیم، برخی منتقدان مصدق میگویند که قرارداد نفت با یک شرکت خصوصی بود و مصدق زیر قرارداد با یک شرکت خصوصی زد و اموال آن را مصادره کرد.
فعالیت شرکت نفت انگلیس و ایران بر مبنای یک امتیاز انحصاری استعماری برای بهره برداری از منابع طبیعی ایران بود. بعد از اینکه نفت در مسجدسلیمان کشف شد دارسی بخش عمده امتیازش را به شرکت نفت برمه واگذار کرد، و بعد شرکت نفت انگلیس و ایران براساس همان امتیاز ایجاد شد. مسئله این است که آن دوره، دوره غلبه استعمار بود که یک وجه آن از طریق گرفتن امتیازات انحصاری بهرهبرداری از منابع طبیعی کشورها محقق می شد؛ چه کشورها و مناطق تحت استعمار رسمی و چه کشورها و مناطقی که تحت استعمار رسمی نبودند اما کشورهای استعماری روی آنها سلطه و نفوذ بسیار بالایی داشتند. ایران در زمره دسته دوم بود و انگلیس و روسیه بر ایران آن دوره نفوذ و تسلط زیادی داشتند. اعطای امتیاز همراه با انتقال بخشی یا تمام حقوق حاکمیتی به صاحب امتیاز نیز بود. کما اینکه شرکت نفت انگلیسی در مناطق تحت امتیاز دست به اقداماتی میزد که کاملا در عارض با حاکمیت ملی ایران بود.
شرکتهایی که در آن دوران با حمایت قدرت های استعماری این امتیازات را به دست میآوردند، شباهتی به شرکتهایی که ما امروز آنها را به عنوان شرکتهای خصوصی میشناسیم (تمام سهامشان در بورس عرضه میشود، مجمع عمومی دارند و عملکردشان شفاف است) و وارد مشارکت اقتصادی (joint venture) با شرکت های خارجی می شوند، ندارند. آن شرکتها براساس امتیازات انحصاری استعماری ایجاد میشدند، به ایران هم اختصاص نداشت. مثلا کمپانی هایی مانند هند شرقی یا کانال سوئز و ... کمپانی هایی بودند که یا خود نیروی مسلح و اطلاعاتی داشتند و یا به نیروی مسلح و اطلاعاتی دولت متروپول متکی و وابسته بودند. امتیازات آنها با حمایت قدرت استعماری متبوعشان دریافت و حفظ میشد. این کمپانیها سلطه تنگاتنگی با قدرت استعماری مربوطه داشتند و در چهارچوب سلطه عمومی استعمار فعالیت میکردند نه اینکه شرکتهای خصوصی باشند که فعالان اقتصادی عادی ایجاد کرده باشند. مثلا انگلیس همین کمپانی هند شرقی را در سال ۱۸۵۷ ملی کرد یا کمپانی کانال سوئز ملی شد. هلندیها در اندونزی از این امتیازات استعماری فراوان داشتند و از منابع کشاورزی مثل تنباکو بهرهبرداری انحصاری میکردند. مقایسه شرکتهایی که بر مبنای امتیاز استعماری انحصاری شکل میگرفتند و رابطه ویژه با دولت های استعماری داشتند، با شرکتهای خصوصی جدید در دنیای امروز یک اشتباه فاحش است.
مسئله مهمتر در مورد شرکت نفت انگلیس در ایران این بود که بعد از اینکه مسلم شد در ایران مقادیر قابل توجهی نفت وجود دارد و امتیاز و بهرهبرداری از آن آغاز شد، انگلیس که در نظر داشت نیروی دریاییاش (که بزرگترین نیروی دریایی آن زمان بود) را نفتسوز کند؛ یعنی از نفت به جای زغال استفاده کند، بهشدت بر امتیاز نفت جنوب ایران متمرکز شد و تمام سعیاش را بر این گذاشت که این امتیاز به دست رقبا (روسیه، فرانسه، آلمان، هلند و...) نیفتد، به همین دلیل و البته دلایل متعدد دیگر در می ۱۹۱۴ پنجاهویک درصد سهام این شرکت را خرید. یعنی اگر شرکت نفت انگلیس و ایران تا این مقطع جنبههایی از خصوصی بودن را داشت، در ۱۹۱۴ با خرید ۵۱ درصد از سهام این شرکت توسط دولت، خصوصی بودن آن به طور کامل منتفی شد و کنترل آن به دست دولت انگلیس افتاد. از آن پس دولت انگلیس دو نفر را در هیأتمدیره منصوب کرد که طبق قرارداد در مورد تصمیمات هیأتمدیره شرکت حق وتو داشتند.
مسئله دیگر این بود که دولت انگلیس در آن زمان قراردادی با شرکت بست که براساس آن نفت مورد نیاز نیروی دریایی و شرکت هواپیمایی انگلیس را با تخفیف عمده تامین کند. الان به رغم گذشت این همه سال (۱۱۱ سال) هنوز دولت انگلیس اجازه نداده این قرارداد از محرمانه خارج شود و ما ببینیم که محتوای آن چه بوده و در آن چه پیشبینیهایی شده بوده است.
به این ترتیب شرکت صرف نظر از اینکه بر مبنای یک امتیاز انحصاری استعماری ایجاد شده بود، در نهایت ۵۱ درصد سهم آن به دولت انگلیس تعلق گرفت که البته حزب کارگر در سال ۱۹۱۴ مخالف بود و مخالفت خود را در پارلمان مطرح کرد؛ ولی به رغم مخالفت حزب کارگر که در اقلیت بود، دولت محافظهکار سهام شرکت را خرید و بر آن تسلط کامل پیدا کرد. ضمن اینکه ۲۵ درصد از سهام شرکت هم متعلق به شرکت نفت برمه باقی ماند و تنها ۲۴ درصد از سهام آن در بورس لندن عرضه شد.
برخی منتقدان داستان نفت را اینطور توضیح میدهند که شما فرض کنید یک جایی مردمی دارند زندگی میکنند و اصلا خبر ندارند که نفت چیست و به چه کاری میآید. یک عده دیگری میآیند سالها زحمت میکشند، هزینههای فراوان میکنند، بارها به در بسته میخورند تا بالاخره نفت را کشف میکنند. بعد در آن منطقه تمام تجهیزاتشان را برقرار میکنند و همین که مردم این سرزمین میفهمند نفت چیست و چه عایداتی دارد، عذر آنها را میخواهند. انگار که مثلا مردم ایران با ملی کردن نفت ثمره زحمت انگلیسیها را برداشته باشند!
این تعریفی است که قدرتهای استعماری از ملی کردن منابع کشورهای تحت استعمار رسمی و نیمهرسمی ارائه میدادند. البته نه به این غلیظی که این آقایی که گفتید، ذکر کرده است. کما اینکه کلمنت اتلی، نخستوزیر وقت انگلیس، صریحا حق ایران برای ملی کردن منابع طبیعی خود را پذیرفت. و مجمع عمومی سازمان ملل از ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۲ چندین قطعنامه در تایید حق ملت ها بر منابع طبیعی خود از تصویب گذراند. جالب اینکه قدرت های غربی نیز با این قطعنامه ها موافق بودند و تنها خواهان ذکر ضرورت پرداخت غرامت در ازای ملی شدن منابع و تاسیسات و امکانات مورد استفاده برای غرامت پرداخت شود. کشورهای دیگر حتی با پرداخت غرامت مخالف بودند، استدلالشان هم این بود که این شرکتها نفعی را که باید در ازای سرمایهگذاری میبردند بردهاند و حقی برای گرفتن غرامت ندارند.
به عبارت دیگر، این گفته منتقدان مصدق حتی به این شکل و به این غلیظی مورد تایید قدرتهای استعماری هم نبود. تنها بخشی از افراطیترین جناحها در کشورهای استعماری مدعی بودند که هرچه کشورهای تحت استعمار دارند به صورت ابدی و دائمی متعلق به آنها است. این ادعا را طبعا کشورهای تحت استعمار هرگز نپذیرفتند. اصلا مبارزه با استعمار از دهه ۱۷۷۰ در آمریکا و به سردمداری جورج واشنگتن، توماس جفرسون و... شروع شد. اینها علیه استعمار و سلطه انگلیس بر آمریکای شمالی قیام کردند و این استدلال را نپذیرفتند که هرچه در آمریکای شمالی ساخته شده، متعلق به قدرت استعماری است. چند دهه بعد از آمریکا، کانادا علیه قدرتهای استعماری اقدام کرد. به همان ترتیب در سال ۱۹۴۸، شبه قاره هند تحت رهبری نهرو و گاندی به اسقلال رسید و ... در ایران در دهه ۱۳۲۰ مطلقا هیچ کس استدلال این آقا را قبول نداشت و همه طیفها و سیاستمداران و نه فقط جبهه ملی و مصدق، خواستار استیفای حقوق ایران در نفت جنوب بودند و بعد از اینکه انگلیس حاضر به دادن هیچ امتیازی نشد، ملی کردن نفت به عنوان آخرین چاره در دستور کار قرار گرفت.
منابع نفتی بخشی از منابع طبیعی کشورهاست و این استدلال که یک شرکتی آمده و از آن بهرهبرداری کرده، پس دیگر تعلق دائمی به آن شرکت دارد، حرف نادرستی است و شنیدن آن از یک تبعه یکی از این کشورها جای تاسف دارد.
در ایران نیز مجلس، شخص مصدق و دیگرانی که درگیر این قضیه بودند پرداخت غرامت به شرکت نفت انگلیس و ایران را تایید میکردند. اصلا بند دو و سه قانون خلع ید در همین مورد است. یعنی پرداخت غرامت رسما پذیرفته شد و بارها و بارها هم مورد مذاکره قرار گرفت. منتها توافق نشد دلیل هم این بود که شرکت نفت و دولت انگلیس تا سال ۱۹۹۳ یعنی پایان مدت قرارداد ۱۹۳۳، غرامت عدم النفع میخواستند. البته فرمولهایی نیز در این زمینه پیشبینی و از طرف آمریکا پیشنهاد شد و حتی مصدق هم پیشنهاد آمریکا برای غرامت را پذیرفت. ایران تقریبا در همه حوزهها کوتاه آمد؛ ولی انگلیس نپذیرفت چون داشت تدارک کودتا میدید.
یکی از انتقاداتی که آقای غنینژاد به دکتر مصدق وارد میکند؛ «اجنبیستیزی» است. ایشان میگویند: «مصدق با ناسیونالیسم رمانتیک اجنبیستیز خود به دستاوردهای حیاتی جنبش مشروطهخواهی ضربه مهلک وارد کرد که پس از او از سوی هوادارانش به ویژه مصدقیهای چپ تداوم یافته است» و در ادامه این تفکر شماری معتقدند که غربستیزی اکنون ایران، میراث مصدق است.
این ناسیونالیسم رمانتیک که ایشان گفته کاملا نادرست است و تحریف جدی تاریخ است. ناسیونالیسم مصدق، ناسیونالیسم مدنی و دمکراتیک بود. در بین مورخین تاریخ معاصر اجماع وجود دارد که ناسیونالیسم رمانتیک، ناسیونالیسمی بود که رضاشاه مطرح میکرد که یکی از مهمترین وجوه آن باستانگرایی و عظمت و قدرت و... بود. اما در افکار مصدق باستانگرایی در حد طبیعی است و برجستگی چندانی ندارد. مصدق بر تاریخ ایران چه بخش باستان و چه بخش بعد از اسلام آن باور و از جمله دستور داده بود که در سربازخانهها تاریخ گفته شود؛ ولی آن ناسیونالیسم پرشور رمانتیک که مثلا نمونههایش را در آلمان هیتلری، ایتالیای موسولینی و ایران رضاشاه دیدیم با مدنیت، مدرنیته و حکومت قانون و دمکراسی در تضاد بود. این سخن آقای غنینژاد تحریف جدی تاریخ است. مصدق اساسا بر مبنای قانون حرکت میکرد و برای اجرای قانون اساسی مشروطه میکوشید. این ویژگی را هم چه از دوره دانشجوییاش در سوئیس و فرانسه و چه در دورههای بعد از کودتای ۱۲۹۹ که چند دوره وزیر بود و بعد نماینده مجلس بود، نشان داده بود. سخنرانی تاریخی او در ۹ آبان ۱۳۰۴ در جلسه خلع قاجاریه مجلس، مهمترین سخنرانی محتوایی در آن جلسه بود. مصدق در بخشی از آن سخنرانی از رضاخان تمجید میکند و میگوید آقای سردار سپه خدمات مهمی انجام داده و اگرچه من از ارادتمندان ایشان هستم ولی ایشان نمیتواند هم شاه باشد هم رئیسالوزرا باشد هم فرمانده کل قوا باشد. این مغایر مشروطیت است و به این دلیل من با اینکه رضاخان همه این سمتها را با هم داشته باشد مخالفم. این سنگ بنای سیاستی بود که مصدق شخصا پیگیری میکرد. یعنی شاه فقط باید سلطنت کند، نه حکومت، مثل سلطنت های اروپای و ... درنتیجه ناسیونالیسم مصدق ناسیونالیسم مدنی و مبتنی بر حاکمیت قانون بود و ۱۸۰ درجه با ناسیونالیسم رمانتیک از نوعی که هیتلر و رضاشاه و... دنبال میکردند تفاوت داشت.
غربستیزی مصدق نیز تنها یک ادعاست که کسانی مطرح میکنند بدون اینکه تلاشی برای اثباتش کرده باشند. مخالفت با استعمار تنها از جانب مصدق انجام نشد، از جانب جورج واشنگتن و توماس جفرسون و آدامز در آمریکا، نهرو و گاندی در هند، سدار سنگور و بوتفلیقه و بسیاری دیگر رهبران ضد استعمار نیز انجام شد. مخالفت با استعمار ارتباطی به غربستیزی ندارد.
صرف ضد استعمار بودن را هیچکس در هیچ جای دنیا به حساب غربستیزی نگذاشته است. غربستیزی تعریف و ویژگیهای خاص خودش را دارد. مصدق تحصیلکرده فرانسه و سوئیس بود، خانوادهاش همراهش بودند و فرزندانش در این دو کشور پانسیون شدند. کدام غربستیزی! او زمانی که حاکم فارس بود، رفاقت نزدیکی با نمایندگان سیاسی انگلیس در محل داشت. در خاطراتش به این مورد اشاره کرده و میگوید که آنها برای من احترام قائل بودند و من نیز برای آنها. چه اینکه هر دو طرف به اصول و ضوابطی پایبند بودیم. در تهران نیز با وزرای مختار انگلیس رفاقت داشت. اما در فارس با پلیس جنوب مخالف بود و هیچ اقدامی که حاکی از شناسایی آن باشد انجام نداد و در تهران نیز در موارد متعدد با خواسته های سفارت انگلیس مخالفت می کرد.
نکته مهم دیگری که دروغ بودن اتهام غربستیزی مصدق را ثابت میکند این است که او معتقد بود بهترین نظام سیاسی برای ایران نظام مشروطه سلطنتی است و ایران باید در این مورد از نظام مشروطه سلطنتی انگلیس تقلید کند. این را بارها در سخنرانیهایش در مجلس و نیز در مقدمه کتابی که راجع به مالیه عمومی در ۱۳۰۱ منتشر کرد، آورده است. مصدق در مقدمه کتاب یادشده از نظام سیاسی انگلیس تمجید میکند. او همیشه میگفت ما با استعمار انگلیس مخالف هستیم ولی نظام سیاسی، قانونی و حقوقی انگلیس را تمجید میکنیم و میخواهیم که رژیم سیاسی ما مشابه آن باشد.
کسانی که مصدق را به غربستیزی متهم میکنند هیچ وقت، هیچ دلیلی برای اثبات ادعای خود ارائه نمیکنند. اگر دلیل ارائه میکردند میشد دلایل آنها را بررسی کرد. صرف مخالفت با شرکت نفت انگلیسی که منابع ایران را غارت میکرد و حتی دولت هژیر نیز که به همسویی با دربار و انگلیس شهرت داشت در ۱۳۲۶ با انتشار یک گزارش ۲۵ ماده ای دامنه و عمق اجحافات شرکت به ایران را عیان کرد، به معنی غربستیزی نیست. این متن ۲۵ مادهای در کتابهای مختلف آمده از جمله در کتاب فواد روحانی و دیگران، و نشان میدهد سهمی که به ایران میرسید تنها ۹ درصد درآمد شرکت نفت انگلیس و ایران بود. در حالیکه ۳۵.۵ درصد از عواید شرکت فقط به عنوان مالیات به دولت انگلیس میرسید. صرف نظر از اینکه سود سهام ۵۱ درصدش را هم میگرفت. اگر کسی با این اجحاف آشکار مخالفت کند، غربستیز است؟!
وارد کردن اتهام غربستیزی به مصدق، درواقع سوءاستفاده از جو چند ده سال اخیر است. در چند ده سال اخیر شعار و غرب ستیزی موجب دلزده شدن مردم شده و برخی فکر میکنند که در چنین جوی هر کسی را که تنها با استعمار هم مخالف بوده، میتوانند به عنوان غرب ستیز معرفی کنند.
نقد دیگری که به مصدق وارد میکنند این است که میگویند او با رفتاری که در قبال شاه و خانواده سلطنتی در پیش گرفته بود مثل اینکه اجازه نمیداد اشرف به ایران بیاید و یا افرادی چون زاهدیها یا سفرای انگلیس و آمریکا هنگام دیدار با شاه باید در پشت ماشین پنهان و وارد کاخ میشدند، موجب شد که شاه پس از مصدق به سمت دیکتاتوری حرکت کند.
در مورد این اقداممات مصدق بسیار اغراق میشود. در بین اعضای خانواده سلطنتی فقط در مورد اشرف چنین محدودیتهایی وجود داشت. آن هم به این دلیل بود که اشرف به لحاظ سیاسی فعال و بر شاه مسلط بود. او شاه را تشویق میکرد که با مصدق کار نکند و در جهت براندازی دولت مصدق با انگلیس و آمریکا همکاری میکرد. اسناد اینها وجود دارد چه در خاطرات و چه در هزاران سند آزادشده توسط آمریکا. در یک مورد، آنجا که شاه حاضر نمیشد فرمان عزل مصدق را صادر کند، آمریکا چند نفر را به ایران فرستادند که در این رابطه با شاه صحبت و او را قانع کنند، یکی از آنها اشرف بود. مصدق متوجه فعالیتهای سیاسی اشرف علیه خودش بود، ملکه مادر هم تا حدودی فعالیت های مشابهی داشت. وگرنه سایر برادران و خواهران شاه هیچ محدودیتی در دوره مصدق نداشتند.
تمرکز مصدق بر اجرای قانون اساسی بود و ازجمله میکوشید نظام سیاسی ایران مشروطه سلطنتی باشد. او پشت قرآن نوشت و امضا کرد و برای شاه فرستاد؛ قسم خورد که هرگز در فکر جمهوری کردن کشور نباشد و اگر کشور به هر شکلی جمهوری شد خودش داوطلب رئیسجمهوری نشود. مصدق اینها را کتبا نوشت و برای اطمینان خاطر شاه برای او فرستاد.
منتها از سویی متوجه هم بود که توطئهای از جانب انگلیس در جریان است، یک وجه از این توطئه هم این است که شاه را راضی کنند که علیه مصدق اقدام کند و نهایتا با وارد شدن آمریکاییها به این جرگه و تشویق شاه، او این کار را کرد.
عزل و نصب نخستوزیر توسط شاه غیرقانونی بود. این کار را حتی رضاشاه هم در اوج دیکتاتوری نکرده بود. رضاشاه در اوج دیکتاتوریاش نخستوزیران را امر به استعفا میکرد، نه اینکه خودش حکم عزل بنویسد. یعنی حتی او هم ظاهر کار را حفظ میکرد.
در واقع ابتدا آمریکا و انگلیس شاه را برای عزل مصدق تحت فشار گذاشتند، به عنوان اینکه یک ظاهر حداقلی برای کودتا ایجاد کنند. بعضی از اطرافیان شاه مثل اشرف و زاهدیها یعنی فضلالله و اردشیر هم جز این تیم بودند. اینکه آنها برای رفت و آمد به کاخ در صندوق عقب ماشین پنهان میشدند، دو دلیل داشت یکی اینکه مصدق مقرر کرده بود که در ملاقات های سفرا با شاه حتما وزیر خارجه یا معاون او حضور داشته باشد که روال کار در هم سلطنت های مشروطه است. و دیگر اینکه صحبت از تدارک کودتا حتی در افواه و رسانهها هم مطرح بود سفیر آمریکا چون نمیخواست در حضور وزیر خارجه با شاه صحبت کند، بطور مخفی به دربار می رفت.
مصدق حتی در اوج مشکلاتی که برایش ایجاد شده بود هرگز رعایت قانون را ترک نکرد. حتی یکی از ایرادهای مهمی که به مصدق گرفته میشه این است که باید حداقلی از شدت عمل را علیه کسانی که از راههای غیر قانونی علیه او مشغول تحریک بودند به کار میبرد، اما او این کار را نکرد. اکثر روزنامهها و جراید آن زمان بهشدت ضد مصدق و دولت بودند و فحاشی میکردند. انتقاد نه، فحاشی میکردند ولی مصدق هیچ وقت متعرضشان نشد.
مصدق را به خاطر برخی رفتارها مثل غش کردنهای دائم یا سخنرانیاش در جلوی مجلس در بین مردم و... به پوپولیست بودن متهم میکنند. آیا از نگاه شما مصدق پوپولیست بود؟
این هم مثل همان اتهام غربستیزی است؛ یعنی آقایان هیچوقت نکتهای درخور اعتنا در این رابطه مطرح نمیکنند. از این آقایان که بعضا استاد دانشگاه هم هستند انتظار میرود که به شکل آکادمیک با موضوع برخورد کنند یعنی اولا تعریفی از پوپولیسم ارائه دهند و بگویند منظورشان از پوپولیسم چیست. بعد به مصداق های آن در مصدق بپردازند. از نظر من پوپولیسم یعنی سوار شدن بر موج خواستهها و نارضایتیهای عموم مردم در شرایط دشوار و دادن قولهای غیر قابل تحقق از یک سو و از سوی دیگر ضدیت با نهادها و نخبگان و رسانهها. کدام یک از این وجوه در مورد مصدق صادق است؟! مصدق نهتنها ضد نهاد نبود که برعکس نهادهای متعددی در دوران او شکل گرفتند یا تقویت شدند؛ شهرت مصدق به پارلمانتاریست بودن است. او مجلس را مرکز سیاست کشور می خواست همانطور که در انگلیس چنین است. بعلاوه، او کوشید تا نهادها را از فردمحور بودن خارج و به نهادهایی با تشکیلات و اساسنامه و دارای پرسنل قائم به ذات و متکی بر ضابطه و حساب و کتاب تبدیل کند. پوپولیستها همچنین ضد نخبگان از هر نوع هستند. پوپولیست ها همچنین عوامفریباند، در حالی که مصدق طرفدار نخبگان بود. او در قانون انتخابات گنجانده بود که ناظران انتخابات در همه حوزهها باید استادان دانشگاه، قضات و مطبوعاتیهای معتبر باشند.
به علاوه، پوپولیسم یک سری جلوهها دارد؛ مثل رفتن به سفر استانی، به راه انداختن تظاهرات و راهپیمایی و کشاندن مردم به خیابان و دروغگویی. مصدق در دوره ۲۸ ماهه نخستوزیریاش فکر میکنم فقط سه یا چهار بار از رادیو پیام داد که آن هم پیام نوروزی یا در ارتباط با تحولات روز بود. او در این دوره هیچوقت، هیچ میتینگ سیاسی تشکیل نداد، در هیچ میتینگ سیاسی شرکت نکرد و به سفر استانی نرفت و در هیچ موردی دروغی از او نشنیده ایم.
یک موردی را که در سالهای اخیر منتقدان مصدق به آن استناد میکنند، این است که در شهریور ۱۳۳۰ وقتی از مجلس بیرون میآید در بین جمعیت به صورت فیالبداهه، یعنی بدون برنامهریزی قبلی سخنرانی میکند و میگوید: «مجلس جایی است که مردم هستند.»
یکی از ویژگیهای مسلم مصدق پارلمانتاریست بودن اوست، چه دورههای پنجم و ششم و چه در دورههای چهاردهم و شانزدهم مجلس شورای ملی. او همیشه به فعالیتهای پارلمانی مقید بود، با رای تمایل پارلمان نخستوزیر شد و تاکیدش هم بر اصول مرتبط با کار دولت و مجلس در قانون اساسی بود. مصدق هیچوقت خارج از این چهارچوبها حرکت نکرد. آن صحبتی هم که جلوی مجلس کرد و به آن اشاره کردم باید در بستر آن دیده شود. او آن روز برای سخنرانی و شنیدن نظرات نمایندگان به مجلس رفته بود؛ اما اقلیت آبستراکسیون کرد و مجلس را از اکثریت انداخت. مصدق حدود دو ساعت منتظر شد بلکه آقایان راضی شوند و به صحن برگردند، نیامدند و درنتیجه تشکیل جلسه رسمی ممکن نشد. در این فاصله دوساعته شماری از مردم هم جلوی مجلس جمع شده بودند و طبعا او هم از این اتفاق عصبانی بود. و در چنان شرایطی آن جمله را گفت. مسلما این حرف درستی نبود، اما آیا تنها همین یک مورد در تمام زندگی سیاسی مصدق را که از روی عصبانیت زده شده بود، میتوان به عنوان دلیل پوپولیست بودن یک رهبر سیاسی با سابقه ۴۰ سال سابقه فعالیت سیاسی مطرح کرد.
در مورد بحث کودتا. در حالی که خود آمریکاییها به دست داشتن در کودتا اعتراف کردهاند یا حتی در خاطرات علم با عنوان «کودتا» از آن رویداد یاد شده، عدهای همچنان پافشاری میکنند که کودتا نبوده است. استدلالشان هم این است که در آن مقطع چون مصدق مجلس را منحل کرده بوده، اقدام شاه در عزل او قانونی بوده است. آیا این استدلال به لحاظ قانونی درست است؟
رفراندومی که مصدق برای انحلال مجلس برگزار کرد، یک رفراندوم استمزاجی بود؛ یعنی مبنای قانونی برای اقدام اجرایی نداشت. تنها کاری که مصدق کرد این بود که پس از این رفراندوم و نظرخواهی که از مردم شده بود، طی نامه ای از شاه خواست که مجلس هفدهم را منحل و فرمان برگزاری انتخابات مجلس هجدهم را صادر کند، شاه این کار نکرد و رفت کلاردشت. درنتیجه مجلس منحل نبود؛ یعنی در ۲۲ مرداد که آن دو فرمان عزل و نصب توسط شاه صادر شد، مجلس منحل نبود. مجلس براساس قانون اساسی اصلاح شده در سال ۱۳۲۸ باید با فرمان شاه منحل میشد و شاه هم فرمان انحلال مجلس هفدهم را در ۲۸ آذر ۱۳۳۲ یعنی درست سه ماه بعد از کودتا صادر کرد. پس اینکه میگویند در آن مقطع مجلس منحل بود یک دروغ آشکار است. اگر روزنامه اطلاعات تاریخ ۲۸ آذر ۳۲ را ببینید، تیتر بزرگ زده «مجلس هفدهم به فرمان اعلیحضرت همایونی منحل شد.»
اما حتی اگر مجلس منحل هم شده بود، شاه باید قانونا یکی دو ماه صبر میکرد تا دولت موجود انتخابات را برگزار و مجلس بعدی را تشکیل دهد. آن وقت طبق سنت پارلمانی نخستوزیر استعفا میداد و بعد مجلس تصمیم میگرفت که دوباره به همان نخستوزیر رای تمایل بدهد یا نه. این روال قانونی بود. همانطور که عرض کردم ما در سرتاسر تاریخ مشروطه فرمان عزل نخستوزیر نداریم. اگر شاهی زورش میرسیده حداکثر این بوده که امر به استعفا میکرده. نصب نخستوزیر هم در زمان دایر بودن مجلس بدون رای تمایل مجلس نداریم. در دوره رضاشاه که مجلس کاملا فرمایشی بود نیز شاه به طور غیررسمی به نمایندهها اشاره میکرد که به چه کسی رای تمایل بدهند، و پس از رای تمایل، فرمان نخستوزیری را به نام شخص مورد نظر صادر می کرد؛ یعنی حتی رضاشاه هم شکل ظاهری قضیه را حفظ میکرد.
این دو فرمانی که در ۲۲ مرداد سال ۳۲ صادر شد به هیچ عنوان نه با عرف مشروطه سازگار بود و نه با قوانین آن. اصل ۶۷ قانون اساسی مشروطه اعلام مجلس مبنی بر «عدم رضایت از هیات وزراء» «با اکثریت تامه» را به عنوان تنها راه برای منعزل بودن نخستوزیر مطرح میکند. و اگر مجلس منحل شده باشد، نخست وزیر بر سر کار میماند تا انتخابات را برگزار و مجلس جدید را تشکیل دهد، مگر اینکه خودش به هر دلیل بخواهد استعفا دهد وگرنه با حضور مجلس عزل نداریم. نصب نخستوزیر در زمان فترت هم تنها در صورتی است که نخست وزیر استعفا داده باشد. اگر شاه میتوانست خودش نخستوزیر را عزل و نصب کند، مشروطه برای چه بود؟! مگر مشروطه برای سلب خودسری از شخص اعلیحضرت همایونی نبود؟ در هیچ کدام از نظامهای مشروطه دیگر مثل هلند، انگلستان، ژاپن، هند، پاکستان و... هم اینطور نیست که شاه یا ملکه راسا و به شکل خودسرانه حق عزل و نصب نخست وزیر داشته باشد. فرمانی که شاه صادر میکند صرفا جنبه تشریفاتی دارد و بعد از تعیین تکلیف در مجلس صادر میشود.
۲۵۹
نظر شما