به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، «چند وقتی میشد که اکبر در کردستان زخمی شده بود و ما از او خبر نداشتیم. برای اینکه نمیخواست ما زخمهایش را ببینیم، به مرخصی هم نیامده بود. خیلی نگرانش بودیم. به خصوص مادرم که بیخبری، دلتنگیاش را دوچندان کرده بود. بعد از چند ماه وقتی اکبر از جبهه برگشت، به جای اینکه سراغ او بروم، دویدم و فقط مادرم را صدا زدم تا خبر بازگشت اکبر را به او بدهم. مادرم پابرهنه سمت حیاط دوید. ما خواهرها هم پشت سر مادر به سمت حیاط دویدیم. اما یک لحظه دیدیم که مادرم روی دستان برادرم بیهوش افتاده! ازهمه این دلهرهها گذشتیم و دیدیم که همه خواهرها در وسط حیاط هستیم. مادرم در یک آن، بههوش آمده و به جای اینکه قربانصدقه اکبر برود، شرمنده همه بیقراریاش شد که چرا نتوانست احساسش را کنترل کرده و دوری اکبر را تاب بیاورد! او انگار نگران بود که نکند اشتیاق دیدارش سبب شود تا رفتن بار دیگر اکبر سخت باشد. مادر عذرخواهی میکرد و ما ایستاده بودیم و فقط این عشق مادر و فرزندی را نگاه میکردیم.» این چند سطر گفتههای خواهر شهید شیرودی است. دوساعتی با او همکلام شدیم که بیشتر از خاطرات شهید شیرودی برایمان بگوید؛ این شما و این «آسیه» خواهر شهید شیرودی. خواهری که چند سالی است در گروه زینبیون کارهای جهادی میکند، از حضور در مناطق محروم کشورمان تا کمک ماهیانه به مردم غزه و لبنان.
بنابر روایت فارس، الآن در دهه کرامت هستیم و همه حسهای خواهر و برادری پررنگ شده. میخواهیم شما درباره این حس خواهر و برادری برایمان بگویید.
وقتی مادرم در قید حیات بود، ما ۷ خواهر شهید شیرودی به خودمان اجازه نمیدادیم جلوتر از او حرکت کنیم. در کنارش چون سربازان گمنام قدم برداشتیم. امروز بسیاری از آن مادران شهدا به رحمت خدا رفتهاند یا دچار کهولت سن و فراموشی شدهاند و نمیتوانند خاطرات خود را بیان کنند. ما امروز جای خالی آنها را پر میکنیم؛ پرچم مادران شهید را به دوش میکشیم، هم پرچم خواهر شهید را. وظیفهای بر دوش خود احساس کردیم و محکمتر از همیشه وارد میدان شدیم.اگر بخواهم از آن حس خواهر و برادری بگویم، این بوده که اکبر را هر وقت صدا میزدیم، «بله» نمیگفت بلکه با «جان» جوابمان را میداد. آخرین باری که آمده بود، چهرهاش به قدری نورانی شده بود که ما خواهرها فهمیده بودیم که میرود و شهید میشود؛ اما جرأت نمیکردیم به مادرمان بگویم که انگار اکبر طور دیگری شده! میدانستیم که جان مادر به نفس اکبر بند است. در آخرین دیدار من ۲ بار اکبر را صدا زدم، او نشنید؛ بار سوم صدایش کردم، شرمنده شد از اینکه متوجه صدا زدنهای من نشده بود. او به من گفت: «جان!» با جان گفتنش به قدری نگران شدم که حرفم یادم رفت. بالاخره اکبر را راهی کردیم و این آخرین دیدار ما بود. هر چند که همه میدانستیم که اکبر رفتنی است. حتی بعد از شهادت اکبر به مادرم گفتم: «مامان! اکبر طور دیگری نشده بود؟» مادرم گفت:«اکبر مثل میوه رسیده شده بود که وقتی چیدنش بود.»
شما به نکتهای اشاره کردید که تا وقتی مادر شهید شیرودی در قید حیات بودند، جلوتر از او قدم برنمیداشتید؛ مصادقی در این باره میفرمایید؟
وقتی که اکبر در جبهه بود، ما خواهران همه دلتنگیمان را خلاصه کرده بودیم به برنامه آخر شب. آنجا که خبرنگار میآمد و میکروفن را میگرفت جلوی صورت اکبر تا همه اتفاقات و پیشرویهای جبهه را گزارش بدهد. تلویزیونمان کوچمکمان روی طاقچه اتاق بود. وقتی مادرم جلوی تلویزیون قرار میگرفت، ما خواهرهای دیگر صفحه تلویزیون را نمیدیدم اما به احترام مادر هیچ نمیگفتیم. چون تلویزیون در آنی غرق در بوسههای مادرم میشد. ما فقط پشت سر مادری را میدیدیم که از فرط شادی قربانصدقه داداشاکبر میرفت. که آن روزها امید همه ما بود و ما هم خواهرانه دلمان میتپید برای برادرمان؛ اما سکوت میکردیم تا مادرم یک دل سیر تلویزیون را در آغوش بگیرد.فارس: مادر با این هم دلبستگی به شهید شیرودی، چطور با شهادتش کنار آمد؟مادرم هر شب پای تلویزیون مینشست، تا بلکه تصویری از اکبر را ببیند. تا رسید شبی که خبر شهادت اکبر از تلویزیون پخش شد. مادرم تا ساعتها زبانش بند آمده بود. اما همین مادر، پس از اربعین شهید، خانه را پایگاه کمکرسانی به جبهه کرد. با ما دخترانش کمکهای مردمی را جمعآوری میکرد و به جبهه میفرستاد. من از سال ۱۳۶۰ که اکبر شهید شد، پرچم شهیدم را بر دوش کشیدم. همسرم رزمنده بود. با خانواده بیش از ۲ سال در کردستان ماندم. مدتی هم در منطقه «دره شیلر» امدادگری رزمندگان بودم. نه به خاطر اینکه بگویم برادرم شهید شد، بلکه به این دلیل که وظیفهای بر دوشم احساس میکردم.
شهید شیرودی را خیلی از مردم کشورمان دوست دارند. به خصوص از زمانی که سریال سیمرغ پخش شد، مردم بیشتر توانستند این خلبان قهرمان را بشناسند. میخواهیم شما فراتر از فیلم «آسمان غرب» و سریال «سیمرغ» برایمان از سیره شهید شیرودی صحبت کنید.
اگر بخواهم از کودکی و نوجوانی اکبر شروع کنم، رفتار او نسبت به خواهرانش مثل بعضی از داداشها که به خواهرشان دستور بدهند، نبود. در شمال بیشتر خانمها سر شالیزار کار میکنند، اکبر در ۱۴ ـ ۱۳ سالگی علاوه بر اینکه میآمد و سرِ زمین کمکمان میکرد، بعد از بازگشت به خانه میگفت: «شما خسته شدهاید دیگر کاری نکنید.» او شام درست میکرد و حتی ظرفها را هم خودش میشست. البته اکبر از کلاس ابتدایی هم در کشاورزی به پدرم کمک میکرد. اما در دوره راهنمایی قبل از رفتن به مدرسه اول زمین را آبیاری میکرد و بعد میرفت مدرسه.آن زمان از همین زمینهای کشاورزی خرج زندگیمان تأمین میشد و ۷ خواهر و ۳ برادر بودیم. به هر حال تأمین مخارج زندگی سخت بود. اکبر خیلی خوب این مسئله را درک کرده بود. یادم است آن زمان مسیری که اکبر میخواست تا مدرسه برود، گِلی بود. اکبر تا مدرسه کفشهایش را دستش میگرفت و زمانی که به مدرسه میرسید، کفشهایش را میپوشید. دوستانش به او گفته بودند، «چرا این کار را میکنی؟» اکبر پاسخ داده بود: «چون زمین گلی هست، نمیخوام کفشم پاره بشه و خانواده مجبور بشن برای یک سال تحصیلی ۲ بار کفش بخرند!»
او در تهران کارگری میکرد. بعد از مدتی هم وارد گروه تئاتر شد. او استعداد عجیبی در هنر تئاتر داشت؛ کمکم شد کارگردان گروه تئاتر. وقتی اکبر از تهران به روستا برگشت، از همان بچههای روستا برای اجرای تئاتر استفاده کرد. چون آن زمان برق نبود، چراغ نفتی دستی روشن میکردند و شبها مردم جمع میشدند برای تماشای تئاتر. یادم هست اکبر در تئاتر هم به موضوعات روز جامعه مثل ازدواج، کمبود امکانات، شرایط سخت زندگی مردم میپرداخت. آن شبها را خوب به یاد دارم که ما کلی کیف میکردیم که داداشاکبر کار هنری انجام میدهد. این نکته را هم بگویم که اکبر مداحی هم میکرد. در زمان شاه قرار بود در مسجد روستا مداحی کند؛ قبل از رفتن به مراسم به ما خواهرها گفت: «از همان اول مجلس چادرهایتان را روی صورتتان بکشید تا اگر یک وقت دیدید که اشتباه خواندم و توپوق زدم، هم خندهتان نگیرد و هم اینکه خجالت نکشید.»وقتی که جنگ شروع شد، اکبر سر زمین کشاورزی بود. خبر را که شنید، دست و پاهایش را شست و رفت به پایگاه هوایی کرمانشاه. او در کنار مسئولیتهایی که داشت، مرخصیهایش را طوری تنظیم میکرد که بتواند در کشاورزی به ما کمک کند. و زمان برداشت محصولات چقدر ذوق داشتیم که به این بهانه داداشاکبر را بیشتر میبینیم.
شهید شیرودی هم در مهار غائله کردستان و شمال غرب کشورمان حضور داشت، هم ماههای نخست حمله رژیم بعث عراق علیه ایران. ضمن اینکه تهدیداتی هم از طرف دشمن شده بود و حتی صدام برای سر شیرودی جایزه تعیین کرده بود. از طرفی پدر و مادر و شما خواهران علاقه زیادی به شهید شیرودی داشتید. واکنش پدر و مادر در برابر این تهدیدات چه بود؟
با این شرایط آیا پدر و مادر برای اعزام به جبهه شهید شیرودی مخالفتی میکردند؟اکبر در خانواده ما جایگاه یک مشاور را داشت. حتی پدر و مادرم و ما خواهرها و برادرها از او در مسائل مهم مشورت میگرفتیم. با وجود این همه علاقهمندی و دلبستگی، طبیعی بود که پدر و مادرم برای اعزام به جبههاش دلشوره داشته باشند؛ نگرانی ما هم جای خودش. اما میخواهم به موضوع جالبی اشاره کنم؛ وقتی پدرم شنید که «صدام» برای سر اکبر جایزه تعیین کرده، با اینکه زمینهای کشاورزیاش را خیلی دوست داشت، چون امورات زندگی ما از کشاورزی میگذشت، زمینهایش را گذاشت به امان خدا و رفت به پایگاه هوایی کرمانشاه. در آنجا نیروهای بسیج و سپاه محافظ داداشاکبر بودند، اما پدرم شب تا صبح در بالکن منزل برادرم نگهبانی میداد تا یک وقتی منافقین آسیبی به اکبر نرسانند. وقتی خودش مراقب پسرش بود دلش آرام می گرفت.
وقتی که اکبر به شهادت رسید، پدرمان یک قطره اشک نریخت؛ او میخواست سر مزار اکبر نگهبانی بدهد و میگفت: «این حسرت را به دل دشمن میگذارم که بخواهد سر اکبر را از تنش جدا کند.» اما بسیجیان در کنار مزار شهید شیرودی ماندند و نگذاشتند پدرم در آنجا بماند.فارس: وقتی که خواهر باشی، نمیتوانی ببینی یک خار به پای برادرت برود. هر طور که میتوانی میخواهی پشت برادرت باشی. و امان از روزی که بشنوی اتفاقی برایش افتاده! میخواهم از روزهای بعد از شهادت علیاکبر شیرودی برایمان بگویید. با اینکه ۴۴ سال از شهادت داداش اکبر میگذرد، در این روزهایی که همزمان با شهادت داداش است، حال منقلبی دارم، دست خودم نیست یکدفعه اشکم جاری میشود و تمام خاطرات و روزهایی که با داداش داشتیم، مثل فیلم از جلوی چشمم میگذرد.یادم هست بعد از شهادت اکبر با برادر کوچکترم به محل سقوط هلیکوپتر رفتیم. تکههای هلیکوپتر روی زمین افتاده بود. صحنههای دردناکی بود که با دیدن آن صحنه احساس خواهرانه به من دست داد و اشک ریختم. چوپانی که آن حوالی بود، ما را شناخت که خانواده شهید شیرودی هستیم. فوراً اهالی روستا را مطلع کرد و آنها دور ما جمع شدند. زنهای روستایی به من گفتند: «چرا گریه کردی؟»
گفتم: «خب من خواهر هستم؛ این تکههای هلیکوپتر را که دیدم، پیش خودم گفتم جای شیرودی در آسمانها بود. دیدن این صحنه برایم دلخراش بود. آنها گفتند: «اگر شیرودی برای شما عزیز بود، برای ما عزیزتر بوده. ما هر وقت صدای هلیکوپتر شیرودی را میشنیدیم، با آرامش میخوابیدیم، چون میدانستیم در امنیت هستیم. شما فکر نکنید ما شیرودی را فراموش کردیم؛ ما هر شب جمعه میآییم در محل سقوط هلیکوپتر و شمع روشن میکنیم و برایش خیرات میدهیم. حتی سال تحویل ما اینجاست و هیچ وقت فراموشش نمیکنیم.» من آن لحظه به برادرم افتخار کردم.بالاخره برادرمان شهید شده بود و ما باید راه شیرودی را ادامه میدادیم. ما از مادرمان صبوری و مقاومت را یاد گرفته بودیم.مثلاً من دختر ۶ سالهام را بهدلیل بیماری از دست دادم. از مادرم خجالت میکشیدم که بخواهم پیش او برای دخترم عزاداری کنم. چون مادرم داغ جوانی مثل اکبر را دید اما محکم ایستاد. بعد هم دامادمان که پاسدار بود، در جبهه به شهادت رسید [همسر مرحومه زهرا شیرودی که سال گذشته این خواهر شهید در آتشسوزی بیمارستان قائم مازندران درگذشت] همزمان با شهادت دامادمان، زهرا برای زایمان به بیمارستان رفته بود که فرزندش بعد از به دنیا آمدن درگذشت. زهرا که داغ نوزادش را دیده بود، دیگر توان شنیدن خبر شهادت همسرش را نداشت. به همین خاطر با مدیریت مادرم، خبر شهادت دامادمان را دیرتر به زهرا گفتیم و تشییع و خاکسپاری او هم با تأخیر برگزار شد. مادرم در طول این سالها کوه صبر بود که داغ شهادت شیرودی را برای ما آسانتر میکرد.
نظر شما