نجات‌دهندگانم همه شهید شدند

به خاطر دارم در حالی که به سوی جبهه خودمان می‌دویدیم، ناگاه ترکش خمپاره‌ای به قسمت بالای ران پای چپم اصابت کرد و به زمین غلتاند. در این حال سعی می‌کردم که خود را به جلو بکشم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، نامش مهلا طیران و ۲۲ ساله بود. از حدود سال ۱۳۵۶ در بیمارستان شهدا به خدمت در لباس بهیاری همت درآمد و پس از شروع جنگ در گروه امداد به یاری رزمندگان شتافت. حدود یک ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی اما مجروح، و به تهران منتقل شد. یکی از خبرنگاران «زن روز» از این فرصت استفاده کرد و برای گفت‌وگو با او به ملاقاتش در بیمارستان رفت. در ادامه بخشی از گفته‌های او را در این مصاحبه که از مجله «زن روز» به تاریخ ۸ آذر ۵۹ برگرفته‌ایم، می‌خوانید:

صبح روز پنجشنبه ۱۵ آبان [۱۳۵۹] بود، گروه امداد ما به درخواست سرپرست فداییان اسلام برای کمک از آبادان که نیرو به اندازه کافی بود، به منطقه درگیری در بین ماهشهر و آبادان منتقل شد. قرار بود سه روز در این نقطه بمانیم و مجروحین صحنه درگیری را مداوا کرده و به آبادان بفرستیم. ابتدا در محل وضع خوب بود و ما فکر کردیم که برای گریز از بیکاری که در آن فضا ننگ‌آور است، به دو گروه تقسیم شویم: یک گروه به برادران رزمنده در خط اول جبهه آب برساند و گروه دیگر که من و دو خواهر با یاری چند برادر پاسدار تشکیل‌دهنده آن بودیم به خط اول جبهه برای کمک به مجروحین احتمالی برویم.

مقداری که جلوتر رفتیم، درگیری شدید شده و مزدوران عراقی شروع به پیش‌روی کردند. در راه دو تن از برادران پاسدار را که یکی از ناحیه کتف و دیگری از ناحیه پا مجروح شده بود، مشاهده کرده و پس از بند آوردن خون‌ریزی‌شان، دو خواهر دیگرم برای کمک به آنان در محل مانده و من با چهار تن از برادران پاسدار به پیش‌روی ادامه دادیم تا چنان‌چه مجروحی در خط بین نیروهای عراقی و رزمندگان مانده باشد، نجات یابد. در ده‌ها متری که جلو رفتیم تنها به پیکر پاک یک شهید برخوردیم که دیگر کاری از دست‌مان برایش ساخته نبود. آن‌قدر جلو بودیم که صدای عراقی‌ها را که به عربی سخن می‌گفتند می‌شنیدم. پس از این‌که هیچ‌کس را پیدا نکردیم تصمیم به بازگشت گرفتیم اما نیروهای عراقی که ما را دیده بودند، قصد از بین بردن‌مان را نمودند.

به خاطر دارم در حالی که به سوی جبهه خودمان می‌دویدیم، ناگاه ترکش خمپاره‌ای به قسمت بالای ران پای چپم اصابت کرد و به زمین غلتاند. در این حال سعی می‌کردم که خود را به جلو بکشم.

اما درحقیقت به عراقی‌ها بسیار نزدیک‌تر از نیروهای خودمان بودیم. من دیدم که دو تن از مزدوران عراقی از گروه‌شان جدا شده و برای به اسارت گرفتن ما به سوی‌مان دویدند. گلنگدن اسلحه برادر پاسدار هم گیر کرده و تیراندازی نمی‌کرد. ما به همان حال روی زمین درازکش ماندیم. در اثر خون‌ریزی کم‌کم احساس بی‌حسی و خواب‌آلودگی به من دست داده بود. چند لحظه‌ای نگذشته بود که یک تیر دیگر به همان پایم اصابت کرد. در آن لحظات تنها دو چیز فکرم را به خود واداشته بود: یکی قدرت خداوند که اراده‌اش هرچه باشد همان می‌شود و دیگری صدای برادران رزمنده‌ام که از دوردست‌ها چون زمزمه‌ای به گوشم می‌خورد و قوت قلبم می‌بخشید. صدای‌شان مقدس بود و آرامش‌بخش.

نجات‌دهندگانم همه شهید شدند

عراقی‌ها که به سوی‌مان آمده بودند به خواست خداوند به گمان این‌که ما از بین رفته‌ایم در میانه راه، برگشتند و ما سعی کردیم که دوباره کشان‌کشان خود را به بچه‌ها برسانیم. مقداری که جلو رفتیم با فریاد کشیدن آن‌ها را خبر کرده و چند تن از برادران پاسدار به یاری‌مان آمدند. بعدا شنیدم که آن چند نفر همگی شهید شدند! ...زندگی و شهادت زیبایی‌شان را در آن‌جا نشان می‌دهند و خداوند در آن‌جا باعظمت‌تر می‌گردد.

یک خاطره

من و سه تن از خواهران مامور بودیم در نقطه مهمی بین آبادان و خرمشهر که درگیری‌های زیادی را به خود دیده، یک درمانگاه ایجاد کنیم. در این کار یک برادر پاسدار هم یاری‌مان می‌کرد. پس از این‌که ماموریت را انجام داده و می‌خواستیم به پناهگاه بازگردیم، دیده‌بان‌های عراقی که ما را دیده بودند، به سوی‌مان شلیک کردند. خوب به خاطر دارم که قبل از این شلیک من قصد داشتم جایم را با برادرمان عوض کنم که به‌یکباره چیزی از کنار بازویم رد شد و من دیدم که برادرم به زمین خورد و خون از شریان گلویش بیرون زد. هیچ‌گاه از خاطر نمی‌برم که چه آرام و سبکبال و راحت اشهد خود را گفت و به صف شهیدان پیوست... همان وقت تجربه کردم که هرکه لیاقت شهادت داشته باشد، شهید می‌گردد. من قصد داشتم جایم را با برادرم عوض کنم، چرا نکردم؟ چون او لیاقت شهادت را داشت. اما یک چیزی را باید بگویم و آن این‌که انسان وقتی در بین مرگ و زندگی قرار می‌گیرد، تازه می‌فهمد که این زندگی چه سرمایه بزرگی از طرف خداوند است و ما چه ناشکرانه آن را به بطالت گذرانده‌ایم.

در دزفول و اهواز و آبادان و خرمشهر، فعالیت خواهران عالی بود

در دزفول و اهواز و آبادان و خرمشهر که بودم، فعالیت خواهران عالی بود. همه‌جا ردپای کوشش‌های آنان هست. خواهران آبادانی و خرمشهری در بیمارستان طالقانی و در جاهای دیگر مجاهدت‌های فراوانی می‌کنند. در مواقعی که درگیری بسیار شدید می‌شد، برادران می‌خواستند که زنان به طور کلی از صحنه خارج شوند ولی آنان به هیچ عنوان قبول نمی‌کردند. همه‌شان در پشت جبهه آماده‌اند و به محض درگیری به خط اول جبهه رفته و مجروحین را از مهلکه نجات می‌دهند، آن هم با چنان روحیه‌ای که روحیه‎بخش رزمندگان هستند. من از این‌که الان این‌جا هستم خیلی ناراحتم. پس از این‌که در بیمارستان طالقانی آبادان تحت عمل جراحی قرار گرفتم قرار شد که به تهران منتقلم کنند قبول نکردم. گفتم روی صندلی چرخ‌دار کار می‌کنم اما بعد فکر کردم که ممکن است دست و پا گیر شوم. حالا هم دکترها گفته‌اندکه تا دو هفته دیگر ممکن است بتوانم بازگردم. من بی‌صبرانه منتظر تمام شدن این دو هفته هستم.

۲۵۹

کد خبر 2080232

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =