به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، حدود دو ماه پس از آغاز رسمی جنگ ایرن و عراق، خبرنگاران مجله «زن روز» به سراغ یکی از چند ارودگاه آوارگان جنگی در چند کیلومتری کرمانشاه رفتند. این اردوگاه در منطقهای به نام «سراب نیلوفر» واقع شده بود؛ جایی که باتلاقی پوشیده از برگهای پهن گل نیلوفر داشت. در ادامه گزارش آنان را از دیدار با آوارگان جنگی در این اردوگاه به نقل از مجله یادشده به تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۵۹ میخوانیم:
در این محل علاوه بر ردیفهای بیشمار چادرها، چهارده ردیف بلوکهای ساختمانی مخروبه نیز که هرکدام دارای ۲۲ دستگاه مسکونی هستند، به چشم میخورد. ساکنان این اردوگاه اکثرا از اهالی قصرشیرین و خسروی بوده و تعداد تقریبی این افراد (در تاریخ تهیه این گزارش) ۹۶۰۰ نفر میباشد، و اکثر این تعداد در تمام مدت روز با درماندگی یا بیعاری در حال پلکیدن بوده و در این میان تعدادی نیز نظیر دستفروشها به فروش مواد و و سایلی نظیر پرتقال و انار، زالکزالک و سیگار وینستون، تیغ و باطری و... مشغولاند.
گفتوگو با نوجوانان جنگزده
محمدرضا پسرک چهاردهساله و از زمره کسانی است که از بیبرنامگیاش در این اردو به تنگ آمده و وقتی از او سوال میکنم که «چرا محل سکونت خود را در مقابل تجاوزات دشمن ترک کردهاید؟» ادعا دارد که او و پدر و برادرانش حاضر بودند تا آخرین قطره خون نیز بجنگند.
میپرسیم که «ساکنان شهر ارتش را حمایت نکردند یا ارتش آنها را تنها گذاشت؟» و محمدرضا میگوید: «هردو»؟!
این پسرک چهاردهساله که چثه ریزش به عقیده خود او به دلیل گرمای قصرشیرین بوده و حرکات و انسجام عباراتش بیش از سنش میزند، ادعا دارد که نیروهای ارتشی حتی مایل نبودند که دستور عقبنشینی را بلافاصله اجرا کنند و مردم نیز اگر چون ساکنان خونینشهر و آبادان مسلح میشدند، آنان نیز شهر خود را ترک نمیکردند.
محمدعلی پسر چهاردهساله دیگری است که وقتی دلیل ترک محل سکونتش را سوال میکنیم، با همان لهجه شیرینش میگوید: «ما که نمیخواستیم بیاییم، آنها فرارمان زدند!» و توضیح میدهد که به دلیل بمباران منطقه توسط نیروهای دشمن پای پدرش و دست مادرش مجروح گشته و آنها همراه فرزندان خردسالشان مجبور به ترک محل شدهاند و اطمینان میدهد که معذالک سه برادر بزرگش در سرپلذهاب در نبرد با دشمنان به سر میبرند.
امکانات بهداشتی
از نظر امکانات بهداشتی، شرایط محیط در مرحلهای بسیار پایینتر از «حداقل» میباشد. این اردو تنها دارای یک دکتر بوده و او نیز از وسایل پزشکی تنها چادرش را دارد! بیشتر مستراحهای مربوط به بلوکهای ساختمانی دارای نقایص فنی بوده و آب و کثافات آن بالا زده هرچند که مسئولین تلاش خود را برای رفع این نقیصه مینمایند ولی از سوی دیگر تعداد مستراح برای ساکنان چادرنشین به حدی ناچیز است که افراد مجبورند از نقاط دورتر نسبت به محل سکونت خود و یا از سرویسهای نیمهخرابه بلوکها استفاده کنند.
در این محل اثری از حمام نبوده و شدت سرمای هوا نیز به حدی است که امکان استحمام در فضای آزاد را به هیچ عنوان ایجاب نمیکند.
یکی از امدادگران در حین رسیدگی به ورقه کوپن یکی از افراد توضیح میدهد که مواد غذایی و سوختی و دیگر وسایل مورد نیاز از طریق فرمهایی که توسط هر خانوار تنظیم شده است بین افراد توزیع میگردد. در حال حاضر کمبود چادر وجود نداشته ولی از نظر وسایل حرارتی نظیر پتو و نفت مضیقه بسیاری به چشم میخورد. توزیع مواد غذایی نیز که تنها شامل برنج، روغن، نان و برخی حبوبات است، بهرایگان انجام میگیرد.
بنا به اظهارت این شخص گردش کار اردو توسط حدود چهل نفر صورت میگیرد که تعدادی از این افراد نیز از میان ساکنان خود اردو بوده و سایرین نیز از امدادگران و اعضای جهاد سازندگی کرمانشاه میباشند. این گروه تا چندی پیش از طرف مردم و هلالاحمر نواحی مانند تبریز و همدان یاری میشدند که در حال حاضر ادامه نیافته و تنها هلالاحمر کرمانشاه مسئول رفع نیاز و رسیدگی به امور این اردوگاه میباشد. با توجه به این نکته که در استان کرمانشاه علاوه بر این محل چند اردوی دیگر نیز در مناطقی نظیر کرند و نورآباد و... وجود دارد که شاید مجموع آوارگان این استان را بالغ بر دهها هزار نفر نماید، از آنجایی که تامین سوخت و حرارتی این اردو بسیار مشکل بوده و به محض نزول اولین باران، گل و لای، کلیه چادرها را فرا خواهد گرفت، این امید یا امکان نیز وجود دارد که این افراد به مناطق گرمسیری انتقال داده شوند؛ ولی در حال حاضر آن چیزی که در ذهن هر بیشعوری نیز میتواند جرقهای بزند و هر دل خفتهای را بیدار کند موقعیت فعلی این مردم و خصوصا زنان، کودکان و سالخوردگان آنان است.
یکی دیگر از امدادگران ادعا دارد که تعداد زیادی خانوار هستند که هنوز حتی یک پتو هم به آنها نرسیده، و به دلیل وسعت نیاز و محدودیت تامین اگر در مواردی یک کامیون پتو نیز به این محل وارد شود، در ظرف کمتر از نیم ساعت بار آن توزیع شده و در آخر نیز ملاحظه میشود که هنوز دردی درمان نشده است. در قسمتی از سخنانش که از شبهای سرد و چادرهای بدون وسایل صحبت میکرد درباره نحوه توزیع میوه در اردو سوال شد.
با تمسخری تلخ پاسخ داد که «بله! بیستودو روز پیش یک کامیون انگور وارد اردوگاه شد ولی میزان اشتیاق و هجوم افراد به دریافت آن به حدی بود که میتوانم قسم بخورم حتی پنج خوشه نماند که سالم تقسیم شود و این افراد شاید یک ماه است که حتی یک گاز به سیبی نزده باشند.»
در حینی که قصد صحبت با ساکنان یکی از چادرها را داریم توسط عدهای از زنان اردوگاه احاطه میشویم. با همان لباسهایی که افراد دور از صحنه همواره آن را نشانههای رقص و شادی تلقی کردهاند. با همان راستایی قامتشان که داستانسراها از آن برای رنگ و بوی بیشتر قصههایشان بهره گرفتهاند و بالاخره با همان غمی که این روزها در ته صدای هر جنگزده و آواره از کوی و برزنش شنیده میشود.
یکی میگوید: شما از دخترم پروانه شماعیزاده خبر ندارید؟ اون جزو پزشکیاران سرپلذهاب است.
- چند وقته ازش خبر نداری؟
- فقط دو هفته پیش توسط چند تا از برادرهای پاسدار دو تا تشک برامون فرستاد.
و سپس با لحنی بغآلود میگوید:
- گفتم برم کرند. شاید از اونجا راه بدن برم ببینم به سر دخترم چی آمده؟
- نه نرو! اونجا حالا منطقه جنگی اعلام شده، رات نمیدن.
صدای گریه دیگری میگوید:
شوهرم را گرفتند. اول تابستان امسال رفت پاسدارخانه و پاسدار شد. اسمش هم مرادعلی نیکوسرشت است. هیچ خبری ازش نداریم و من و هفت تا بچه بیسرپرست و بیپناه ماندیم. خواهرم هم تا یک هفته پیش در خانه (زیرزمین) یکی از دوستانش پنهان بود و هفته پیش از آنجا بیرونش کردند. تعریف میکرد که اونها همه ادارات را خراب کردند و خانهها را غارت کردند. اما اینا چیزی نیست. شما دعا کنید که برگردیم سر خونه زندگیمون. اگر روی زمین و خاک شهرمون هم بشینیم، راضی هستیم.
صدای خشمگین دیگری از مردان ساکن اردوگاه شکایت میکند:
- آخه شما رو به خدا به دور و برتون نگاه کنید. اینجا این همه مرد است و ازشون کار ساخته است، اما همشون گرفتند نشستن. عیبه که مرد بماند اینجا و دنبال یک قاشیه نان و یک تخممرغ بدود. اینها را به زور یا جور دیگری جمع کنند و بفرستندشان از شهرمان دفاع کنند. ما به این مردها میگوییم، اما گوش نمیدهند. اینها که همه اطراف را میشناسن و راهها را بلدن اینجا گرفتن نشستن. آن وقت مردهای دیگر از اصفهان و تهران و این ور و آن ور میآیند که از شهر ما دفاع کنند. به محل هم آشنا نیستند و دچار زحمت میشوند و حتی بعضی از آنها را میگیرنشان گروگان.
- تو شوهر خودت را سعی کن که راضی کنی بره جبهه.
- شوهر منو یک ماه و سه روز است که گروگان گرفتن. سه دفعه هم رفتم سرپلذهاب و همه کشتهها را گشتم. اما پیداش نکردم. حالا که خون اون از این جوونهای پاسدار و ارتش قرمزتر نیست. اصلا خونش فدای اسلام و امام حسین.
صحبت اسارت که به میان آمد، زن محزون دیگری با خطوط چهرهای درهم، در حالی که دستار سیاهی به دور سر و صورت خود پیچیده با نالهای میگوید:
- عباس منو هم یک ماه است بردنش. پسرم محصل بود و پانزده سال داشت. رفتیم که از قصرشیرین چند تکه اسباب بیاوریم که اسباب هم نیاوردیم و پسرم را هم اسیر کردند. اوایل خیلی گریه میکردم و مردم مرا دلداری میدادند، اما حالا دیگه فقط میگم پناه بر خدا! پناه بر خدا!
در قسمتی که به عنوان انبار اردوگاه تلقی میشود، دختری با جثه ریزنقش و حرکاتی مدیرانه در حالی که قلم و کاغذی در دست دارد، در مورد توزیع نان به متقاضیان دستوراتی میدهد. حرکات محکم و موزون این دختر با آن مقنعه خاکآلود و شلوار پینهبستهاش به قدری گیراست که در اولین برخورد نظرها را جلب میکند. با نگاهی که این چهره بهظاهر مهربان و متواضع مینماید، امیدوار میشویم که سرصحبت را باما باز خواهد کرد.
پس از سلام و تعارف در پاسخ به سوالات خود را معرفی کرده میگوید:
- اسمم اکرم مقدم، شانزده سالمه و دانشآموز سوم راهنمایی هستم. از شروع انقلاب به فعالیت در سپاه پاسداران قصرشیرین پرداختم. تا اینکه در حین ترک شهر، حکم ماموریتم را به کامیاران دریافت کردم.
- اونجا چه کار میکردی؟
- من قبلا شش ماه آموزش نظامی دیدهام و در کامیاران جهت گشت و عملیات به آبادیها رفته و نیز مامور اکتشاف اسلحه از منازل ضدانقلابیون هستم. هرچند که در برخی از این جستوجوها به جای اسلحه به لباسهای خونین برادران پاسدار شهیدمان برمیخوریم که در این منازل پنهان کردهاند.
- حالا اینجا چیکار میکنی؟
- دو هفته مرخصی گرفتهام که پدر و مادرم را ببینم و پیش آنها باشم.
از او میخواهم تا اجازه عکسبرداری بدهد و خواهش میکند که دوستش نیز در عکس همراه او باشد.
در میان مردان ساکن اردوگاه که حضورشان بیتناسب و زنان که وجودشان سرشار از غم و نگرانی است کودکان همچنان شادمانه به جست و خیز و شیطنت مشغولاند. اینان هر روز صبح که از چادرها بیرون میآیند، بهسرعت سرمایی را که شب تا صبح تا مغز استخوانشان فرو رفته و بعضیها را هم به گریه وادار کرده بود فراموش میکنند و صدای خندههای کودکانهشان مجال شنیدن قور قور معدههای خالیشان را نمیدهد. گونههای پوستانداخته و سوز زده این بچهها به عباراتی نظیر تعادل و مصرف ویتامین و پروتئین و... پوزخند زده و این پوزخند به محض دیدن چیزی شبیه دوربین عکاسی به غشغش خندههای پاک و بیخیال کودکانه تبدیل میشود. اما هرچه باشد خاک و گل کوچههای شهرشان، بیشتر از خاک و گل سراب نیلوفر آنها را به وجد و شادی خواهد کشانید.
۲۵۹
نظر شما